معرفی کتاب جاده طلایی اثر لوسی مود مونتگمری مترجم سارا قدیانی

جاده طلایی

جاده طلایی

4.0
54 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

133

خواهم خواند

87

شابک
9786000803001
تعداد صفحات
328
تاریخ انتشار
1398/7/13

توضیحات

        این رمان در ادامه ی کتاب دختر قصه گو،خواننده را با بازی ها و ماجراجویی های بچه ها و روزنامه ای که راه می اندازند،مجذوب می کند.شخصیت ها در جلد دوم،وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شده و به دنیای بزرگسالی نزدیک تر می شوند. این دو جلدبا نام سریال قصه های جزیره در تلویزیون شناخته شده اند.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به جاده طلایی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به جاده طلایی

نمایش همه

پست‌های مرتبط به جاده طلایی

یادداشت‌ها

ریحانه

ریحانه

1403/12/3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

4

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم 

این کتاب رو چند دقیقه پیش تموم کردم وقتی که قرار بود واسه امتحان استانی فردا بخونم😂
اما چه کنیم دیگه ، جذابیت قلم مونتگمری نزاشت تا قبل از تموم کردن این کتاب چیزه دیگه‌ای بخونم.

شاید با توجه به محتوا و قلم و خفن بودن کتاب اصلا من در حدی نباشم که بخوام نقد کنم و یا نظر بدم ، اما انسان و آرزو و بلند پروازی ، اینام که دارم مینویسم نظره حرفه‌ای نیستا فقط خواستم به سکوتم لحن بدم (اقا جمله اخرو از یه اهنگ رپ برداشتمممم)

نسبت به جلد قبل جذاب‌تر بود انگار برام ، تو این جلد مونتگمری همش درِ گوشم میگفت ، از لحظاتت لذت ببر و البته آگاه باش . انگار داشت میگفت کسی از فردا نمیدونه پس همین امروزو بچسب و زندگی کن.

واقعا شخصیت پردازی بینظیررررر بود ، قشنگ من دستم اومده بود با کدومشون چند چندم و کی دوست‌داشتنی‌تره. از سارا ری متنفرمم اقا ، اصلا با این ادمایی که گریه‌هاشونو هرجا و جلو هرکی هدر میدم نمی‌جوشم😂 ، اما بورلی که یه شخصیت جدید بود خیلی رفتارای آقامنشانه داشت انگاررر ، و سارای عزیز و دوست داشتنیم یه شباهت های کوچولو باهم داریم و دلم میخواد با همینا پل بزنم به دنیاش .

درسته که این جلد قراره از تغییرِ شخصیت هایی که تو سریال بودن شوکه بشید اما بازم خوندنش شدیدا پیشنهاد میشه.

*تنها نکته‌ی ناراحت کننده‌ی ماجرا نبود گاس پایک (همون پسره که تو سریال تو فانوس دریایی زندگی میکرد) بود ، اقا من خیلی گاس رو دوست داشتمممممم
        

18

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

قصه‌های جز
          قصه‌های جزیره: جاده طلایی - در آغوش بادهای اونلی، حکایت سارا و جاده‌های دل
آخ، "قصه‌های جزیره"... هر وقت اسمش میاد، انگار عطر سیب‌های رسیده، صدای موج‌های آرام و نجوای باد لای درختای صنوبر میاد تو ذهنم. اینجا، قصه‌ی "خانواده کینگ"ه که نفس می‌کشه، از همون اوایل قرن بیستم، وقتی دنیا یه جور دیگه می‌چرخید، با یه ریتم آروم‌تر، یه هوای ناب‌تر. اما تو دل این قصه، یه ستاره‌ای هست که نورش از همه پررنگ‌تره: "سارا استنلی".

سارا: کوچ از قفس طلایی تا آغوش باز اونلی

سارا، دخترکی از "مونترال پرزرق و برق"، با دستانی نرم و لباسی که بوی زندگی مرفه می‌داد. اما چه فایده، وقتی "مهر مادر" از قلبش پر کشید و جای خالیش، یه دنیا غم رو تو چشماش کاشت. پدرش، دلش طاقت نیاورد ببینه نور اون چشمای قشنگ داره کم‌سو میشه. فرستادش "اونلی". اونلی! همون جزیره‌ی رؤیاها، جایی که "خاله‌ها هتی و اولیویا کینگ" منتظرش بودن. نه برای اینکه فقط مراقبش باشن؛ برای اینکه "مرهمی باشن بر زخم نبود مادر"، برای اینکه سارا کمتر حس کنه یه چیزی کمه، یه جایی خالیه.

اونلی، برای سارا، فقط یه جا نبود که نفس بکشه. یه "بوم سفید" بود برای کشیدن نقشی نو از زندگی. یه "آغوش بزرگ" بود که شاید سال‌ها دلش برای گرمای اون آغوش پر پر می‌زد. از قفس طلایی مونترال، پرید تو آسمون آبی اونلی، جایی که هر درخت، هر سنگریزه، هر موج دریا، یه قصه تازه براش داشت.

*من جاده‌ها را دوست دارم...": نجوای دختر قصه‌گو، طنین‌انداز در جان سارا

یادته اون جمله رو؟ "من جاده‌ها را دوست دارم. چون آدم همیشه می‌تواند منتظر باشد تا ببیند چه چیزی در انتهای آن است." این رو "دختر قصه‌گو" گفته بود. همون که یه روزی، خیلی قبل‌تر از اینکه "من و فلیکس" پامون رو تو این قصه بذاریم و تورنتو رو به مقصد جزیره پرنس ادوارد ترک کنیم، این جمله رو با دل و جونش گفته بود. ما اون روز، از وجودش خبر نداشتیم. نمی‌دونستیم یه روزی صداش تو گوشمون می‌پیچه و راهمون رو روشن می‌کنه.

