یادداشت‌های هانا خوشقدم (21)

هانا خوشقدم

4 روز پیش

            
بسم‌الله 
ساعت ۰۰:۱۴ بامداد
از صدای رعد و برق می‌پرم. یکی از بچه‌ها گریه می‌کند. شیشه پنجره‌ها تکان می‌خورند. تا پسرک آرام شود و چشم‌هایش روی هم بیفتند، خواب از سرم می‌پرد. می‌روم تا کتاب مقررات را تمام کنم.

ساعت ۱:۱۳ 
نقد بنویسم؟ نقدش را همین الان که تمامش کردم،بنویسم؟ نمی‌توانم. چشم‌هایم خسته است. گریه کرده‌ام. این کتاب با یک رنگ جدید و اضافه علامت‌گذاری شده.سبز؛ آنجاها که ترجیح دادم کتاب را ببندم و به اشکم اجازه افتادن بدهم.

ساعت ۱:۲۷
مرور این کتاب را اصلا می‌توانم بنویسم؟ نقد لوس و لِهی می‌شود. از همان‌ها که ابتدا کارکترهای کتاب را معرفی می‌کنند: کاترین دختر ۱۲ ساله، دیوید پسر هشت ساله اتیستیک، جیسون پسر ۱۴ ۱۵ ساله مبتلا به نوعی فلج، رایان پسر مزاحم و معلول آزار! ملیسا... از این مرورها که فقط پیرنگ داستان را می‌گویند دوست ندارم. چه از کتاب فهمیدی؟ پشت کلمات چه دیدی؟ کتاب کدام در را به رویت باز کرد و یا حتی بست؟!

ساعت ۱:۵۰
 چرا نمی‌خوابم؟ چون دارم فکر میکنم خارجی‌ها چقدر در مواجهه با کودکان توان‌خواه تسلیم برخورد می‌کنند! چقدر خوشم آمد که در قبال سختی‌های توان‌بخشی، نه خدا مقصر بود نه دولت. نه پدر مقصر بود نه مادر. دیوید اتیسم داشت و همه باید می‌پذیرفتنش، همین‌! تراژدی نبود، اتفاقا به طرز خوشایندی خیلی درام بود. مثل مابقی زندگی‌ها. 
مدام غلت میزنم و صحنه‌های کتابخوانی مادر دیوید پشت در اتاق کاردرمانی برای دخترش، جلوی چشمم می‌آید. آن شش جلد هری پاتر. وعده پیاده‌روی دونفره مادر و دختری در پارک و کنار دریا. آن مداد رنگی چهل و هشت رنگ برای کاترین، که تا دلش می‌خواهد طرح بزند.
نویسنده خوب روی چهره‌پردازی شخصیت‌ها کار نکرده. در بیان جزئیات چهره و صورت وقت نگذاشته. اما موهای سفید شده پدر دیوید را گفت. حتی تعداد و کثرتش را. باید می‌گفت. متکایم را بغل میکنم و با خودم می‌گویم یک روز کتابی راجع به پدرهای کودکان توان‌خواه می‌نویسم. آنها که کلماتشان را دور می‌ریزند و غرق می‌شوند توی تماشای تلویزیون، زیر و رو کردن خاک باغچه، صبح زودتر رفتن‌ها و شب دیرتر برگشتن‌ها. فقط آن موهای سفید است که غم آنها لو می‌دهد.


ساعت ۲:۱۰
آمدم سر یخچال آب بخورم که چشمم به پیراشکی شکری افتاد. توی دستم گرفتمش و خطاب به او گفتم: «فصل آخر با اینکه خیلی تحولی بود و این چرخش شخصیت پرداخت بیشتری می‌خواست، اما  چه خوب که کاترین صدایش را پیدا کرد.همه اعتراض‌هایش را گفت. خواسته‌هایش را طلب کرد. کاترین، دیوید خودش، مادر خودش و مهم‌تر از همه پدر خودش را ساخت و بدست آورد.» پیراشکی ساکت بود و با سوراخ بزرگ وسطش که مثل یک دهانِ بازِ تعجب‌زده بنظر می‌آمد، نگاهم میکرد.خوردمش تا بفهمد سکوت همه‌جا جایز نیست!

