یادداشت هانا خوشقدم

رهیده: هجده روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم
من مادر یک
        من مادر یک کودک اوتیستیکم، اما هیچوقت جرات نکردم به شفا فکر کنم. از حس اینکه شفا، معجزه‌ای بی‌قاعده است و یا از آن سخت‌تر اینکه به احتمال زیاد، بر اساس لیاقت تقسیم میشود، ترجیح میدادم اصلا خودم را حوالی‌اش آفتابی نکنم.

من به داستان‌های شفا گرفتن آن فلج و آن نابینا و آن طفل سرطانی گوش نمیکردم. از آنها می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از اینکه توقع کوری در من ایجاد کند که باعث شود بلند شوم و ناگهان بدَوم در دل بیابان تاریکِ شاید و اگر و احتمالا...

من نذرها و نمازها و چله‌ها را حفظ بودم. اما آنها هراس و اضطرابم را بیشتر میکرد. مثل کسی که آدرس بدست، چهل کوچه‌پس‌کوچه را پُرسان‌پرسان رفته باشد؛ و آخرش بجای آن مکان، آن اسکان، آن انتهایی که بقیه رفته‌اند و در آن، جا و آرام گرفته‌اند، برسد به یک خالی بزرگ. 

رهیده، داستان ‌های شفاگونه‌ای داشت که برای من تشنه، حکم تماشای تلألوی قطرات آب، روی لیوان پر از یخ در بهشت بود.

      
13

33

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.