یادداشت
4 روز پیش
3.5
11
این یک ریویو نیست! خاطرهی روزیه که این کتاب رو خوندم! ۲۱ اسفند ۱۴۰۱: با چندتا از رفقا رفته بودیم باغ. دوست صمیمیم این کتاب رو با خودش اورده بود. (اولش اینطوری بودم که واتدفاک اومدیم باغ و تو کتاب اوردی با خودت که لب استخر بخونی؟) مدتی که گذشت، با دو لیوان چای رفتم بغلش نشستم. شروع کرد همون حرفای همیشگی رو زدن. اون بین یکم از این داستان هم گفت. چند دقیقه بعد پاشد رفت پیش بقیه. همون لحظه چشمم به این کتاب افتاد. برداشتمش و شروع کردم. - تو کی هستی؟ +مرگ! میشه یه لیوان آب بیاری؟ از همون جملهی اول احساس کردم این منم که دارم با مرگ حرف میزنم نه نات! لب استخر نشسته بودم. هوا تاریک و سرد بود. از دور میدیم که دوستام دارن میخندن و خوشحالن و من تنها در حال گفتوگو با مرگ! بعد از تموم شدن داستان ساعتها همونجا نشستم. دوستام میومدن پیشم یکی یکی و همشون میرفتن بعد یه مدت. اون شب تا صبح بیدار موندم. کنار استخر نشسته بودم و افکارم از همه طرف بهم حمله میکردند.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.