یادداشت فائزه 🦋 🌀

        «مرگ در می‌زند» از اون نمایش‌نامه‌هاست که همزمان می‌تونه لبخند رو بیاره روی لبت و یه حس سنگین بندازه توی دلت. داستان خیلی ساده‌ست: یه مرد معمولی، توی خونه‌اش نشسته که یهو در می‌زنن و مرگ میاد داخل. اما نه اون مرگ سیاه‌پوشِ باشکوهی که تصور می‌کنیم؛ این یکی یه جورایی خسته‌ست، دست‌وپاچلفتی، و از پنجره افتاده پایین.
طنز داستان، دقیقاً توی همین شکستنِ کلیشه‌ست. مرگ دیگه اون موجود مطلق و بی‌احساس نیست، بلکه یه جور کارمند دولت‌گونه‌ست که اشتباه می‌کنه، غر می‌زنه و حتی شطرنج بلد نیست! این برخورد غیرمنتظره، باعث می‌شه شخصیت اصلی و ما یه جور دیگه به مرگ نگاه کنیم: نه به‌عنوان پایان وحشتناک، بلکه مثل یه چیز خسته‌کننده، گاهی حتی خنده‌دار، که اتفاقاً شاید بشه چند روزی هم ازش وقت خرید!
از دید من، این نمایش‌نامه با اینکه خیلی کوتاهه، ولی عمیقه. زیر شوخی‌هاش یه ترس واقعی از مرگ، یه میل به زندگی، و یه طنز فلسفی خوابیده. وودی آلن توی همون چند صفحه کاری می‌کنه که بفهمیم چقدر مرگ می‌تونه نزدیک باشه... و چقدر ما با ترسیدن ازش، داریم زندگی رو گم می‌کنیم.
در کل، «مرگ در می‌زند» یه قطعه‌ی نمایشی بامزه، فلسفی و جمع‌وجوره که برای لحظه‌ای ما رو از کلیشه‌ی  مرگ ترسناک و ناشناخته بیرون می‌کشه و بهمون نشون می‌ده که شاید، فقط شاید، بشه به مرگ هم خندید.

یک تفسیر کوچک:
در خوانشی ابزوردیستی، شخصیت مرگ نماد بی‌منطقی جهان و فروپاشی روایت‌های کلاسیک درباره‌ی مرگه. اون نه ترسناکه، نه حکیمانه، نه منظم؛ بلکه بی‌برنامه و کمی مسخره‌ست، و تا حدی نادان جلوه می‌کنه. این دقیقاً همون چیزیه که تئاتر ابزورد می‌خواد به ما بگه: دنیا قوانینی نداره که قابل فهم باشن. اینجا مرگ، نمادی‌ست از پوچی، از شکست تفکر منطقی در برابر پایان محتوم. از طرف دیگر، شخصیت اصلی، نمادی از انسان مدرن و اگزیستانسیالیستیه، کسی که در مواجهه با بی‌معنایی جهان، به جای تسلیم، گفت‌وگو می‌کنه، چونه می‌زنه، و از مرگ طلب مهلت می‌کنه. این چونه‌زنی، به شکلی تمثیلی، بازتابیه از تقلای بشر برای یافتن معنا در جهانی که هیچ تعهدی نسبت به اون نداره. حتی صحنه‌ی گفت‌وگو بین این دو شخصیت، می‌تونه استعاره‌ای باشه از مکالمه‌ی درونی ذهن انسان با اضطراب هستیش: پرسش از مرگ، و تقلا برای فرار از انفعال.

      
54

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.