مرگ در می زند

مرگ در می زند

مرگ در می زند

وودی آلن و 2 نفر دیگر
3.5
56 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

101

خواهم خواند

22

ناشر
چشمه
شابک
9789643622510
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1399/2/28

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        
نمایش در اتاق خواب خانه ی دو طبقه نات اکرمن رخ می دهد که جایی در کیوگارد نز واقع است. کف اتاق کیپ تا کیپ با قالی فرش شده است. یک تخت خواب دو نفره ی بزرگ و یک میز توالت بزرگ. اتاق اسباب و اثاثه و پرده مفصل دارد، و روی دیوارها چند تابلوی نقاشی و یک دماسنج زشت آویزان است. به هنگام بالارفتن پرده، موسیقی ملایمی  به گوش می رسد. 
نات اکرمن، تولیدکننده ی لباس، پنجاه وهفت ساله، طاس وشکم گنده، روی تخت دراز کشیده و روزنامه ی دیلی نیوز  فردا را دارد تمام می کند. لباس حمام به تن و دم پایی به پا دارد، و در پرتو چراغی که روی میز سفید کنار تخت است، مطالعه می کند. 
بخشی از کتاب:
زمان نزدیک نیمه شب است.
ناگهان صدایی می شنویم، و نات روی تخت به حال نشسته در می آید و به پنجره نگاه می کند. 
نات: این دیگه چی یه؟ 
شبح تیره ی شنل پوشی ناشیانه می کوشد از پنجره بالا بیاید. این جناب مزاحم باشلق و لباس چسبان سیاهرنگی پوشیده است. باشلق سرش را پوشانده است، اما چهره ی میانسال و سفید سفیدش را می بینیم. به ظاهر چیزی است شبیه نات. با صدای بلند نفس نفس می زند و لبه ی پنجره می لغزد و داخل اتاق بر زمین می افتد. 
مرگ: (چون کس دیگری نمی تواند باشد!) یا عیسی مسیح، کم مونده بود گردنم بشکنه. 
نات: مات و مبهوت نگاه می کند. شما کی هستی؟ 
مرگ: مرگ. 
نات: کی؟ 
مرگ:  ببینم ـ می شه بشینم؟ کم مونده بود گردنم بشکنه. مثل برگ دارم می لرزم. 
نات: شما کی هستی؟ 
مرگ: عرض کردم که مرگ. ببینم، یه لیوان آب پیدا می شه؟ 
نات: مرگ؟ منظورت چی یه، مرگ؟ 
مرگ: تو چه ت ئه؟ مگه لباس سیاه و صورت سفیدم رو نمی بینی؟ 
نات: چرا.
مرگ: ببینم امشب شب جشن قدیسی ـ چیزی یه؟ 
نات: نه.
مرگ: پس من مرگ ام دیگه. حالا می شه یه لیوان آب ـ یا آب معدنی ئی ـ چیزی ـ بهم بدی؟ 
نات: این یه جور شوخی یه...؟ 
مرگ: شوخی چی یه؟ مگه پنجاه وهفت سالت نیست؟ مگه تو نات اکرمن نیستی؟ شماره ی ???، خیابون پاسیفیک؟ مگه این که گم کرده باشم ـ احضارنامه رو کجا گذاشتم؟ 
 
جیب هایش را می گردد و سرانجام برگه ی آدرس داری در می آورد. ظاهراً آن را کنترل می کند.
نات: از من چی می خوایی؟ 
مرگ: چی می خوام؟ فکر می کنی چی می خوام؟ 
نات: حتماً شوخیت گرفته. من کاملاً سرحال و سالم ام. 
مرگ: ( بی اعتنا ) آ – هان. (به دوروبر می نگرد.) جای خوشگلی یه. خودت درستش کردی؟ 
نات: یه دکوراتور داشتیم، اما خودمون هم باهاش کار کردیم. 
مرگ: ( به عکسی روی دیوار نگاه می کند.) من از این بچه های چشم درشت خوشم می آد. 
نات: من فعلاً نمی خوام برم. 
مرگ: نمی خوایی بری؟ تو رو خدا شروع نکن که حالش رو ندارم. می بینی که، از صعود حالت تهوع بهم دست می ده. 
نات: چه صعودی؟ 
مرگ: از ناودون اومدم بالا. می خواستم یه ورود نمایشی داشته باشم. دیدم پنجره ها بزرگ اند و تو هم بیداری داری مطالعه می کنی. گفتم به زحمتش می ارزه. بالا می رم و با یه کمی ـ  چیز ـ وارد می شم.

      

یادداشت‌ها

کیان

4 روز پیش

          این یک ریویو نیست! خاطره‌ی روزیه که این کتاب رو خوندم!

۲۱ اسفند ۱۴۰۱:
با چندتا از رفقا رفته بودیم باغ. دوست صمیمیم این کتاب رو با خودش اورده بود. (اولش اینطوری بودم که وات‌د‌فاک اومدیم باغ و تو کتاب اوردی با خودت که لب استخر بخونی؟) مدتی که گذشت، با دو لیوان چای رفتم بغلش نشستم. شروع کرد همون حرفای همیشگی رو زدن. اون بین یکم از این داستان هم گفت. چند دقیقه بعد پاشد رفت پیش بقیه. همون لحظه چشمم به این کتاب افتاد. برداشتمش و شروع‌ کردم.

- تو کی هستی؟
+مرگ! میشه یه لیوان آب بیاری؟

از همون جمله‌ی اول احساس کردم این منم که دارم با مرگ حرف میزنم نه نات! لب استخر نشسته بودم. هوا تاریک و سرد بود. از دور میدیم که دوستام دارن میخندن و خوشحالن و من تنها در حال گفت‌و‌گو با مرگ!
بعد از تموم شدن داستان ساعت‌ها همونجا نشستم. دوستام میومدن پیشم یکی یکی و همشون میرفتن بعد یه مدت.
اون شب تا صبح بیدار موندم. کنار استخر نشسته بودم و افکارم از همه طرف بهم حمله میکردند.
        

0