سرود کریسمس

سرود کریسمس

سرود کریسمس

چارلز دیکنز و 1 نفر دیگر
3.8
52 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

106

خواهم خواند

23

شابک
9786002532862
تعداد صفحات
176
تاریخ انتشار
1398/11/13

توضیحات

        سرود کریسمس در میان همة داستان ها و رمان های چارلز دیکنز اثری خوشبخت و خوش اقبال است. داستانی است نوستالژیک برای خوانندگان غربی و شیرین و احساسات برانگیز برای همة مردم دنیا.چارلز دیکنز انگلیسی آن را در سال 1843، زمانی نوشت که شهرتی جهانی یافته بود. اقبال و خوشبختی کتاب یکی ناشی از همین شهرت نویسنده بوده و دیگر از آن رو که تا امروز فیلم ها و کارتون ها و نسخه های مصور بسیاری براساس آن تولید و به زبان های مختلف ترجمه شده است. چارلز دیکنز بیش از هر چیز با رمان هایالیور توئیست و آرزوهای بزرگ به قلة موفقیت رسید.این کتاب در مجموعة شاهکارهای ادبی جهان منتشر شده است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سرود کریسمس

لیست‌های مرتبط به سرود کریسمس

یادداشت‌ها

          بعضی آثار هستند که آنقدر اقتباس شده اند، خودشان  (یعنی منابع اصلی این همه اقتباس)                رفته اند ناپیدا . حالا حکایت سرود کریسمس دیکنز است . 
خودم قبل از خواندن کتاب ، با شنیدن اسم سرود کریسمس قیافه ی اردکِ  اسکروج نامی خاطرم می آمد.غافل از آنکه توی داستان اصلی همه آدمند !.
کلیت داستان و شاید حتی پایان بندی  آن را هم همه مان پیشاپیش  بدانیم اما این اصلا باعث نمی شود از کتاب لذت نبریم و در داستان آن غرق نشویم . 
 داستان داستانِ تحول شخصیتی ست اما بر خلاف خیلی از داستان و رمان  ها ( عامه پسند هاشان ) تغییر عقیده شخصیت اصلی عمیق و منطقی ست . یعنی  با این بلاهایی که ارواح سر اسکروج آوردند هرکه بود متحول می شد ! .
 اگر فهم درستی از رئالیسم جادویی داشته باشم ، دیکنز 180 سال قبل رمانی به این سبک نوشته و چقدر هم تر و تمیز از آب در آمده .!
ترجمه خانم طاهری هم خوب و روان بود و به نظر می آمد تلاش شده که متن امروزی نشود ( 1843 نوشته شده !) 
طراحی های چاپ اول کتاب هم به صورت سیاه و سفید آمده که کار قشنگی ست .
ارجاعات مفیدی هم آخر کتاب هست که اگر پاورقی بودند خیلی بهتر بود . 

در آخر بخش کوتاهی از رمان :
( شاید بنظر مسخره بیاید اما این قسمتش خیلی یادم مانده ):

اسکروج در همین وضع ماند تا اینکه زنگ سه ربع به صدا در آمد و این چنین ناگهان به یاد اخطار روح افتاد که به محض نواخته شدن زنگ ساعت یک ، یکی نازل خواهد شد. مصمم شد که بیدار بماند تا آن ساعت بگذرد ،  و با توجه به اینکه به خواب رفتن همان قدر برای او استبعاد داشت که رفتن به آسمان ،  این شاید عاقلانه ترین تصمیمی بود که از او بر می آمد .
آن یک ربع سخت به درازا کشید ، طوری که چند بار یقین یافت که ناخواسته چرتش برده است و صدای ساعت را نشنیده است . بالاخره صدای آن به گوش گشوده اش رسید .
«دینگ ، دانگ!»
اسکروج که می شمرد گفت : « یک ربع .»
«دینگ ،  دانگ!»
اسکروج گفت : « نیم !»
«دینگ ، دانگ!»
اسکروج گفت : « یک ربع به. »
«دینگ ، دانگ!»
اسکروج پیروزمندانه گفت : « خودِ ساعت ، تمام شد !»
پیش از اعلام ساعت ، که حالا با زنگی بم و خفه و بی حالت و محزون به صدا در آمد ، این را گفت . 
در همان لحظه نوری اتاقش را روشن کرد و پرده های دور تختش به کناری رفتند .
        

