یادداشت‌های حسنا سادات نواب فر (19)

            تا حالا از خودت پرسیده ای چرا اهل بیت را دوست داری؟
یک لحظه رجوع کن به دلت.
اهل بیت را برای چه دوست داری؟
چون دیگران دوستشان دارند؟ 
چون همه می گویند آدم های خوبی بوده اند و باید دوستشان داشت؟
یا چون معرفت و شناخت نسبت بهشان پیدا کرده ای دوستشان داری؟
دلت می خواهد به کسی مثل امام باقر که فکر می کنی، یک عالم خوبی و مهربانی از او بیاید توی ذهنت و قند توی دلت آب شود؟
دوست داری امام باقر را بشناسی؟
اگر واقعا دوست داری عاشق امامَت باشی، باید اول بشناسی اش!
می توانی واقعا کسی را دوست داشته باشی که نمی شناسی اش؟
مثلا زن عموی دختر عموی دوستت! 
می توانی؟!
خب من هم می خواستم عشق و محبتم نسبت به امام باقر و بقیه ی معصومین واقعی باشد.
پس کتاب آفتاب دانش را خواندم که نویسنده اش داستان هایی کوتاه از زندگی امام باقر علیه السلام را گردآورده و در خدمت مخاطب قرار داده تا بخواند.
خدا خودش می داند کتاب که تمام شد، دلم لبریز بود از عشق امام باقر علیه السلام.
من همین را می خواستم؛ عشق واقعی را.
          
                به نام خالق زیبا ترین داستان ها.
همه چیز از جایی شروع شد که معلم ادبیاتم گفت باید یکی از کتاب های مجموعه ی قصه های شاهنامه را بخوانیم.
درست بعد از امتحان عربی کتاب را گشودم.
از همان صفحات نخست، هیجان وجودم را در بر گرفت و قلب کوچکم را تپنده تر کرد.
 راجع به کیخسرو، مادرش فرنگیس یا پدرش سیاوش                      خواندم و به وجد آمدم.
نویسنده قلمی لطیف و پر از خلاقیت داشت.
مرا برد به سفری دور و دراز.
به سرزمینی پر از کاخ های زیبا و درخت های سر به فلک کشیده.
با رود هایی خروشان و زلال.
با آسمانی آبی و پر از ابر هایی که هر کدام داستانی برای خود دارند.
هرگز فکرش را نمی کردم با این کتاب، به چنین سفری بروم…


بی پایان.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.