اما سارا! سارا خودش، یه "جاده‌ی متحرک" بود. یه جاده‌ای که قدم به قدم، داشت راه زندگی رو کشف می‌کرد. از مونترال تا اونلی، خودش یه جاده بود. یه جاده‌ی پر از "ترس"، پر از "امید"، پر از "ناشناخته‌ها". و تو هر پیچ و خم این جاده، سارا داشت می‌فهمید "چه چیزی در انتظارشه".

این جمله دختر قصه‌گو، انگار "سرنوشت سارا" رو تو خودش پنهان کرده. سارا، با هر قدم تو اونلی، داشت منتظر می‌موند تا ببینه "انتهای این جاده چی پیدا میشه؟". یه دوست؟ یه خانواده واقعی؟ یه آغوش گرم که جای خالی مادر رو پر کنه؟ یا شاید هم "خودش"! یه سارای جدید، قوی‌تر، شادتر، و پر از قصه‌های ناگفته.

جاده طلایی: راهی که دل‌ها رو به هم گره می‌زنه

"جاده طلایی" در این قصه، همون مسیریه که سارا داره توش راه میره. این جاده، نه فقط یه راه خاکی، که "راهِ دلِ ساراست". راهی که از غصه شروع میشه و به "نور امید" می‌رسه. راهی که "خانواده کینگ" و "اونلی" و تمام آدمای خوبش، هر کدوم یه "نشونه" توشن. هر کدوم یه "چراغ" تو این جاده تاریک.

قصه‌ی "جاده طلایی" و "سارا استنلی"، قصه "رهاییه". رهایی از غصه، رهایی از تنهایی، و رسیدن به "آرامشی" که تو هیچ شهر بزرگ و پر زرق و برقی پیدا نمیشد. ته این جاده، نه فقط یه مقصد، که "یه دنیا قصه" انتظار می‌کشید؛ قصه‌هایی که سارا باید خودش کشفشون می‌کرد، با دل و جونش. و اینجاست که "جاده طلایی" میشه "راهِ دل"، راهی که آدم رو به خودش می‌رسونه.
        

53

Kimia

Kimia

1404/5/29

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          خب من این کتاب رو بیشتر از جلد اول پسندیدم ، حقیقتا توی این کتاب بیشتر باهاشون وقت گذروندم و احساس نزدیکی بیشتری باهاشون داشتم؛ و زمانی که کتاب تموم شد احساس کردم چندتا از عزیزانم رو دارم رها میکنم و واقعا دلم برای تک تک این شخصیت ها تنگ میشه.
فیلیسیتی که با باطنش و حرف هاش و رفتارهایی که از خودش نشون میداد ظاهر زیبایی که داشت رو زیر سوال می برد،سیسیلی عزیز که با حرف ها و رفتار های معصومانه  و خانومانه‌ش به قدری عزیز و دوست داشتنی بود که دوست داشتم برای لحظه ای هم که شده به داخل کتاب برم و بغلش کنم ، پیتر عزیز که با تمام وجودش فیلیسیتی رو دوست داشت و براش همه کاری می کرد ولی خب فیلیسیتی خیلی وقت ها با تندرویی حرف ها و واکنش های بدی به پیتر نشون می داد ولی خب همیشه اینطور نبود و گاهی اوقات حتی فیلیسیتی هم نمی‌تونست به رفتارهای خالصانه ی پیتر نه بگه، فیلیکس عزیز که از چاق بود می‌نالید و تمام تلاشش رو می کرد تا چاق نباشه، دن لجباز که همیشه می رفت روی اعصاب فیلیسیتی و تمام تلاشش رو می کرد تا فیلیسیتی رو عصبانی کنه و تقریبا اکثر اوقات جواب می داد و فیلیسیتی کفری می شد ، سارا استنلی واقعا دوست داشتنی یا همون دختر قصه گو که با داستان هاش و صدا و لحن دوست داشتنیش  و جادوییش همه ی‌ بچه ها و ما رو جادو می کرد و ما رو به سفرهای بی شماری برد و ما رو با صدها نفر آشنا کرد و من تا ابد مدیون و دلتنگ اون داستان هاش هستم ، سارا ری عزیز اما بیش از حد احساساتی با مادری واقعا سخت گیر که گاهی اوقات آرزو می کردم کاش مادرش بهش گاهی اوقات  راحت تر می گرفت و البته خودش هم کمی کمتر گریه می کرد ، و در آخر  بورلی  که مثلا داستان رو نوشته و خب صادقانه به اندازه ای که بقیه ی بچه ها توی کتاب نقش داشتن بورلی زیاد نبود اما خب اون لحظاتی هم که بودبه شدت عزیز و دوست داشتنی بود . واقعا ناراحتم که باید با دوستانی که توی این کتاب باهاشون چندین و چند اتفاق رو پشت سر گذاشتم،  داستان های زیادی  همراهشون شنیدم، باهاشون ناراحت شدم ، خوشحال شدم و استرس کشیدم خداحافظی کنم ، اما چه میشه کرد .




اسپویل :«و از اینکه سیسیلی عزیز تنها جاده ی طلایی زندگیش رو تجربه کرد و هرگز به بعد از اون نرسید بی اندازه ناراحتم  و همینطور از اینکه بورلی ، فیلیکس دوباره به خونه ی‌ خودشون برمی‌گردن و سارا استنلی عزیز به پاریس می ره و  پیتر هم زمستون ها پیش بچه ها دیگه نیست و به مدرسه ی مارکدیل می ره و همه ی این بچه ها از هم جدا می شن و دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه ناراحتم.»
        

14