منصوره مصطفی زاده

منصوره مصطفی زاده

پدیدآور کتابدار بلاگر
@motherlydays

32 دنبال شده

2,295 دنبال کننده

Motherlydays

یادداشت‌ها

نمایش همه
        این کتاب یادداشت‌های یک مستشار ایرانی است که در دوران جنگ بوسنی، به کمک مسلمانان بوسنی رفته بودند. مثلا این بخش از کتاب را ببینید:
۱۳ اسفند ۱۳۷۱
 باز هم سحری جا ماندیم و به اجبار باید روزهٔ بی‌سحری بگیریم. فقط بلند شدیم نماز صبح خواندیم و باز هم خوابیدیم. برق هم رفته و سرما کم‌کم بر فضای اتاق غلبه پیدا کرده است. ساعت نه همراه با دکتر جاکا، مهندس آب و حاج‌احمد به دوبرونیا رفتیم. آنجا خلیل، مسئول ستاد تیپ دوبرونیا را دیدیم و ما را به منزل عصمت حاجیچ، فرمانده تیپ دوبرونیا برد. منزلش چند بلوک عقب‌تر از خط مقدم است.

🔹در منزل او با حضور مسئولان خط شهرک دوبرونیا و فرودگاه، جلسه را برقرار کردیم. پیشنهادها ارائه شد و قرار گذاشتیم برویم و محل آغاز تونل زیر فرودگاه را از نزدیک بررسی و مشخص کنیم. چون حاج‌احمد [کریمی] مدت‌ها است طرح این تونل را که از تونل عملیات فتح‌المبین اقتباس کرده، ارائه داده و بسیار تلاش می‌کند این تونل برای رفع محاصرهٔ شهر سارایوو از زیر فرودگاه زده شود و دو طرف آن، یعنی دوبرونیا به بوتمیر، را به هم وصل کند. این تنها راه ارتباطی مطمئن بین جبهۀ مسلمانان سارایوو با خارج از آن است و به نظر می‌رسد تحول عجیبی در خطوط مقدم شهر سارایوو ایجاد کند. اگر این تونل زودتر زده می‌شد، چه بسا معاون نخست‌وزیر بوسنی کشته نمی‌شد. (حاكيا تورالیچ، معاون نخست‌وزیر وقت بوسنی، در یک عملیات تروریستی به دست صرب‌ها کشته شد.) 

🔹 حدوداً چهل پنجاه روز پیش صرب‌ها نفربر معاون نخست‌وزیر را متوقف کردند و او را از آن بیرون کشیدند و جلو چشم محافظانش که همه سربازان و افسران UN بودند، تیرباران کردند. غیرممکن است این عملیات از قبل طراحی نشده باشد. حتماً توافقاتی بین UN و صرب‌ها صورت گرفته بود، اما اجمالاً می‌توان گفت اگر این تونل وجود داشت، لازم نبود او را از میان صرب‌ها بگذرانند، یا اینکه سربازان UN کار انتقال او را انجام دهند. خود مسلمانان حفاظت او را بر عهده می‌گرفتند.
      

21

باشگاه‌ها

این روزهااا

235 عضو

پس از بیست سال

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌های کتاب

نمایش همه
تاریخ ترسناک جهانهزارتوی پننه شهریار امبر

کتابهای ترجمه پیمان اسماعیلیان

32 کتاب

اخیرا متوجه شدم چقدر انتخاب‌های پیمان اسماعیلیان در ترجمه کتاب رو دوست دارم! ترکیب دلچسبی داره از فانتزی و طنز ظریف، که خیلی دلچسبه. حتی این کتاب جدیدی که دارم می‌خونم (افسانه اَمبر) باوجودی که چیز زیادی ازش نمی‌فهمم!! (چون مبتنی بر اسطوره‌ها و افسانه‌های کارت‌های تاروته) ‌ حالا این وسط داشتم کتاب‌های این مترجم رو بالا و پایین می‌کردم، کنجکاو شدم ببینم این آقای "پیمان اسماعیلیان" چه شکلیه اصلا... و حدس بزن چی پیدا کردم؟؟ . . . هیچی!!😐 هیچ عکسی ازش توی اینترنت نبود! دارم فکر می‌کنم نکنه خودش هم یکی از شخصیت‌های دنیاهای فانتزیه و هرگز کسی ندیدتش؟! شاید مثلا ناشرها، کتاب‌ها رو براش ایمیل می‌کنن و اسماعیلیان از دنیایی که توشه میاد توی سایه‌های زمین، ایمیل رو دریافت می‌کنه و برمی‌گرده به دنیای خودش! شاید جاییه توی "هزارتوی پن" یا "اَمبِر" یا "خانه خانم پرگرین" یا "لورین" یا "نارنیا"... کسی چه می‌دونه!! #شوخی

