معرفی کتاب مرگ در می زند اثر وودی آلن مترجم حسین یعقوبی

مرگ در می زند

مرگ در می زند

وودی آلن و 2 نفر دیگر
3.5
88 نفر |
18 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

163

خواهم خواند

35

شابک
9789643622510
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1399/2/28

توضیحات

        
نمایش در اتاق خواب خانه ی دو طبقه نات اکرمن رخ می دهد که جایی در کیوگارد نز واقع است. کف اتاق کیپ تا کیپ با قالی فرش شده است. یک تخت خواب دو نفره ی بزرگ و یک میز توالت بزرگ. اتاق اسباب و اثاثه و پرده مفصل دارد، و روی دیوارها چند تابلوی نقاشی و یک دماسنج زشت آویزان است. به هنگام بالارفتن پرده، موسیقی ملایمی  به گوش می رسد. 
نات اکرمن، تولیدکننده ی لباس، پنجاه وهفت ساله، طاس وشکم گنده، روی تخت دراز کشیده و روزنامه ی دیلی نیوز  فردا را دارد تمام می کند. لباس حمام به تن و دم پایی به پا دارد، و در پرتو چراغی که روی میز سفید کنار تخت است، مطالعه می کند. 
بخشی از کتاب:
زمان نزدیک نیمه شب است.
ناگهان صدایی می شنویم، و نات روی تخت به حال نشسته در می آید و به پنجره نگاه می کند. 
نات: این دیگه چی یه؟ 
شبح تیره ی شنل پوشی ناشیانه می کوشد از پنجره بالا بیاید. این جناب مزاحم باشلق و لباس چسبان سیاهرنگی پوشیده است. باشلق سرش را پوشانده است، اما چهره ی میانسال و سفید سفیدش را می بینیم. به ظاهر چیزی است شبیه نات. با صدای بلند نفس نفس می زند و لبه ی پنجره می لغزد و داخل اتاق بر زمین می افتد. 
مرگ: (چون کس دیگری نمی تواند باشد!) یا عیسی مسیح، کم مونده بود گردنم بشکنه. 
نات: مات و مبهوت نگاه می کند. شما کی هستی؟ 
مرگ: مرگ. 
نات: کی؟ 
مرگ:  ببینم ـ می شه بشینم؟ کم مونده بود گردنم بشکنه. مثل برگ دارم می لرزم. 
نات: شما کی هستی؟ 
مرگ: عرض کردم که مرگ. ببینم، یه لیوان آب پیدا می شه؟ 
نات: مرگ؟ منظورت چی یه، مرگ؟ 
مرگ: تو چه ت ئه؟ مگه لباس سیاه و صورت سفیدم رو نمی بینی؟ 
نات: چرا.
مرگ: ببینم امشب شب جشن قدیسی ـ چیزی یه؟ 
نات: نه.
مرگ: پس من مرگ ام دیگه. حالا می شه یه لیوان آب ـ یا آب معدنی ئی ـ چیزی ـ بهم بدی؟ 
نات: این یه جور شوخی یه...؟ 
مرگ: شوخی چی یه؟ مگه پنجاه وهفت سالت نیست؟ مگه تو نات اکرمن نیستی؟ شماره ی ???، خیابون پاسیفیک؟ مگه این که گم کرده باشم ـ احضارنامه رو کجا گذاشتم؟ 
 
جیب هایش را می گردد و سرانجام برگه ی آدرس داری در می آورد. ظاهراً آن را کنترل می کند.
نات: از من چی می خوایی؟ 
مرگ: چی می خوام؟ فکر می کنی چی می خوام؟ 
نات: حتماً شوخیت گرفته. من کاملاً سرحال و سالم ام. 
مرگ: ( بی اعتنا ) آ – هان. (به دوروبر می نگرد.) جای خوشگلی یه. خودت درستش کردی؟ 
نات: یه دکوراتور داشتیم، اما خودمون هم باهاش کار کردیم. 
مرگ: ( به عکسی روی دیوار نگاه می کند.) من از این بچه های چشم درشت خوشم می آد. 
نات: من فعلاً نمی خوام برم. 
مرگ: نمی خوایی بری؟ تو رو خدا شروع نکن که حالش رو ندارم. می بینی که، از صعود حالت تهوع بهم دست می ده. 
نات: چه صعودی؟ 
مرگ: از ناودون اومدم بالا. می خواستم یه ورود نمایشی داشته باشم. دیدم پنجره ها بزرگ اند و تو هم بیداری داری مطالعه می کنی. گفتم به زحمتش می ارزه. بالا می رم و با یه کمی ـ  چیز ـ وارد می شم.

