عشق سال های وبا

عشق سال های وبا

عشق سال های وبا

3.5
93 نفر |
31 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

21

خوانده‌ام

221

خواهم خواند

101

اجتناب ناپذیر بود . رایحه تلخ بادام ، به طور ناخواسته عشق نافرجام را در خاطرش زنده می کرد . دکتر خوونال اوربینو ، بلافاصله پس از ورود به خانه تاریک که هوایی مرطوب و سنگین داشت ، متوجه این امر شد . از او خواسته بودند در اسرع وقت خود را به آنجا برساند و تحقیقات لازم را در مورد یک قتل ، رویدادی که رو به رو شدن با آن در حرفه او عادی شده بود ، به عمل بیاورد . خرمیاد سنت آمور، از مهاجران آندو در زمره مجروحان جنگ بود . هر چند به شغل عکاسی آن هم در زمینه کودکان اشتغال داشت ، ولی حریف همیشگی دکتر در بازی شطرنج به حساب می آمد . ظاهراً مرگ او بر اثر استنشاق بخار سیانید صورت گرفته بود و شاید به این ترتیب از رنج یادآوری خاطرات گذشته ، رهایی می یافت.

یادداشت‌های مرتبط به عشق سال های وبا

            من اهل ژانر درام و رومنس نیستم، چه کتاب باشد چه فیلم؛
اما هرطور بود در اواخر نوجوانی نسخه پی دی اف این کتاب به دستم رسید و خواندمش.
روایت مارکز از عشق نمیدانم چقدر واقعی ست اما هرچه که بود، این داستان واقعی می نمود.
بهتر بگویم، نمیدانم چقدر آدم هایی که خلق کرده و دنیایی که در این کتاب ساخته، برگرفته از روایت واقعی انسان های دور و بر و گوشه و کنار زندگی اش بوده که دور از ذهن هم نیست، و نمیدانم چقدر احتمال دارد چنین اتفاقاتی مثل داستان بین آدم ها واقعا رخ دهد اما وقتی کتاب را میخوانی احساس قصه های پریان به تو دست نمی دهد و این خوب است. البته بد هم هست، چون بهرحال قصه ای بیش نیست و اگر حواسمان به این نباشد، شاید ناخودآگاه توقعمان نسبت به جریان رخ دادن عشق غیرواقعی شود.
هرچند که این داستان مثل بقیه داستان های مارکز، پر است از توصیفات و توضیحات زندگی آدم های مختلف دنیای ساخته شده در ذهن او، و نمیتوانم بگویم کاش کمش میکرد جون سبک مارکز این است. ولی ترجیح میدادم صحنه های زن و شوهری طور کمتری نوشته میشد که واقعا در روند داستان هم موثر نبودند.
          
            فلورنتینو آریزا سنگینی عشقی را در دلش ۵۰ سال با خود حمل می‌کند و می‌کوشد پیشرفت کند و از جایگاه مهمی در جامعه برخوردار شود تا عشق دیرین خود را از زمان نوجوانی بدست آورد. فلورنتینو آریزا هیچ وقت فرمینا دازا را فراموش نمی‌کند و تمام هدف زندگی اش را صرف رسیدن به او می‌کند. در واقع این عشق دیوانه وار تمام فکر و زندگی را از فلورنتینو آریزا گرفته اما نمی‌داند که در این راه موفق می‌شود یا نه!
کتاب خیلی قشنگی بود و داستان جالبی بود و حتما بیشتر از گابریل گارسیا مارکز خواهم خوند..ولی به نظر من فلورنتینو آریزا مشکلش عشق نبوده، بلکه گیر زیاد به یه آدم بوده که ۵۰ سال از زندگی خودشو بی دلیل صرف اون کرده.. در حالیکه میتونست زندگی خوب و مرفه و همراه با عشقی با زن دیگه ای بسازه و راحت زندگیشو بکنه..به هرحال بعضی آدما تو زندگیشون ممکنه همچین چیزی رو تجربه کرده باشن و خب جالبه که آدم با طرز فکر های مختلف راجب عشق آشنا بشه، در واقع هرکسی تعریف متفاوتی از عشق داره..
          
رها بوستانی

9 ساعت پیش

            صد سال تنهایی برای من از جهاتی خاص‌تر بود، اما با آقای بهمن فرزانه هم‌نظر بودم و عشق در زمان وبا رو بیشتر دوست داشتم. جایی در قلبم باز کرد که فکر نمی‌کنم تا سالها کتاب دیگه‌ای بتونه باهاش رقابت کنه؛ شاید هم تا همیشه.

وجهی از عشق نبود که بین ماجراهای کتاب از قلم افتاده باشه. تمام پیچیدگی‌ها و جزئیات ممکن در روابط و زناشویی به زیبایی در داستان گنجونده شده.
داستان بدون اینکه موعظه کنه ما رو با حقایق عشق روبه‌رو می‌کنه. رمانتیکش می‌کنه، زیبا جلوه‌ش میده، به غرور آغشته‌ش می‌کنه. سمت بد و ناخوشایند اون رو نشون میده. یادآوری می‌کنه عشق چیزی نیست جز تمنای جسم و امیالی که به شکل‌های متفاوت زندگی ما رو تحت تاثیر قرار میدن.

هربار که در کتاب با فوران عشقی تازه روبه‌رو می‌شیم، نویسنده یک راز تلخ برامون آشکار می‌کنه. رازی که ممکنه عشق رو از ریخت بندازه. ولی مارکز انقدر شاعرانه همه‌چیز رو توصیف می‌کنه که ازریخت‌افتادگی در کتابش معنی نمیده! حتی وقتی از زشت‌ترین چیزها مثل جنگ، مرگ یا سیاست میگه، من با قلبی مشتاق و تشنه‌ی زشتی صفحات رو ورق می‌زنم. 

جدا از قلم گابو و قدرت تخیلش، بیشترین دلیل لذتم حضور شخصیت فرمینا بود. زنی که در هر سنی یادآور خود من بود. حس می‌کردم نوجوانی تا میان‌سالی خودم رو ورق می‌زنم و این کتاب شبیه پیش‌بینی و هشداری درباره‌ی آینده است.
غرور و تکبر ذاتیش، وقارش، اراده‌ی قوی و جذابیتی که از خودش ساطع می‌کرد. ترسی که پنهان کرده بود. آسیب‌پذیریش. حسادتش. دلتنگی و عشقی که کنار می‌زد و تصمیماتی که از روی غیظ می‌گرفت. خیلی دوستش داشتم.

« خود فرمینا داثا نیز حالیش نشده بود که در طی آن سفر چقدر بزرگ‌تر شده است. دیگر تک‌فرزند لوس و در عین حال شهید استبداد پدر نبود. خانم و مالک امپراتوری‌ای از گرد و خاک و تار عنکبوت شده بود که فقط نیرویی از عشق تسخیرناپذیر موفق می‌شد نجاتش بخشد. چندان هم از خودش متحیر نشده بود چون حس می‌کرد که کمی از زمین بالا آمده است، مثل وقتی که در خواب ببینی پرواز می‌کنی، چنان نیرویی به دست آورده بود که احساس می‌کرد می‌تواند کره زمین را با دست بلند و جابجا کند. »
🧡