یادداشت‌های Teu (20)

Teu

1403/5/27

مردی به نام اوه
          در زندگی زمانی می‌رسد که شما باید تصمیم بگیرید، «مردی به نام اوه» را بخوانید یا از کنارش رد شوید.
یک روز از کنار کتاب‌هایی که می‌توانید بخوانید می‌گذرید. چشمتان به عنوان کتاب می‌خورد. قبلا تعریفش را زیاد شنیده‌اید و به نظر می‌رسد واقعا کتاب خوبی باشد. شروع به خواندنش می‌کنید. نه اینکه هر کتابی را که اسمش به گوشتان برسد و به نظر خوب بیاید را شروع به خواندن کنید، نه. یک چیزهایی در زندگی آدم‌ وجود دارد که انجامشان می‌دهید چون باید انجام دهید.
اوه مردی است که قلب بزرگی دارد. شاید نتوانید در اوایل داستان متوجه‌ی این موضوع شوید. به‌هرحال دیدن قلب آدم‌ها کار ساده‌ای نیست‌. می‌توانید قول دهید که تا وقتی قلب اوه را ببینید، به خواندن ماجرای او ادامه دهید؟ بعد از آن کار راحت است؛ چون این اوه خواهد بود که قلب شما را تسخیر می‌کند. قرار است با چند فصل پایانی وجودتان از اندوه و زیبایی پر شود و -اگر مثل من باشید- با این کتاب اشک بریزید.
این کتابی است که قرار است با جمله به جمله‌اش شما را حیرت‌زده‌ کند؛ حیرت از این که یک آدم معمولی چگونه می‌تواند این‌چنین باشکوه باشد. اوه یک آدم معمولی بود. مثل هر مرد واقعی دیگری «ساب» می‌راند، کار می‌کرد، عاشق شد و وفادار بود. اوه، اوه بود.
در زندگی زمانی می‌رسد که شما باید تصمیم بگیرید، «مردی به نام اوه» را بخوانید یا از کنارش رد شوید؛ مثل همین حالا.
        

13

Teu

1403/4/25

داستان دوستی ارنست و سلستین
          پیش از این داستان‌های مصور و کوتاهِ شخصیت‌های این کتاب، یعنی ارنست و سلستین را که از نویسنده‌ی دیگری به نام گابری یل ونسان هست، خوانده بودم. حالا نویسنده‌ی این کتاب، یعنی دنیل پنک، آمده و از قصه‌ی پشت آن کتاب داستان‌های تصویری که راجع به ارنست و سلستین بودند حرف می‌زند و همان‌طور که از اسمش پیداست، "داستان دوستی ارنست و سلستین" را روایت می‌کند. حتی در آخر داستان می‌آید و فرضیه‌‌ای از دنیای واقعی، راجع به داستان پیدایش این کتاب و ارتباطش با کتاب‌های دیگری که راجع به ارنست و سلستین هستند، می‌گوید.
طرز روایت داستان این کتاب را دوست دارم؛ از آن کلامی که با آن اتفاقات را بیان می‌کند تا وجود دیالوگ‌های اشخاصی به نام «خواننده» و «نویسنده». این کتاب به شکلی روایت شده بود که دوستی شخصیت‌ها را (که پیش از این کتاب به لطف کتاب‌های مصورشان با آن‌ها آشنا بودم) در نگاهم ارزشمند و زیبا کرد.
به معنای واقعی شیرین بود. انگار به دوران بچگی برگشته بودم و داشتم داستان دوستی ارنست و سلستین را با صدای خود فعلی‌ام می‌شنیدم.
        