      

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          «مرگ در می‌زند» از اون نمایش‌نامه‌هاست که همزمان می‌تونه لبخند رو بیاره روی لبت و یه حس سنگین بندازه توی دلت. داستان خیلی ساده‌ست: یه مرد معمولی، توی خونه‌اش نشسته که یهو در می‌زنن و مرگ میاد داخل. اما نه اون مرگ سیاه‌پوشِ باشکوهی که تصور می‌کنیم؛ این یکی یه جورایی خسته‌ست، دست‌وپاچلفتی، و از پنجره افتاده پایین.
طنز داستان، دقیقاً توی همین شکستنِ کلیشه‌ست. مرگ دیگه اون موجود مطلق و بی‌احساس نیست، بلکه یه جور کارمند دولت‌گونه‌ست که اشتباه می‌کنه، غر می‌زنه و حتی شطرنج بلد نیست! این برخورد غیرمنتظره، باعث می‌شه شخصیت اصلی و ما یه جور دیگه به مرگ نگاه کنیم: نه به‌عنوان پایان وحشتناک، بلکه مثل یه چیز خسته‌کننده، گاهی حتی خنده‌دار، که اتفاقاً شاید بشه چند روزی هم ازش وقت خرید!
از دید من، این نمایش‌نامه با اینکه خیلی کوتاهه، ولی عمیقه. زیر شوخی‌هاش یه ترس واقعی از مرگ، یه میل به زندگی، و یه طنز فلسفی خوابیده. وودی آلن توی همون چند صفحه کاری می‌کنه که بفهمیم چقدر مرگ می‌تونه نزدیک باشه... و چقدر ما با ترسیدن ازش، داریم زندگی رو گم می‌کنیم.
در کل، «مرگ در می‌زند» یه قطعه‌ی نمایشی بامزه، فلسفی و جمع‌وجوره که برای لحظه‌ای ما رو از کلیشه‌ی  مرگ ترسناک و ناشناخته بیرون می‌کشه و بهمون نشون می‌ده که شاید، فقط شاید، بشه به مرگ هم خندید.

یک تفسیر کوچک:
در خوانشی ابزوردیستی، شخصیت مرگ نماد بی‌منطقی جهان و فروپاشی روایت‌های کلاسیک درباره‌ی مرگه. اون نه ترسناکه، نه حکیمانه، نه منظم؛ بلکه بی‌برنامه و کمی مسخره‌ست، و تا حدی نادان جلوه می‌کنه. این دقیقاً همون چیزیه که تئاتر ابزورد می‌خواد به ما بگه: دنیا قوانینی نداره که قابل فهم باشن. اینجا مرگ، نمادی‌ست از پوچی، از شکست تفکر منطقی در برابر پایان محتوم. از طرف دیگر، شخصیت اصلی، نمادی از انسان مدرن و اگزیستانسیالیستیه، کسی که در مواجهه با بی‌معنایی جهان، به جای تسلیم، گفت‌وگو می‌کنه، چونه می‌زنه، و از مرگ طلب مهلت می‌کنه. این چونه‌زنی، به شکلی تمثیلی، بازتابیه از تقلای بشر برای یافتن معنا در جهانی که هیچ تعهدی نسبت به اون نداره. حتی صحنه‌ی گفت‌وگو بین این دو شخصیت، می‌تونه استعاره‌ای باشه از مکالمه‌ی درونی ذهن انسان با اضطراب هستیش: پرسش از مرگ، و تقلا برای فرار از انفعال.

        

10

کیان

کیان

1403/8/27

          این یک ریویو نیست! خاطره‌ی روزیه که این کتاب رو خوندم!

۲۱ اسفند ۱۴۰۱:
با چندتا از رفقا رفته بودیم باغ. دوست صمیمیم این کتاب رو با خودش اورده بود. (اولش اینطوری بودم که وات‌د‌فاک اومدیم باغ و تو کتاب اوردی با خودت که لب استخر بخونی؟) مدتی که گذشت، با دو لیوان چای رفتم بغلش نشستم. شروع کرد همون حرفای همیشگی رو زدن. اون بین یکم از این داستان هم گفت. چند دقیقه بعد پاشد رفت پیش بقیه. همون لحظه چشمم به این کتاب افتاد. برداشتمش و شروع‌ کردم.

- تو کی هستی؟
+مرگ! میشه یه لیوان آب بیاری؟

از همون جمله‌ی اول احساس کردم این منم که دارم با مرگ حرف میزنم نه نات! لب استخر نشسته بودم. هوا تاریک و سرد بود. از دور میدیم که دوستام دارن میخندن و خوشحالن و من تنها در حال گفت‌و‌گو با مرگ!
بعد از تموم شدن داستان ساعت‌ها همونجا نشستم. دوستام میومدن پیشم یکی یکی و همشون میرفتن بعد یه مدت.
اون شب تا صبح بیدار موندم. کنار استخر نشسته بودم و افکارم از همه طرف بهم حمله میکردند.
        

0