یادداشت هانا خوشقدم
1402/6/18
من مادر یک کودک اوتیستیکم، اما هیچوقت جرات نکردم به شفا فکر کنم. از حس اینکه شفا، معجزهای بیقاعده است و یا از آن سختتر اینکه به احتمال زیاد، بر اساس لیاقت تقسیم میشود، ترجیح میدادم اصلا خودم را حوالیاش آفتابی نکنم. من به داستانهای شفا گرفتن آن فلج و آن نابینا و آن طفل سرطانی گوش نمیکردم. از آنها میترسیدم. میترسیدم از اینکه توقع کوری در من ایجاد کند که باعث شود بلند شوم و ناگهان بدَوم در دل بیابان تاریکِ شاید و اگر و احتمالا... من نذرها و نمازها و چلهها را حفظ بودم. اما آنها هراس و اضطرابم را بیشتر میکرد. مثل کسی که آدرس بدست، چهل کوچهپسکوچه را پُرسانپرسان رفته باشد؛ و آخرش بجای آن مکان، آن اسکان، آن انتهایی که بقیه رفتهاند و در آن، جا و آرام گرفتهاند، برسد به یک خالی بزرگ. رهیده، داستان های شفاگونهای داشت که برای من تشنه، حکم تماشای تلألوی قطرات آب، روی لیوان پر از یخ در بهشت بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.