13

مهسا

مهسا

1403/8/26

          یادداشتی بر سرود کریسمس:

از خودم پرسیدم اگر کودکی بودی در لندن و این داستان را در سرمای زمستان و ایام کریسمس می‌خواندی، چگونه اثری رویت می‌گذاشت؟ و بعد مقایسه‌اش کردم با شرایطی که در واقعیت کتاب را خواندم. فهمیدم که کتاب، مجموعه‌ای‌ست از امید و روشنایی و مهربانی که از مکان و زمان خارج است. تنها راز بیش‌تر لذت بردن از آن، نه تنها خواندنش در فصلی سرد، بل‌که خواندنش با روحیه‌ای کودکانه است و در مکانی آرام و دنج. کتاب مناسبی نیست که در فضاهای شلوغی مانند مترو خوانده شود.

سرود کریسمس داستانی‌ست که حتی اگر با زمختی و مقاومت خوانده شود، «بدن» خود به یک کودک بدل می‌شود و نمی‌توان انکار کرد که مطالعه‌اش به تجربه‌ی خواندن کتابی می‌ماند که در بچگی می‌خواندیم. ارزش کتاب برایم در این حس نوستالژی و کودکی و ذوق خالصانه‌ای بود که با تمام شدنش در بدنم جریان داشت و از یک کتاب ساده به کتابی شخصی تبدیل شد.

اسکروج پیرمردی‌ست که همه‌ی ما حداقل یک‌بار شبیه‌اش را در زندگی دیده‌ایم. پیرمردی که احساسات باشکوه انسانی را فراموش کرده است و جز مال‌اندیشی و دوری از انسان‌ها و ارتباطات، خواسته‌ی دیگری ندارد. پیرمردی‌ست که طمع و جاه‌طلبی در جوانی او را به مرور تغییر داده است و اخمی همیشگی میان ابروانش کاشته.
در این حال است که به ترتیب روح‌های کریسمسِ گذشته، حال و آینده با او دیدار می‌کنند و چشم‌اندازی از سه دوره‌ی زمانی نشانش می‌دهند. در مواجهه با گذشته، احساسات خاموش کودکی‌اش بار دیگر زنده می‌شوند و غبار فراموشی از روی عاطفه‌‌ی فراموش‌شده ستانده می‌شود. در زمان حال، حسرت و افسوس به سراغش می‌آیند؛ و به آینده که می‌رسد، آتشِ میل به جبران، درونش زبانه می‌کشد.

پایانش منِ کودک را راضی می‌کند و باعث می‌شود خوش‌حال کتاب را ببندم.
درباره‌ی تاثیر این داستان بر انگلستان عصر ویکتوریا و احیای سنت کریسمس میان مردم، در مقدمه‌ی کتاب به خوبی صحبت شده است.

انتخابی دل‌پذیر برای شب‌هایی سرد، پیچیده در پتو با لیوانی گرم از چای؛ به همین اندازه سانتیمانتال اما بدون شک لذت‌بخش. اگر به دنبال استراحت از کتاب‌هایی سنگین و سردردآ‌ور بودید، سرود کریسمس را بخوانید🎶
        