ساعت ۲:۴۴
بچه‌ها غرق خوابند. می‌روم تک تک‌شان را می‌بوسم. هم سالم‌ها را. هم پسرم که اتیسم دارد. همانجا بخودم قول می‌دهم که ماهی یک کتاب ادبیات داستانی درباره اتیسم بخوانم. و سالی یک کتاب درباره‌اش بنویسم. خوبی‌هایش، رنج‌هایش و تعالی‌اش.

ساعت ۳:۲۲
اذان صبح شد. پنجره را باز می‌کنم.پرنده‌ها می‌خوانند. باران بند آمده و همه‌جا خیس و مرطوب و‌خنک است. نسیمی می‌آید که انگار بوی دریا دارد.چشم‌هایم را می‌بندم و دعا میکنم:
*اللهم اشف کل مریض بظهور الحجة *
          
هانا خوشقدم

5 روز پیش

                سه ستاره.اونم با اغماض.
شخصیت کلود که فاقد هرگونه انعطاف و تغییر بود.بطور مضحکی هیچ چیز روش اثر نداشت نه خیانت، نه اختلاف، نه رسوایی و نه قتل!
نویسنده یه بَدمَنِ به تمام معنای ِ برادرکُشِ فاسدِ لمپن، خلق کرده تا وقتی کنار زن باردار قصه است، گناه زنه اعم از قتل و خیانت و دروغ و بی عاطفگیش به بچه اش، سبک تر بنظر بیاد؟!
جنین هم زیادی فلسفه و تحلیل ارائه میداد.و از توی رحم دوربین مداربسته داشت که بدونه الان کلود داره به لب تاپش نگاه میکنه یا الودی چرم پوشیده! دیدن خواب دروازه و سرباز و گلهای بنفش برای یه جنین متولد نشده زیادی خارج از قاعده بود!
روند جنایی داستان هم اول کند بود و بعدش که ریتم بهتری گرفت،خیللللی متوسط تموم شد.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            بسم‌الله 
داشتم کتاب نجات از مرگ مصنوعی را می‌خواندم که دیدم یک پیام از برادرم دارم. برایم یک موزیک فرستاده بود. اسم عجیب خواننده‌اش، imagine  dragons، را که گوگل کردم جا خوردم. تکنو متال؟؟ امان از این آهنگ‌های بیس‌دار باشگاهی‌‌اش! برایش نوشتم: «مگه پرده گوشمو از سر راه آوردم داداش من؟ آخه کدوم خری اعصاب و روانشو میذاره متال گوش میده...»اما نفرستادم‌. با پوزخندی بخودم گفتم «به هرحال همه این دنیا یه باشگاه بزرگه!» و علامت پخش را لمس کردم.
اعتراف میکنم lyrics همان بار اول میخکوبم کرد.

First things first 
 آهنگ درباره درد بود و عبور از رنج‌. خواننده صدایش و کوبش آلات موسیقی را توی گوش‌هایت فرو می‌کردکه بگوید، تمام رنج‌ها و دردها و شکست‌های ما گذرگاه‌اند، نه اقامتگاه. هیچ راه دیگری جز پذیرش اینکه فشارها و اندوه‌ها سازنده‌اند، برای رشد در این دنیا وجود ندارد.
Scend things scend 
من راجع به شخص و شخصیت جعفریان قضاوت و نظری ندارم. من دریافتم را از چیدمان واژه‌ها و مسیر جستارها و سیر روایاتش می‌گویم.‌ همان‌ها که خودش با دست خودش برده و به ناشر داده تا مردم بخوانند و نظر بدهند. من جدال با کسانی که دریافت دیگری از نثر دارند را بی‌تعالی و ناسودمند می‌دانم. و بحث با کسانی که به خود نویسنده علاقه شخصی دارند، بی‌ثمر.
Third things third
نثر مولف روان و رسا و حرفه‌ایست. در شرح ترس‌ها و حسرت‌ها و تضادها و دوگانگی‌هایی که رنجش می‌دهند. تنش‌هایی که هر روز و هرجا دنبالش راه می‌افتند. اما در متن‌ها هیچ معنویت نجات‌بخش و ایمان دستگیری نیست که راه خروج را نشان بدهد. حتی وقتی راوی زیر پرده کعبه ایستاده است. 
کتاب را به کسانی که مشق جستارنویسی می‌کنند توصیه میکنم، اما به کسانی که دنبال کشف حقیقتی و روشنای بصیرتی در پس رنج‌های بشری هستند، نه.