117

فعالیت‌ها

بخش دی
          مدت زیادی بود که دوست داشتم این کتاب را بخوانم. شوق و ذوق چندانی برای خواندنش نداشتم و تنها دلیلم برای خواندنش دانستن علت معروف شدن این کتاب، در ژانر خودش بود. اما بعد از خواندن فصل اول کتاب، هر آنچه که درباره کتاب فکر کرده بودم را کنار گذاشتم و دودستی کتاب را چسبیدم. مجذوب کتاب شدم و شب چشم هایم را بر هم نبستم تا کتاب را تمام کنم. بعد از مدت ها، این کتاب حس قدیمی و نابی را به من تقدیم کرد؛ نیمه شب و چشمان تار و سوسوی نور چراغ قوه... 
«بخش دی» داستان ایمی برنز دانشجوی سال سوم پزشکی است، که قرار است یک شب کامل را در بخش دی، که بخش بیماران روانی است سپری کند و وحشت بسیاری از این موضوع دارد. گذراندن یک شب کامل با بیماران روانی، وحشت را درون آدم شعله ور میکند، چه برسد به اینکه ایمی دلایل دیگری هم برای هراس از بخش دی دارد. دلایلی که هیچکس نباید به آن ها پی ببرد. 
بنظرم یکی از نکات مثبتی که داستان داشت، فلش بک هایی بود که به گذشته ایمی اشاره میکردند و رفته، رفته موضوع را برای خواننده شفاف تر میکردند. 
*لحظه ای خودتان را جای ایمی تصور کنید. شما قرار است شبی را در بخش بیماران روانی یک بیمارستان به سر ببرید. از لحظه ای که وارد بخش میشوید، در با قفل مخصوصی بسته میشود و اگر به هر دلیلی کد از یاد شما برود، دیگر راه خروجی ندارید. هرلحظه ممکن است یکی از بیماران به سرش بزند که شما را بکشد، و چه کسی میداند که این شب، شما چه اتفاقاتی را تجربه خواهید کرد...! 
این کتاب پیشنهاد ویژه میشود برای تمام طرفداران ژانر معمایی_جنایی! با خواندن این کتاب برای لحظاتی، نفس خود را در سینه حبس کنید و فقط دستان تان را که تند و تند کاغذ های کتاب را ورق میزنند تماشا کنید. 
        

33

قتل در قطار سریع السیر شرق
حالا که بعد از دو بار خوندن این کتاب و دیدن فیلم سیدنی لومت و اپیزود قتل در قطار دیوید ساچت و فیلم کنت برانا درحال یاداشت نوشتن برای این کتاب هستم 
این بارِ سنگین رو از روی دوشم بر میدارم و اعلام میکنم که قتل در قطار سریع السیر برای من بهترین کتاب کریستی با شخصیت پوآروست

- پوآرو شخصیتی که خیلی ها از اون خوششون نمیاد ولی من واقعا این شخصیت رو از اعماق قلبم دوست دارم به قول کریستی : این شخصیت کله تخم مرغیِ قد کوتاه با سلول های خاکستری مغزش و با اون غرورش و اطلاعات ندادنش ( که خیلی ها از این کار متنفرن) کاری با کتاب میکنه که جذب کتاب بشم کاری که خانم مارپل دیگر شخصیت کتاب های کریستی به هیچ وجه قدرت این کار را ندارد و با اینکه تمام شخصیت ها ( چه در این کتاب و چه در کتاب های دیگر کریستی) از تیپ بالا تر نمی رن این کتاب رو رها نکنم و به مطالعه ادامه بدم 