17

Teu

1403/4/19

آشوب روان 1 ؛ چاقوی سماجت
          به معنای حقیقی واژه از این کتاب «لذت» بردم.
خوندنش واقعا مدت طولانی‌ای طول کشید (به دلیل وجود عاملی به نام درس) اما با اینکه خیلی کند می‌خوندمش، واقعا تجربه‌ی خوشایندی بود. صفحه به صفحه‌ی این کتاب برام با ارزشه چون زمانی که صرفش کردم برام ارزشمنده.
ایده‌ی کتاب خیلی جالب بود؛ طوری که بدون اینکه هیچ ریویو یا معرفی‌ای ازش بخونم، فقط با خوندن خلاصه‌‌ی پشت جلد، ترغیب شدم که بخونمش و  خیلی براش مشتاق بودم. چنین اتفاقی (اشتیاق زیاد برای مطالعه‌ی کتابی که آشنایی خاصی ازش ندارم) حقیقتا برای من عجیب بود.
من این کتاب رو از نشر هوپا و با ترجمه‌‌ی اشکان کریمیان خوندم اما توی گودریدز پیداش نکردم پس برای همین نسخه ریویو می‌نویسم.
برای من تمام گره‌ها و رمز و رازهای داستان سر موقع گشوده و آشکار شدند. این رو دوست داشتم که همون لحظه‌ای که نیاز داشتم موضوعی رو بفهمم -و دیگه صبر و طاقتی برام نمونده بود-، نویسنده من رو متوجه‌ی اون مسأله می‌کرد و می‌تونم بگم همین زمان‌بندی خوب باعث شد واقعا این کتاب لذتبخش باشه.
(-شاید- پاراگراف بعدی اسپویل کوچکی بر شخصیتی از کتاب هست و دیدگاهی رو از قبل برای این شخصیت در ذهنتون می‌سازه؛ اگر حساس هستید، نخونید...)
چقدر شخصیت‌ تاد رو دوست داشتم و دارم، چقدر اعصابم رو مثل بیشتر قهرمان‌ها خورد نکرد. به نظر من تاد هیویت به خودش ایمان داشت؛ حتی وقتی چاقو رو بالا می‌گرفت تا برای دفاع از خودش کسی رو بکشه، به خودش باور داشت و خودش رو می‌شناخت. می‌دونست که نمی‌تونه دست به قتلی بزنه اما هربار برای نجات خودش و دیگران، باور داشت که می‌تونه. تاد از اون شخصیت‌هایی بود که نمی‌خواست هیچوقت پشیمونی‌ای باقی بگذاره.(احتمالا به خاطر شباهت این بخش از شخصیتم با تاد هست که این‌قدر به دلم نشسته) تلاشش رو می‌کرد حتی اگه بعدش موفق نمی‌شد و پشیمونی دامانش رو می‌گرفت.
        

1

Teu

1403/2/28

They both die at the end

8

Teu

1403/2/28

ما دروغگو بودیم

1

Teu

1403/2/28

روزها در کتاب فروشی موریساکی
          مو بر تنم سیخ شده و دلم می‌خواد به نشانه‌ی وداع گریه کنم.
"روزها در کتاب‌فروشی موریساکی" معمولی بود. ولی معمولی بودن نقطه ضعف این کتاب نیست؛ زیباییِ اونه. من با معمولی‌بودنش احساس نزدیکی می‌کنم و چون خودم رو آدم معمولی‌ای می‌دونم با خودم ‌میگم:« مشکل معمولی‌بودن چیه؟ » این غیرممکن نیست که معمولی باشی اما خاص دیده بشی.
فقط داستانِ کسی که علاقه‌ای به مطالعه نداره و عاشق کتاب می‌شه نیست؛ داستان کسانی هستش که یه کتاب‌فروشی یا حتی یک جلد کتاب روی زندگیشون تاثیر کوچیک ولی عمیقی گذاشته.
روابط بین آدم‌ها توی این کتاب واقعا زیباست. شخصیت‌هاش قابل درک هستن و خوندن راجع به درحاشیه‌ترین شخصیت به من آرامش و حس خوبی داد.
کتابی نبود که بخواد در آخر به نتیجه‌ای برسه یا پایان خاصی داشته باشه. خاص‌بودنش توی زمانی که در حال خوندنش بودی می‌درخشید و تبدیل به ستاره‌ای می‌شد که از درون کلمات می‌خزید توی قلبت و تا آخرین واژه‌ی کتاب -و حتی پس از اون- روشن می‌موند. "روزها در کتاب‌فروشی موریساکی" به نتیجه‌ی به خصوصی نرسید؛ ولی کاری کرد به تاکید روی این موضوع برسم که:« همیشه قرار نیست مقصد باشکوهی داشته باشی؛ گاهی مسیر از همه‌چیز می‌تونه زیباتر باشه. »
        

54

Teu

1402/6/12

سنگدل
          "برای من" سنگدل کتابی بود که بزرگش کرده بودند، بی‌جهت. از خوبی‌های این کتاب نمی‌گم چون فکر کنم به اندازه‌ی کافی گفته و شنیده شده و تنها از چیزهایی حرف می‌زنم که نسبت بهشون گلایه دارم.
شخصیت پردازی برای من اونقدری کامل انجام نشده بود که بگم تونستم با شخصیت‌ها انس بگیرم یا حتی حداقل شناختی ازشون داشته باشم. اما تا اون حدی که از شخصیت‌ها دیدم و خوندم، باید بگم که: شخصیت‌ کاترین روی مخ بود (من رو ببخش کاترین! خیلی سعی کردم دوستت داشته باشم) و به عنوان شخصیت اصلی داستان نمیتونستم حس مثبتی نسبت بهش داشت باشم و بگم که سزاوارِ این شخصیت اصلی بودن هست؛ چون به شدت تکلیفش با خودش روشن نبود، نمیتونست بفهمه که واقعا چی می‌خواد و برای چیزی که می‌خواد چطوری نهایت تلاشش رو بکنه و بی‌نهایت سردرگم بود. به شخصیت جست (دلقک) هم حتی اونقدری پرداخته نشده بود که بتونم بگم حتی قضاوت شخصیم ازش چیه. من فقط تونستم تا حدودی شخصیت هاتا رو درک و باهاش ارتباط برقرار کنم.
روند داستان روانم رو فرسایش می‌داد و واقعا تموم کردن سنگدل برام عذاب بود. ناگهانی تند شد و حجم زیادی از اطلاعات رو به مخاطب ارائه داد؛ انگار -طوری که من احساس کردم- نویسنده فقط می‌خواست داستان رو هرچه سریعتر پیش ببره تا پرونده‌ش رو ببنده. تا به مقطعی از داستان که رسید، رگبار شلوغی از رازها و ناگفته‌های داستان گفته شدند و متاسفانه این بیان طوری بود که گفتن ناگفته‌ها برای منِ خواننده جالب و جذاب واقع نشد.
و در پایانِ کتاب.. خب برای من طوری نوشته نشده بود که با خوندنش قانع بشم که در وجود کاترین انتقام و تنفر شدیدی هست. بهتره بگم حتی عشق کاترین هم به صورت قانع‌ کننده‌ای نمایش داده نشده بود.
با احترام به سلیقه‌ی دوست‌داران این کتاب باید بگم که: ای کاش این کتاب این‌قدر عالی جلوه داده نمی‌شد.
        