Last things last
جستارها فقط شرح صحنه‌‌هایی دقیق و کامل‌اند، نه سناریویی در تلاش برای انتقال یک معنا. نویسنده در تنش‌های درونی‌اش ساکن است. همانجا فیلم می‌بیند، کتاب می‌‌خواند و حتی به استادیوم و سینما و ملاقات روانکاو می‌رود. بجای تلاش برای رهایی امیدبخشی از این اسارت، در همان سلول می‌نشیند و کتابی در ستایشش می‌نویسد.فقط نمی‌دانم چرا همیشه ادعا می‌کند که سخت‌ترین کار را انتخاب کرده؟ من جادوی جستار شخصی و متکلم وحده بودن را می‌شناسم؛ اینکه وسوسه قهرمان‌سازی از خودت وقت نوشتن، چقدر می‌تواند قوی و سرکش باشد. اما همه متون کتاب شهادت می‌دهند که اتفاقا او متخصص پیدا کردن آسان‌ترین راه است! ازدواج نکردن، بچه‌دار نشدن، روی خط باریک عدم قطعیت، بین خوب و بد و نون و خون و تحسین و‌ حسادت... راه رفتن.


شاید همه چیزی که آن آهنگ گوش‌خراش را برایم عزیزتر از کتاب نجات از مرگ مصنوعی می‌کرد، اسم موزیک بود: *Believer*
و آن جمله‌ای که خواننده بارها از خون تمام رگهایش استفاده کرد تا فریادش بزند:
Pain! you made me a Believer, a Believer, a Believer.
ای درد! 
تو از من یک مومن ساختی
یک معتقد
یک باایمان

کاری که تنش‌هایی دورنی‌ای که جعفریان در کتابش می‌ستاید، از انجامش عاجزند‌. 

          
                
بسم‌الله 
روی جلد کتاب نوشته‌اند: در واقع...تتبعات. نباید می‌نوشت توهمات؟!
اولین مشکلم با قالب نوشتارش بود. اصلا چه بود؟ روایت و جستار که مسلما نبود. بیشتر به چیزی بین خاطره‌نویسی آشفته و سفرنامه‌نویسی وهمی-تخیلی می‌مانست. سفری به دل سیاهچاله‌ی توده‌ی سرطانی‌ راوی، در حفره شکم. 
ریتم نامنظم و فلش‌بک‌ها و فلش فورواردهای متعدد بین شیمی‌درمانی و متاستاز هم خواننده را خسته و کلافه می‌کرد. فصل‌های بی‌مورد کتاب هم احتمالا قرار بوده خلاقانه باشد اما پراکندگی و آشفتگی اثر را نمود بیشتری می‌داد! البته از حق نگذریم بعد از تشخیص نیاز به جراحی هایپک، لحن کتاب انسجام بهتری بخود گرفت.
من خریدمش تا به اصالت رنج در گذرگاه بیماری صعب العلاج برسم، اما بیشتر روایت درد بود، تا چیز دیگری. 
اما سم ماجرا آنجا خالص و کشنده می‌شد که از زاویه هر آیین و مسلکی هم نگاه کنی، آیا همه تغییر یک آدم که سرطان و متاستاز را پشت سر گذاشته، در تغییر رنگ ناخن و تغییر شکلش از تیز به مربعی است؟! دیگر آخرهای کتاب به این نتیجه رسیدم که نکند تنها دیدگاه نویسنده این است که خوب آرایش‌ کنید، براشینگ موهاتان را اصولی انتخاب کنید، خط چشم با دوامی بکشید تا متاستاز را شکست دهید. بنظرم باید کتابش را به صنف آرایشگرها معرفی کند. حتما فروش خوبی خواهد داشت.
اصلا مگر می‌شود آدم داستان بیماری وحشتناکش را بنویسد و هیچ اثری، تاکید می‌کنم هیچ اثری از خدا و حتی اندیشیدن به جهان پس از مرگ، در حالاتش نباشد؟!
بجای دعا و ارتباط معنوی، که چندجای کتاب صراحتا آن را رد می‌کند و گفتن «حلالم کن» را مثل ریختن آبی از دهنش می‌داند، راوی چه می‌کند؟؟ با استیون هاوکینگ آتئیست مناجات‌های طولانی دارد. و او را صاحب فرقه نئوهاوکینگ‌ها لقب می‌دهد و لوکوموتیوران قطار درمان سرطان می‌نامد!
نثر هم در بهترین حالت متوسط بود. آنقدر که گفتم برای چاپ نوشته‌هایم اولین‌ جایی که میروم نشر چشمه است. البته در اواخر کتاب منصرف شدم. فهمیدم برای چاپ چنین چیزهایی حتما باید شوهرت مسئول انتخاب اثر برای انتشارات مذکور باشد!
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                بسم‌الله 
می‌دانستم قرار است از نثر محمد طلوعی لذت ببرم، اما گمان نمی‌بردم اینقدر زیاد!
می‌دانستم کسی که جستارنویسی و روایت‌نویسی تدریس می‌کند احتمالا خودش کتاب درخوری نوشته؛ وقتی با سه تا کتاب جستار دیگر همزمان خواندمش, دیدم واقعا یک سر و گردن بالاتر است.