- نوع افشای معما و راز های کتاب که همیشه در پایان و به دست پوآرو اتفاق می افته به طور دقیق و حساب شده ست به طوری که ما متوجه نقطه گذاری ها در سراسر کتاب به دست کریستی میشیم که پوآرو با توجه به سوالات کاملا به ربط ( که در این کتاب زیاد اتفاق نمی افته و اوج این سوالات رو در ورق های روی میز یا شیطان به قتل میرسد شاهد هستیم) این نقطه گذاری هارو برای ما انجام میده 

- پایان کتاب برای من متفاوت و بی نظیره اما نه از اون تفاوت هایی که در مرگ راجرد آکروید طرف هستیم ( که نمی پسندم) از نوع اون پایان ها که تا مدت ها میشه به ایدهٔ کریستی درود فرستاد. 
بار اول که برای من بار شگفت زده شدن بود و بار دومی که کتاب رو خوندم بیشتر روی سرنخ ها تمرکز کردم و دیدم که بله و چقدر هوشمندانه حل معما وجود داره 

- درمورد فیلم ها و سریالش خب رسما میتونم به فیلم کنت برانا لقب سیرک دلقک ها رو بدم که با اون همه خرج و بازیگرای معروف و مشهور این چنین مفتضحانه کتاب رو روایت میکنه 
کنت برانا پوآرو دیگری رو برای ما میسازه، تا به حال من در هیچ کدوم از کتاب های پوآرو ندیدم که پوآرو بر سر کسی فریاد بزند و یا کسی را قاتل خطاب کند ولی در جای جای فیلم این اتفاق می افته و در تلهٔ کلیشه های فیلم های کاراگاهی گرفتار میشه 
اما فیلم سیدنی لومت و سریال دیوید ساچت از وضعیت بهتری برخوردارند ( سریال از فیلم بهتر) ولی هیچ کدوم به کتاب نمی رسند 
هیچ کدوم خانم هوبارد ( هابارد) کتاب رو برای من شکل نمیدن و در تصویر گری خانم هابارد نا موفق اند 

پی نوشت : در مواقع مطالعه پوآرو ، همیشه در تصوراتم پوآرو رو به شکل انیمیشن سریالی که براش ساختن تصور میکنم نه بازیگران متعدد این نقش 
پی نوشت : انیمیشنش بی نظیره
          حالا که بعد از دو بار خوندن این کتاب و دیدن فیلم سیدنی لومت و اپیزود قتل در قطار دیوید ساچت و فیلم کنت برانا درحال یاداشت نوشتن برای این کتاب هستم 
این بارِ سنگین رو از روی دوشم بر میدارم و اعلام میکنم که قتل در قطار سریع السیر برای من بهترین کتاب کریستی با شخصیت پوآروست

- پوآرو شخصیتی که خیلی ها از اون خوششون نمیاد ولی من واقعا این شخصیت رو از اعماق قلبم دوست دارم به قول کریستی : این شخصیت کله تخم مرغیِ قد کوتاه با سلول های خاکستری مغزش و با اون غرورش و اطلاعات ندادنش ( که خیلی ها از این کار متنفرن) کاری با کتاب میکنه که جذب کتاب بشم کاری که خانم مارپل دیگر شخصیت کتاب های کریستی به هیچ وجه قدرت این کار را ندارد و با اینکه تمام شخصیت ها ( چه در این کتاب و چه در کتاب های دیگر کریستی) از تیپ بالا تر نمی رن این کتاب رو رها نکنم و به مطالعه ادامه بدم 

- نوع افشای معما و راز های کتاب که همیشه در پایان و به دست پوآرو اتفاق می افته به طور دقیق و حساب شده ست به طوری که ما متوجه نقطه گذاری ها در سراسر کتاب به دست کریستی میشیم که پوآرو با توجه به سوالات کاملا به ربط ( که در این کتاب زیاد اتفاق نمی افته و اوج این سوالات رو در ورق های روی میز یا شیطان به قتل میرسد شاهد هستیم) این نقطه گذاری هارو برای ما انجام میده 

