A man called Ove: a novel

A man called Ove: a novel

A man called Ove: a novel

4.1
651 نفر |
237 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

68

خوانده‌ام

1,446

خواهم خواند

448

شابک
9786226247818
تعداد صفحات
204
تاریخ انتشار
1398/7/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        مردی به نام اُوه، اولین رمان فردریک بکمن (نویسنده سوئدی)، شاهکاری است که طیف وسیعی از خوانندگان را در سراسر دنیا غافل  گیر کرده و لذت مطالعه رمانی درجه یک و دوست  داشتنی را برایشان به ارمغان آورده است. این کتاب تا کنون به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده و میلیون  ها نسخه از آن به فروش رسیده است. محبوبیت مردی به نام اُوه چنان است که مجله آلمانی اشپیگل درباره آن نوشته است: «کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند!»
بکمن در این رمان تراژیک-کمیک احساس  هایی مثل عشق و نفرت را به زیبایی به تصویر می  کشد و انسان وجامعه مدرن را در لفاف طنزی شیرین و جذاب نقد می  کند.نشر نون اولین ناشر ایرانی است که مجموعه کامل آثار بکمن را به مخاطبان فارسی  زبان ارائه کرده است.
      

یادداشت‌ها

          ▪️خلاصه رمان" مردی به نام اوه " و  چند نکته در مورد کتاب :

رمان در مورد مردی ۵۹ ساله بداخلاقی است که بعد از آشنایی با یک خانواده ایرانی تغییر می کند.

چند نکته:
۱- اولین ویژگی داستان، تعهد اخلاقی قابل ستایش اوه نسبت به همسرش حتی بعد از مرگ است.هر اتفاق کوچک یا بزرگی که رخ می‌دهد ، اولین سوالی که در ذهن اوه ایجاد می‌شود این است که اگر سونیا زنده بود، چه انتظاری از او داشت. همین فکر سبب می‌شد گاه برخلاف میل باطنی‌اش به صورت مثبت اقدام کنند تا در دنیای دیگر شرمنده همسرش نباشد.

۲- اوه درستکاری و نظم و انضباط را از خانواده‌اش به ارث برده بود. در تاثیر این تربیت همین بس که وقتی پدرش در اواسط ماه فوت کرد،  او نصف حقوق را به اداره راه آهن پس داد. این عمل منصفانه و اخلاقی او سبب شد رییس، به او پیشنهاد استخدام در راه آهن دهد.
 
 ۳ - باید اذعان کرد که زنان تاثیر بسزایی در شکل دهی رفتار مردان دارند. خواننده ی رمان این قدرت و ویژگی را به وضوح در رفتار سونیا و پروانه می بیند. 
  اُوه در نوجوانی، پدر و مادرش را از دست داده بود و سالها بود که بی هدف و افسرده زندگی می کرد. آشنایی اش با سونیا و عشق دیوانه‌واری که به او پیدا کرد، روح امید را در کالبدش دمید. 
 بعد از فوت همسرش که باز تبدیل به جسمی بی روح شده بود، این پروانه، همسایه جدید بود که سبب شد مجددا اوه با زندگی آشتی کند. 

۴- انسان هر چه به پایان دوره میانسالی نزدیک‌تر شود، شور و هیجانش فروکش می‌کند و نیاز مبرم به توجه و محبت اطرافیان پیدا می‌کند.در این داستان خانواده پاتریک، بدون توجه به اخلاق تلخ اوه ، با او با مهربانی رفتار می‌کردند. بچه های آنها نیز اوه را مانند پدربزرگشان دوست داشتند . مجموعه این‌محبت ها و توجه ها در نهایت سبب تغییر رفتار قهرمان داستان شد.
پایان
احمدی‌مهر- ۱۳ خرداد۱۴۰۱
        

45

          در طول کتاب مدام با خودم کلنجار میرفتم که آیا دوست دارم مانند اوه باشم یا نه؟ آیا اوه مرد خوبیست یا نه؟ در پایان کتاب قاطعانه تصمیم گرفتم و با خودم گفتم ای کاااااش بتوانم به اندازهٔ اوه خوب باشم، مهربان باشم، واقعی و بدون هیچ چشم داشتی. کاش تا وقتی زنده هستم دوستانی واقعی داشته باشم و وقتی مُردم، مرگم برای کسانی مهم باشد.
تصمیم گرفتم مانند اوه چیزها و کسانی را عمیقاً دوست بدارم تا هدف والایی برای زندگی داشته باشم و حتی برای مرگ!
اما شاید به اندازه‌ٔ اوه، مته به خشخاش نگذارم؛ قدری خوش خلق تر باشم و لبخند به لب داشته باشم. شاید زندگی زیبای اوه طرح مانای لبخند را کم داشت...
ای کاش هرکداممان یک اوه در وجودمان داشتیم تا ضابطه ها را رعایت کنیم و قانون مدار باشیم یا دست کم هر کدام پروانه ای در وجودمان داشتیم تا سبب زندگی کسانی باشیم و شادی را به ارمغان بیاوریم.
شاید وجود هرکداممان یک سونیای خندان کم دارد... سونیایی که در کنار تمام ضوابط، انعطاف و انرژی مثبت داشته باشد.
و ای کاش... ای کاش هر کداممان در وجودمان یک آنیتای عاشق داشتیم... به گمانم آن وقت هیچ جور و ستمی در دنیا نبود.
یک میرساد... همه باید در وجودمان یک میرساد بپرورانیم تا قدرت ایستادن در برابر همه چیز و همه کس را برای علایقمان داشته باشیم.
ای کاش همه‌ی ما یک اوه می‌شدیم تا فوجی از دوستان واقعی را در کنارمان داشته باشیم، حتی اگر بد خلق و ترش روی باشیم.😊
        