طلوعی جزو اولین‌ تاجران ادبی‌ای بوده که جستارنویسی را از آن ور آب‌ها، برای ادبیات ایران سوغات آوردند. احتمالا کشتی‌ای که روی عرشه‌اش ایستاده بوده، پرچمی با این عنوان داشته «شخصی‌ترین چیزها، عمومی‌ترین چیزها هستند/یونگ» 

کتاب را پراکنده خواندم. برایم مثل جعبه شیرینی‌ای بود که می‌خواستم سر فرصت و به حکم لذت، طعم هر ردیف را امتحان کنم. 
جستار اول را آخر از همه خواندم و تازه فهمیدم یک پیشگفتار و یادداشت غیر رسمی نویسنده‌ی  بوده.

ضمیر ظالم برایم از همه انسجام بیشتری داشت و از ساختار جستاری قوی‌تری پیروی می‌کرد. همه تمثیل‌ها بجا و به قاعده بودند. آنقدر که دلت می‌خواست با کفشدوزک پنج خال، از طبقه یازدهم تنهایی پر بزنی و بروی!
در خوانش دروازه بی دروازه پی بردم نویسنده ذاتا آدم کندی است؛ و این یعنی اگر تعریف جوانی در سرعت حیات و انجام کارهاست، اساسا هیچوقت جوان نبوده! همین کندی افکار و احساساتش به او اجازه می‌دهدکه بنویسد، توی غربت آشپزی کند، سفر برود و در ورزش‌های تک‌نفره قابل باشد.
پیاده‌روی بزرگ را قبلا در مجله ناداستان خوانده بودم. آنجا خوشم نیامد، اینجا هم. آنجا هم از اینهمه دیوارکشی یک مرد بین خودش و پدرش تعجب کردم، اینجا هم.
دستورالعمل اجاق را دوست داشتم چون رگ و ریشه شمالی دارم. چون فرهنگ و اصطلاحاتش برایم طعم حلوای دو رنگ لوزی و رشته خشکار می‌دهد.
طریق طاری شدن می‌توانست دلیلی برای این ادعای من باشد که هرکس ایران را دوست دارد و خودش را ایرانی می‌داند، از هویت دینی خالی نیست. نمی‌تواند باشد. تاریخ و جغرافیا و ژنوم و فرهنگش اجازه نمی‌دهد.
دربارنداز را که بخوانی، تا مدتها به یخچال خانه‌ای فکر می‌کنی که عکس تمام زوج‌های متارکه کرده‌ی فامیل روی آن چسبیده است. زوج‌هایی خندان و خوشبخت و زیبا.