- پایان کتاب برای من متفاوت و بی نظیره اما نه از اون تفاوت هایی که در مرگ راجرد آکروید طرف هستیم ( که نمی پسندم) از نوع اون پایان ها که تا مدت ها میشه به ایدهٔ کریستی درود فرستاد. 
بار اول که برای من بار شگفت زده شدن بود و بار دومی که کتاب رو خوندم بیشتر روی سرنخ ها تمرکز کردم و دیدم که بله و چقدر هوشمندانه حل معما وجود داره 

- درمورد فیلم ها و سریالش خب رسما میتونم به فیلم کنت برانا لقب سیرک دلقک ها رو بدم که با اون همه خرج و بازیگرای معروف و مشهور این چنین مفتضحانه کتاب رو روایت میکنه 
کنت برانا پوآرو دیگری رو برای ما میسازه، تا به حال من در هیچ کدوم از کتاب های پوآرو ندیدم که پوآرو بر سر کسی فریاد بزند و یا کسی را قاتل خطاب کند ولی در جای جای فیلم این اتفاق می افته و در تلهٔ کلیشه های فیلم های کاراگاهی گرفتار میشه 
اما فیلم سیدنی لومت و سریال دیوید ساچت از وضعیت بهتری برخوردارند ( سریال از فیلم بهتر) ولی هیچ کدوم به کتاب نمی رسند 
هیچ کدوم خانم هوبارد ( هابارد) کتاب رو برای من شکل نمیدن و در تصویر گری خانم هابارد نا موفق اند 

پی نوشت : در مواقع مطالعه پوآرو ، همیشه در تصوراتم پوآرو رو به شکل انیمیشن سریالی که براش ساختن تصور میکنم نه بازیگران متعدد این نقش 
پی نوشت : انیمیشنش بی نظیره 
 
        

