فائزه 🦋 🌀

تاریخ عضویت:

تیر 1404

فائزه 🦋 🌀

@MayFaerie

29 دنبال شده

19 دنبال کننده

                کارشناس ادبیات انگلیسی
دانشجوی کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی
I contain multitudes –W. Whitman
              
FaezehEnglish

یادداشت‌ها

        کتاب «مزرعه حیوانات» از اون داستان‌هایی‌ست که ساده شروع می‌شه اما کم‌کم زیر پوستش حقیقتی تلخ و سنگین رو آشکار می‌کنه. به ظاهر درباره‌ی گروهی حیواناته که تصمیم می‌گیرن انسان‌ها رو از مزرعه بیرون کنن و خودشون حکومت کنن، اما در واقع یک allegory یا تمثیل سیاسی‌ـ‌اجتماعی‌ست؛ بازتابی از انقلاب‌ها، قدرت، فساد، و چرخش دوباره‌ی ظلم به دست کسانی که می‌خواستن نجات‌دهنده باشن.

یه بخش جالب و قابل تفسیر داستان برای من، حضور نمادهایی مثل جوجه اردک‌ها، توله سگ‌ها، و جوجه خروس سیاه بود. این‌ها همه موجوداتی کم‌سن و معصوم هستن که از همون ابتدا توسط قدرت‌های بالادست شکل می‌گیرن. سگ‌ها تبدیل می‌شن به ابزار سرکوب و خشونت، جوجه اردک‌ها در سایه‌ی اتفاقات گم می‌شن و ناپدید می‌شن، و اون جوجه خروس سیاه با صدای بلندش از همون جوجگی تبدیل می‌شه به بلندگوی ناپلئون؛ نمادی از پروپاگاندای زودرس و مغز شسته‌شده‌ای که حتی هنوز بالغ هم نشده ولی شعار قدرت رو داد می‌زنه.

این جزئیات به خوبی نشون می‌ده که اورول فقط داستان نمی‌گه، داره آینده‌ی جامعه رو هم نشون می‌ده؛ این‌که چطور نسلی که هنوز شکل نگرفته، تبدیل می‌شه به ابزار حکومتی، بدون این‌که حتی بدونه داره چی می‌گه.

در کل، «مزرعه حیوانات» از اون کتاب‌هایی‌ست که باعث می‌شه به سیاست، قدرت، و حتی ذات انسان‌ها  بیشتر فکر کنی. پیشنهادش می‌کنم به هر کسی که دنبال یه داستان ساده اما عمیق و تلنگرزننده‌ست. این کتاب از اون‌هاییه که هرچی بیشتر روش فکر کنی، چیزهای بیشتری توش کشف می‌کنی.

      

9

فائزه 🦋 🌀

فائزه 🦋 🌀

7 روز پیش

        «مرگ در می‌زند» از اون نمایش‌نامه‌هاست که همزمان می‌تونه لبخند رو بیاره روی لبت و یه حس سنگین بندازه توی دلت. داستان خیلی ساده‌ست: یه مرد معمولی، توی خونه‌اش نشسته که یهو در می‌زنن و مرگ میاد داخل. اما نه اون مرگ سیاه‌پوشِ باشکوهی که تصور می‌کنیم؛ این یکی یه جورایی خسته‌ست، دست‌وپاچلفتی، و از پنجره افتاده پایین.
طنز داستان، دقیقاً توی همین شکستنِ کلیشه‌ست. مرگ دیگه اون موجود مطلق و بی‌احساس نیست، بلکه یه جور کارمند دولت‌گونه‌ست که اشتباه می‌کنه، غر می‌زنه و حتی شطرنج بلد نیست! این برخورد غیرمنتظره، باعث می‌شه شخصیت اصلی و ما یه جور دیگه به مرگ نگاه کنیم: نه به‌عنوان پایان وحشتناک، بلکه مثل یه چیز خسته‌کننده، گاهی حتی خنده‌دار، که اتفاقاً شاید بشه چند روزی هم ازش وقت خرید!
از دید من، این نمایش‌نامه با اینکه خیلی کوتاهه، ولی عمیقه. زیر شوخی‌هاش یه ترس واقعی از مرگ، یه میل به زندگی، و یه طنز فلسفی خوابیده. وودی آلن توی همون چند صفحه کاری می‌کنه که بفهمیم چقدر مرگ می‌تونه نزدیک باشه... و چقدر ما با ترسیدن ازش، داریم زندگی رو گم می‌کنیم.
در کل، «مرگ در می‌زند» یه قطعه‌ی نمایشی بامزه، فلسفی و جمع‌وجوره که برای لحظه‌ای ما رو از کلیشه‌ی  مرگ ترسناک و ناشناخته بیرون می‌کشه و بهمون نشون می‌ده که شاید، فقط شاید، بشه به مرگ هم خندید.

یک تفسیر کوچک:
در خوانشی ابزوردیستی، شخصیت مرگ نماد بی‌منطقی جهان و فروپاشی روایت‌های کلاسیک درباره‌ی مرگه. اون نه ترسناکه، نه حکیمانه، نه منظم؛ بلکه بی‌برنامه و کمی مسخره‌ست، و تا حدی نادان جلوه می‌کنه. این دقیقاً همون چیزیه که تئاتر ابزورد می‌خواد به ما بگه: دنیا قوانینی نداره که قابل فهم باشن. اینجا مرگ، نمادی‌ست از پوچی، از شکست تفکر منطقی در برابر پایان محتوم. از طرف دیگر، شخصیت اصلی، نمادی از انسان مدرن و اگزیستانسیالیستیه، کسی که در مواجهه با بی‌معنایی جهان، به جای تسلیم، گفت‌وگو می‌کنه، چونه می‌زنه، و از مرگ طلب مهلت می‌کنه. این چونه‌زنی، به شکلی تمثیلی، بازتابیه از تقلای بشر برای یافتن معنا در جهانی که هیچ تعهدی نسبت به اون نداره. حتی صحنه‌ی گفت‌وگو بین این دو شخصیت، می‌تونه استعاره‌ای باشه از مکالمه‌ی درونی ذهن انسان با اضطراب هستیش: پرسش از مرگ، و تقلا برای فرار از انفعال.

      

9

        I absolutely loved this book. Normal People felt like stepping into the private thoughts of two people who are both painfully real and quietly extraordinary. The writing is so simple and clean, but somehow it carries so much weight; like someone whispering something that stays with you for days.
The characters were the soul of the novel for me. Marianne and Connell aren’t perfect, and that’s exactly why I cared about them so much. Their inner worlds were so raw, so introverted; it was like watching two people drift through life while trying, quietly, to hold onto something real. I especially related to Connell. He had his moment in the spotlight, seemed to have it all, and yet ended up isolated in a way that felt disturbingly familiar. Marianne, on the other hand, carried her loneliness in both visible and invisible ways. Her silence was loud.
That chapter where Connell goes to therapy? My favorite. It hit something deep. The emotional honesty there just… stunned me.
There’s a kind of isolation in this book that I actually appreciated; it wasn’t tragic, it was just true. Sometimes you finish a novel and feel satisfied. With Normal People, I finished it and felt exposed. It didn’t offer solutions, just reflections. Real ones.
If I had one small wish, I would’ve loved to see more of Marianne’s relationships with her friends; it felt like a thread Rooney started to pull, but never finished.
I don’t know exactly who I’d recommend this book to; maybe not someone looking for a love story with neat edges. But if you’ve ever sat with a quiet kind of sadness or questioned how two people can understand each other and still be alone… read this.
      

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.