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                بسم‌الله 
من تقریبا سالی یکبار، در موقعیت‌های وخیم و پر تنش زندگی‌ام، خواب می‌بینم که امتحان ریاضی دارم. از آخرین باری که موظف به پاسخ دادن به یک سوال ریاضی شدم، یعنی صفحه پنجم دفترچه کنکور انسانی، دقیقا هجده سال می‌گذرد. 

بعد از چهار فرزند  فکر می‌کردم نازایی مثل خط پایانی است که از آن رد شده‌ام، کنکوری است که با قبولی پشت سر گذاشتم، اما این کتاب را خواندم و دیدم اینطور نیست!
 می‌توانم همراه با راوی وقت دردِ عکسبرداری رنگی از رحم و دور انداختن جنین‌های فریرز شده‌اش و خیره ماندنش به بیلبورد تبلیغ پوشک مای بیبی، در خودم مچاله شوم و حتی بعد از شنیدن طعنه‌ای از سمت کسی، پا به پایش بگریم. 

این کتاب روایت محسوس یک رنج است، یک تمنا، یک نیاز. زنانگی صمیمی و صادق و ژرفی دارد که دست خواننده را با خود می‌گیرد و به پشت پرده‌ سفید سونوگرافی‌ها و مطب‌ها و تخت‌های معاینه‌ می‌برد... آنجا که زنی دراز کشیده است به سقف کرم رنگ بالای سرش خیره است. سقفی که اینجور مواقع، مثل پرده سینماست که هربار رویای در آغوش کشیدن نوزادی را در برابر چشمان اندوهناک و امیدوار زنی به نمایش می‌گذارد.

بهترین فصل کتاب را با فاصله‌ی کمی از فصول کار و درد، فصل امید می‌دانم. یک جستار بی نقص بود. یک روایت نافذ. یک بغض زنده و قابل رویت.  
فصل لیاقت بنظرم ناقص بود. منتظر دیدن طوفان طعنه‌ها و حرف‌های دیگران بودم که بیشترین بار روانی برای یک‌ زن را دارند.

فصل طبیعت، وقت توصیف ساکنان خانه پروین، از جستار بیرون می‌زد و کاملا شکل گزارش می‌گرفت که ارتباط خواننده را با راوی  قطع می‌کرد.
ایراد دیگرم به کتاب صحنه‌هایی بود که از مرز حیا رد می‌شد؛حقیقتا متن نیازی نداشت که راوی، یک پاراگراف کامل را خرج توضیح و توصیف گذاشتن شیاف کند!

به احترام تمام مسائل سخت و شیرین امتحان زندگی‌مان، این کتاب را بخوانید و لذت ببرید.

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            
شاید حالا که چند سال است دیدن زندگی پس از زندگی، از سریال‌های ماه مبارک پر بیننده‌تر است، کتاب نه عجیب و غریب بنظر بیاید نه بکر. اما برای سال ۹۶ حتما در ژانر خودش جزو پیشتازان محسوب می‌شده.
کتاب شامل مصاحبه با سه تجربه‌گر مرگ بود، که کسب نیروهای ماورایی بعد از بازگشت‌شان به دنیا، آنها را با تجربه‌گران روبروی عباس موزون متفاوت می‌کرد‌.
از توان تاثیر فیزیکی روی اشیا بگیر تا دیدن اجنه و درک هاله آدم‌ها و خواندن اذهان و القای افکار!
همینجا بگویم که قلم نویسنده کششی برایم نداشت و فقط موضوع و ایده باعث شد کتاب را تا آخر بخوانم.

روایت اول زنی است که در اثر حادثه‌ای آسیب‌های بسیار جدی می‌بیند. در بیمارستان دوبار سکته مغزی و قلبی می‌کند. نصف بدن از کار می‌افتد، اما نهایتا با معجزه‌ی اولیا‍‌ی خدا شفا پیدا می‌کند

روایت دوم را از بقیه بیشتر دوست داشتم. مرد مهندسی که مرگ را بر اثر سقوط از ساختمان تجربه می‌کند. با صدایی روحانی همراه می‌شود و مشاهدات بسیار دارد. کمی صحنه‌هایی که از باطن دنیای مادی تعریف می‌کرد، شبیه کتاب #شنود پیش می‌رفت. اما وقتی گستره‌ی مشاهداتش به عالم ذر و دنیای اجنه هم امتداد پیدا کرد, برایم جالب شد.