25

فاطمه

1401/3/15

          به گمان من داستان حول دو تضاد می‌رقصد،مرگ و زندگی!
تقابل و کشاکشِ آرامِ این دو در طول داستان من را واداشت 
به اینکه ببینم بالاخره کدامشان از اُوه می‌بَرَد؟
مرگ یا زندگی؟
مرگ‌اندیشی اُوه به این خاطر بود که پس از مرگ سونیا،همسرش،که یگانه آدم این کره خاکی بود که این مردِ سختِ بدعنقِ نق‌نقویِ غرغرو را عاشقانه دوست داشت؛دیگر تعلق خاطری به این دنیا و آدم‌هایش نداشت.انگار که با سونیا زندگی را خاک کرد و به خانه‌اش برگشت،نمرد اما زندگی هم نکرد.
مگر چه کسی جز سونیا می‌توانست به اُوه بگوید که تو شبیه رزهای صورتیِ پژمرده شامِ قرار اولمان هستی
یا اینکه زیر بتن‌های چسبیده به سینه‌اش هرمِ وجودِ تکه‌ی تپنده‌ای را کشف کند؟
 چه چیزی یا چه کسی می‌توانست بندِنافِ این ادمِ گریزان از زندگی و شتابان به سوی مرگ را به این دنیا و ادم‌های لعنتی‌اش که اوه را شبیه جنایتکار می‌دیدند وصل کند؟
اُوه جنایتکار نبود فقط مردِ پیری بود که سرش می‌رفت اما کسی حق نداشت از اصولش تخطی کند،
به قول کریستین بوبن: ؛نمی‌کوشید مورد پسند قرار بگیرد؛عادتی داشت؛همیشه حقیقت را می‌‌گوید. و خب این اُوه بود.
اُوِه جعبه مداد رنگی زندگی‌اش را خاک کرد و دیگر زندگی یک رنگ بیشتر نداشت،سیاه و به ندرت و با اغماض سفید.
هیچ آدم دیگری را در قلمرو‌اش راه نمی‌داد و به قلمروی کسی نزدیک نمی‌شد.
یادم می‌آید تو کتاب اناتومی جامعه‌شناسی می‌خواندم؛اینکه شبکه روابط اجتماعی چقدر قوی یا ضعیف باشد می‌رساند یک ادمی چقدر به خودکشی نزدیک یا از آن دور است.
شاید اُوه گمان می‌کرد که قاتلش می‌تواند ان طناب باشد یا تپانچه‌ای که در دست دارد،اما ماشه را اگر قرار بود چیزی بکشاند آن این بود که اُوه به آن آدم‌های لعنتی که سونیا نبودند هیچ تعلق خاطری نداشت،کلامش را خرج آنان نمی‌کرد،کسی را راه نمی‌داد به خودش و با تنهایی‌اش تنها بود.نمی‌دانست دیگرانی که به حسابشان نمی‌اورد،دستشان روی ماشه و پایشان زیر صندلی دارش بود.
نمی‌دانست و گمان می‌کرد که چون خودش می‌خواهد،به قصد دیدار سونیا خودخواسته کوچ کند؛اراده‌اش را دارد.
و من چقدر سماجت و لجاجت پروانه همسایه ایرانی اوه را دوست داشتم که با سرتقی‌هایش اُوه را مجبور کرد که سپر بیندازد.
اُوه ناخواسته و ندانسته وارد حلقه‌ای از آدم‌ها شد،کنارشان قرار گرفت و شد عضو یک گروه!
گروه همسایگان،با همسایه‌های تابه‌تایی که روی دیدنشان را نداشت اما وقتی فهمید که دید به اعضای گروهش تعلق خاطر پیدا کرده،به خاطرشان عصبانی می‌شد،ماشین نازنینش را از پارکینگ می‌کشید بیرون و این ادم‌ها کنار هم شدند یک گروه،یک هدف مشترک،یک تعلق خاطر و این بود و نبود شبکه‌ای از روابط اجتماعی همان دست نامرئی هست که روی ماشه می‌نشیند.
        

20

f_altaha

1401/1/26

        ✏️ 📖  داستان یه پیرمرد حدودا بداخلاق، مقرارتی،سخت کوش و تنها  که قصد خودکشی داره ولی به هیچ شیوه ایی موفق نمیشه.☠


🔍نکاتی که باعث شد این کتاب را بیشتر دوست داشته باشم:
 1_داستان اصلا طنز نیس و یه جورای نگاه انتقادی به جامعه ی مدرنه ولی یه لایه های طنز داره که داستان رو زیباتر کرده

2_ شخصیت دوم داستان که یه جورایی منجی پیرمرد از خودکشیه یه زن ایرانیه و نوع نگاه یک فرد خارجی(نویسنده) به ایرانی ها و البته خود شخصیتی که براشون ساخته به نظرم خیلی جالب بود
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6