44

تاج دوقلوها
از نظرم به نسبت فانتزی هایی که در فضای مجازی بین مخاطبان ترند شده،قوی تر بود و برای اولین نقطه قوت به همزمان پیش بردن جریان داستان اشاره میکنم.مهارت نویسنده در این امر به خوبی نمایش داده شده و تونسته هر دو جریان رو جذاب و با هماهنگی خوبی پیش ببره و فصل های کوتاهی که با هیجان تموم میشد از ویژگی های مثبتی بود که نویسنده برای بهتر پیش بردن همزمانی جریان استفاده کرده.دومین نقطه قوت این کتاب پیش زمینه ایی برای جلد بعدی داشتن بود که نشون میده نویسنده برای داستان به طور کلی برنامه ایی داشته و مخاطب قرار نیست در جلد دوم با دیتاهای جدید و ناشناخته مواجه بشه
اولین نقطه ضعف به نظرم ضعف داستانی کتاب بود،بخش فانتزی کتاب به خوبی شرح داده نشده بود و همین باعث خلا بخشی از کتاب شده بود.در کتاب ۵ شاخه قدرت وجود داشت که تقریبا فقط قدرت شاخه افسونگر به طور دقیق و با جزئیات توضیح داده شده بود و برای بقیه شاخه ها صرفا به یک اشاره سطحی و توضیح کلی بسنده کرده بود.دومین نقطه ضعف شخصیت پردازی نویسنده بود.نویسنده برای دو کاراکتر اصلی به طور عالی شخصیت پردازی رو انجام داد ولی شخصیت های مکمل به نسبت های متفاوت نقص های پردازشی داشتند به طوری که مادربزرگ کاراکتر های اصلی از لحاظ ظاهری به طور کامل و دقیق توصیف نشده بود و شما برای این کاراکتر صرفا چند ویژگی رفتاری میدونین!
نقطه ضعف سوم عدم توضیح کامل دنیای داستانه،ما درمورد سایر همسایه ها چیزی نمیدونستیم و صرفا به یک همسایه اونم در حد چند دیتای ابتدایی و چند کاراکتر مهم این کشور اگاه بودیم
اگر بخوام به صورت کلی نقطه ضعف کتاب رو بگم،نویسنده در توضیح دادن و توصیف کردن ضعیف عمل کرده و در کتاب های فانتزی این دو معیار جزو معیار های مهمیه برای یک کتاب خوب
درکل از اونجایی که مجموعه اس نمیشه با یه جلد قضاوتش کرد اما به صورت کلی اگر فقط همین جلد رو در نظر بگیریم،خوب بود.
          از نظرم به نسبت فانتزی هایی که در فضای مجازی بین مخاطبان ترند شده،قوی تر بود و برای اولین نقطه قوت به همزمان پیش بردن جریان داستان اشاره میکنم.مهارت نویسنده در این امر به خوبی نمایش داده شده و تونسته هر دو جریان رو جذاب و با هماهنگی خوبی پیش ببره و فصل های کوتاهی که با هیجان تموم میشد از ویژگی های مثبتی بود که نویسنده برای بهتر پیش بردن همزمانی جریان استفاده کرده.دومین نقطه قوت این کتاب پیش زمینه ایی برای جلد بعدی داشتن بود که نشون میده نویسنده برای داستان به طور کلی برنامه ایی داشته و مخاطب قرار نیست در جلد دوم با دیتاهای جدید و ناشناخته مواجه بشه
اولین نقطه ضعف به نظرم ضعف داستانی کتاب بود،بخش فانتزی کتاب به خوبی شرح داده نشده بود و همین باعث خلا بخشی از کتاب شده بود.در کتاب ۵ شاخه قدرت وجود داشت که تقریبا فقط قدرت شاخه افسونگر به طور دقیق و با جزئیات توضیح داده شده بود و برای بقیه شاخه ها صرفا به یک اشاره سطحی و توضیح کلی بسنده کرده بود.دومین نقطه ضعف شخصیت پردازی نویسنده بود.نویسنده برای دو کاراکتر اصلی به طور عالی شخصیت پردازی رو انجام داد ولی شخصیت های مکمل به نسبت های متفاوت نقص های پردازشی داشتند به طوری که مادربزرگ کاراکتر های اصلی از لحاظ ظاهری به طور کامل و دقیق توصیف نشده بود و شما برای این کاراکتر صرفا چند ویژگی رفتاری میدونین!
نقطه ضعف سوم عدم توضیح کامل دنیای داستانه،ما درمورد سایر همسایه ها چیزی نمیدونستیم و صرفا به یک همسایه اونم در حد چند دیتای ابتدایی و چند کاراکتر مهم این کشور اگاه بودیم
اگر بخوام به صورت کلی نقطه ضعف کتاب رو بگم،نویسنده در توضیح دادن و توصیف کردن ضعیف عمل کرده و در کتاب های فانتزی این دو معیار جزو معیار های مهمیه برای یک کتاب خوب
درکل از اونجایی که مجموعه اس نمیشه با یه جلد قضاوتش کرد اما به صورت کلی اگر فقط همین جلد رو در نظر بگیریم،خوب بود.
        

35

156

ج مثل جادو
          مجموعهٔ 9 داستان فانتزی که از اولین کارای نیل گیمنه. اولشم یه مقدمه خیلی جالب درمورد داستان کوتاه داره که دلم می‌خواست همه‌ش رو به صورت بریده منتشر کنم. :))
اما داستان‌ها... خب داستان‌ها خیلی کوچک و بی‌هیچی بودن. به جز دو سه تا. (پل ترول رو خیلی دوست داشتم و شوالیه‌گری و مرغ خورشید.) برای وقت‌گذروندن تو اتوبوس و این روزهایی که کمی کتاب خوندن برام سخت شده گزینه خوبی بود، اما جوری هم نیست که خیلی پیشنهادش کنم به آدما که وای و آی برین اینو بخونین.
نکته‌ای که تو گزارش پیشرفت‌هامم گفتم و خیلی باعث این احساس شده بود این بود که خیلی خیلی داستان‌ها انگلیسی بودن. خیلی فرهنگ و اسطوره و فضای انگلستان توی کتاب موج می‌زد و وقتی مخاطب اینارو ندونه براش بی‌حس و بی‌معنی می‌شه. مترجم بعضا سعی کرده بود توضیح بده که این چیه و اون چیه و این چه داستانیه و اون چه شعر معروفیه،‌ ولی خب بنظرم اینجور چیزا اینطوری جواب نمیدن. آدم باید بدونتشون و باید باهاشون زندگی کرده باشه تا لبخند به لبت بیاره و بگی ایول. وگرنه اینطوری میشی که: 😐
        

34

آخرین گودال

26