روایت سوم از نظر فضاسازی و توصیف صحنه‌ها ضعیف‌تر بود. و وسطش سخنرانی‌های توجیهی زیادی داشت. توی برزخ نفر سومْ مامورین خدا، از دو روایت اول کمی انعطاف پذیر‌تر بودند و انگار با خواهش و التماس کارها راه می‌افتاد و شفاعت و وساطتت هم دیده می‌شد.

کتاب را بخوانید و در پایان به سوالات زیر پاسخ دهید:

عجیب بود، نبود؟ 
جدید بود، نبود؟ 
حسش شدید بود، نبود؟

          
            
کتاب سخت‌‌خوانی بود، احتمالا چون رسم‌الخط ژاپنی و تلفظ کلمات آلمانی را بلد نبودم. این باعث می‌شد در سه جستار آخر، هر چه تلاش و التماس می‌کردی هم، نویسنده و مترجم به دنیای خودشان راهت ندهند.
بعد از لذت وافری که از جستار تماما ژاپنی قطار شهری بردم، بیشتر به این نتیجه رسیدم نویسنده بخاطر عجله‌اش برای گذر از شکاف میان زبانی، خیلی زود توی راین شیرجه زده! (تاوادا نوشتن به زبان آلمانی را با فاصله کمی از یادگیری‌اش شروع کرده است) شنای ماهرانه‌اش در میان فرهنگ ژاپنی، نوشتنش از فرهنگ آلمانی را به دست و پا زدن ناشیانه‌ای برای زنده ماندن تقلیل می‌داد.

کوه فوجی و سومیدا چه کم از آلپ و رود راین دارند؟؟

خلاصه که هرچه از ژاپن نوشته بود
با ژاپن مقایسه کرده بود
او را یاد ژاپن انداخته بود، با ماژیک هایلایتر شکار کردم. که تعدادش هم کم نبود.

معنویات و خدا توی هر دو فرهنگ به خرافات و نمادهای تو خالی محدود می‌شد؛ این بی‌هویتی دینی, توی جستار در باب چوب خیلی توی ذوق می‌زد.

من اگر بخواهم درباره زبان‌ها و پیچیدگی‌های میان زبانی بنویسم، از آیه علّمه البیان شروع می‌کنم. حتی اگر مسیحی بودم کارم آسانتر بود. چون انجیل یوحنا را باز می‌کردم و در ابتدای سفرنامه‌ مهاجرتم به زبان دوم می‌نوشتم: در ابتدا کلمه بود و کلمه از آن خدا بود‌.

          
من مادر یک
            بسم‌الله 
خب، این کتاب و بخاطر تعریفی که از کاراکتر زنش شنیده بودم خوندم.پرداخت خوب و نثر لذت بخشی داشت.و پر از تشبیهات مطبوع و دیالوگ های هوشمندانه.شخصیت مرد داستان «بازداری هیجانی» داشت که گاهی به «محرومیت هیجانی» هم میرسید. اما هالی،رسما کلکسیون اختلالات روانی بود! از کلپتومنیا بگیر تا انواع طرحواره ها و تروما و آخرشم که شیزوفرنی!با توجه به فضای جنگ, رمان قابلیت های زیادی برای پرداخت جامعه شناسانه داشت که همه بالقوه می مونن و فدای سرگشتگی ها و بوالهوسی ها و افسردگی های یه زن بی هویت، میشن!
فساد،تجمل و مصرف گرایی ،اعوجاج جنسی و زوال خانواده بعنوان حقایق غیرقابل گریز، در بستر داستان جریان دارن.هالی، نماینده جامعه ایه که همه میخوان بهش کمک کنن(چه با حسن نیت چه بخاطر نفع و لذت) ولی هیشکی نمی تونه هالی و از دست خودش نجات بده.و نویسنده ناامیدانه و البته بیشتر ساده لوحانه با آرزوی خوشبختی کردن برای هالی و گربه اش، سعی میکنه از تلخی زوال و انحطاطِ محتومِ کاراکترِ پریشانِ قصه اش، کم کنه.