4

Teu

1402/6/11

زندگی داستانی ای جی فیکری
          احساس دل‌شکستگی شدیدی نسبت به اینکه به این زودی تموم شد دارم و الان که چند دقیقه‌ای از ورق زدن آخرین صفحه‌ی کتاب و بستنش می‌گذره، هی با خودم و توی ذهنم تکرار می‌کنم که "من راضی به این خداحافظی نیستم".

"زندگی داستانی ای. جی. فیکری" روایت دلنشین از زندگی مردی بود که صاحب تنها کتابفروشی یک جزیره است. داستان از جایی و با ماجراهایی آغاز می‌شه که بعدها -بعد از پایان مطالعه‌ی این ‌کتاب- با خودمون می‌گیم:«اصلا انتظار این رو نداشتم که اینطوری پیش بره.» و احساس رضایت می‌کنیم که:«خوشحالم که اینطوری پیش‌ رفت.»

شخصیت‌های این کتاب برای من قابل لمس نبودند؛ بیشتر از ملموس، درک‌شدنی بودند. شخصیت‌ ای. جی. فیکری رو دوست داشتم؛ بیشتر از صراحت بیانش و دیدگاهی که به مسائل داشت خوشم می‌اومد. (از حق نگذریم، شخصیت لمبیاس هم به دل می‌نشست.)

از اینکه همه چیز در طول داستان مشخص می‌شد و در آخر هیچ علامت سوالی توی ذهنم باقی نموند راضی‌ام و فکر می‌کنم این از اون کتاب‌هایی هست که نباید ابهامی بعد از تموم کردنش توی ذهن منِ خواننده باقی بمونه.

این کتاب به من احساس خوندن شعری رو داد که بعد از اولین سطرها -یا مصراع‌ها- پایان می‌پذیره؛ همونقدر دلتنگ‌کننده برای تمام چیزهایی که خوندی و به همون اندازه زیبا و تاثیرگذار.
        

2

Teu

1402/6/11

معجزه های خواربارفروشی نامیا
          "معجزه‌های خواربارفروشی نامیا" درست مثل اسمش معجزه داشت. اگه اینکه کتابی باشی که باشکوه‌بودنت به قدری تاثیرگذار باشه تا اشک توی چشم‌های خواننده حلقه بزنه و باعث گریه‌اش بشه معجزه نیست، پس معجزه چیه؟ ادبیات هنره و هنر -از نظرم- باید تاثیرگذار باشه. این کتاب واقعا هنرمندانه بود.

داستان از شبی شروع می‌شه که یه گروه دزد در حال فرار کردن هستند و به ناچار مجبور می‌شن توی خواربارفروشی نامیا که خیلی قدیمیه، مخفی بشن؛ اما مدتی بعد از ورودشون به خواربارفروشی، متوجه‌ی نامه‌ای می‌شن که در لحظه‌ی ورود در اون‌جا نبوده و عجیب‌تر اینکه کسی هم در اون زمان کوتاه، از اطراف اون‌جا عبور نکرده...

این کتاب جزو اون کتاب‌هایی بود که لازم نبود برای اینکه بخوام بخونمش تلاشی کنم؛ بلکه به طور عجیبی من رو مجبور می‌کرد تا سراغش برم. با خوندن هر سطر مشتاق سطر بعدی می‌شدم و به هیچ وجه کند پیش نرفت‌.

بیشتر از همه‌چیز، روابطی که بین اتفاقات داستان بود رو دوست داشتم؛ اینکه کوچک‌ترین و ریزترین ماجرا‌های کتاب با یک نخ نازک و ظریف به هم وصل شده بودند. 
        

23