7

          می‌دونید...
همیشه از همون زمانی که اسکروچ رو شناختیم، همه اونو به چشم یک آدم بی‌احساس و بی‌وجود دیدیم.
خوبی کتاب خواندن اینه که همیشه می‌تونی به وجهه‌های مختلف برادشتشون کنی.
هر نویسنده‌ای چه دیکنز، چه تولستوی، چه دومآ همگی داستان‌هایی نوشته‌اند که می‌شه به شکل‌های متفاوتی برداشت بشن، برای اولین بار بیایم اسکروچ رو نه با دیدگاه دیکنز و مارلی بلکه از نگاه خودمون و خود اسکروچ ببینیم، مشکل دورانی که چارلز دیکنز باهاش درگیر بود، سردرگمی بود نه ناخن خشکی اسکروچ. یه بار هم شده بیاید از دنیای خودمان اسکروچ را ببینیم نه دنیای دیکنز و کریسمس‌.
اسکروچ همونطور که با روح دوم یعنی بعد مارلی، اولین روح کریسمس به گذشته و کودکی خودش برگشت، به دورانی که کودکی پیش نبود، مظلوم و معصوم. اگه دقت کرده باشید اسکروچ در خانواده‌ی جالبی بدنیا نیامده بود و در مدرسه هم کسی محل بهش نمی‌ذاشت چه درست، چه غلط؛ تنهایی در کودکی، بر اساس منطقه‌بندی‌های سیستم آموزش انگلستان به احتمال زیاد همه اشخاصی که در داستان هستند از خواهر و کارمندانش گرفته در اون مدرسه در یک ناحیه پیشش بودن، با اولین روح،  اسکروچ می‌بینیم که کسی به جز یه دختر بهش حتی کریسمس رو هم تبریک نمی‌گه، طبیعتا هم میره خونه کریسمس تو سرش کوبیده میشه و از همکلاسی‌ها و همه افراد دور و برش که در آینده میبینه متنفر میشه‌، کدوک که نمیتونه یه سری چیزها رو تحمل کنه!
با روح سوم به کریسمس حال میریم جایی که اسکروچ شادی خانواده‌اش رو میبینه و لذت می‌بره، برعکس چیزی که هممون فکر کردیم بی‌احساس نبود مخصوصا وقتی که دو بچه رو میبینه جهل و نادانی، اسکروچ می‌ترسه ، یعنی اینکه اون بچه‌ها رو خیلی خوب درک می‌کنه پس بی ذات نیست.
کسی مثل اسکروچ رو ما می‌سازیم، نه پول و ثروت.
اسکروچ در اول کتاب تمایلی به کمک به خیریه و مردم نداره چون هیچ کس به جز خواهرزاده کوچکش به خودش زحمت محبت به اونو نداده، در حالی که برای موفقیت تلاش می‌کرده تنها و بی‌کس بوده...
زندگی همه‌ی آدما مثل یک گل هستش در حالی که خارهایی بر ساقه اون قرار داره، سختی‌های زندگی آنقدر گلبرگ‌ها رو میکنن تا به جز یه تار خاردار و بد شکل چیزی نمونه، اسکروچ دیگه کارش به اونجا کشیده شده...
پس مارلی و ارواح به اون فرصتی دیگه میدهند و اسکروچ به ذات واقعی خودش برمی‌گرده‌.
هممون خیلی شبیه اسکروچیم مگه نه؟!
مواظب باشیم، شاید به ما فرصتی داده نشه! 
بیاید با دوران خودمون این داستان رو تحلیل کنیم، این داستان ماست که دیگه حتی نای گفتن سال نو مبارک! رو هم نداریم، فکر کردیم که خیلی از اسکروچ پاک‌تریم؟!
خب شاید، ولی با رفتارهایمان قراره اسکروچ‌های زیادی بسازیم، فکر کردید مارلی چرا اون همه یوغ به گردنش بود؟! 
صد در صد یکی یوغ‌ها به خاطر کمک نکردن به خودش و اسکروچ بود.
مهربونی و هدیه  یک گلبرگ تنها کاری که می‌تونیم انجام بدیم، بیاید همه‌امان مثل خواهرزاده اسکروچ باشیم
حتی در حد لبخند و فریادی محبت کنیم.

به قول حافظ:

پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟
معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟
        

4