بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

زهرابیات

@zahrabt2015

6 دنبال کننده

                      ارشد روابط بین الملل
ارشد علوم تربیتی
یه معلم👩‍🏫
یه عاشق کتاب 📚
هر از گاهی برای دل خودم مینویسم 🖊️📒

                    

یادداشت‌ها

                در وهله ی اول باید بگم داستایوفسکی نه یه نویسنده که یه روانشناسه.. اینو تو مکالمات بین سویدریگایلف و رودیون و همچنین پورفیری و راسکلنیکوف بطور جزئی درک کردم.. در خلق تصاویر و صحنه ها و جزئی ترین حالات، چقدر مهارت داشت و اینکه هر شخصیتی که بوجود آورده بود قشششنگ بهش پرداخته بود، من اینو دوست داشتم.. در کنار اینها موقعی که در مورد موضوعات سوسیالیستی صحبت می‌کرد جامعه شناس میشد.. و گاهی در لابلای اتفاقات، گریزی میزد به فلسفه و وجود..در به تصویر کشیدن چالش و تضاد درونی راسکلنیکوف در روند داستان موفق بود.. جوونی که به ظاهر برای فقر و سرخوردگی از بازی روزگار ، اما در باطن برای نجات و پالایش جامعه از وجود آدم های بد( حتی شده نابود کردن یکی از اونها در جهت اهداف والا) دست به جنایت زد.. اما زیر بار فشار اون، عنان از کف داد، جنون و پارانویا رو در حد اعلا تجربه کرد و به ورطه ی نابودی کشوند خودشو.. یادمه در خلال داستان میگفت برگزیدگان و خواص میتونن دست به جنایت بزنند چون عادی نیستن و سر آخر متوجه شد که خودش از اون دسته آدم های معمولیِ که حتی تحمل عذاب وجدان های خودش رو دیگه نداشت..رودیون در ابتدا جز کسایی بود که هدف براش وسیله رو توجیه می‌کرد ولی خب بعدش بقول خود داستایوفسکی دچار  تجدید حیات تدریجی شد.. 
سر آخر اما پیام خوشی برام داشت.. گاهی آدم فکر میکنه با یه جنایت میشه انسان‌هایی رو نجات داد، اما گاهی مثل سونیا با عشق و فداکاری میشه اینکار رو کرد.. و کاری که سونیا با رودیون کرد همین بود.. سونیا مظهر بخشش و سخاوت در عشق و فداکاری بود.. رازومیخین مظهر رفیق و رفاقت بود، و دونیا مظهر دختری فداکار و محکم و دوست داشتنی..پترویچ و امثال اون تو این دنیا فساد به بار میارن و من میگم صد رحمت به سویدریگایلف.. حداقل خودش میدونست با خودش چند چنده.. فضای کتاب پر از التهاب و البته روندی کشدار داشت و فکر کن این التهاب هم به همین موازات کشدار شده بود،حداقل برای من.. خدا روشکر که پایان کتاب خوش بود وگرنه همین طور تموم میشد تموم اون التهاب در وجودم می موند.. در طول داستان با خودم فکر میکردم که در اون سال‌های روسیه چققد سختی وجود داشته و الان گذر کردن از بخشی از اون.. کوچه به کوچه با فقر مردمی که هنوز هم میشه در جای جای  دنیا دید نمونه شون رو، همراه شدم و همین ها بود که من رو مضطرب می‌کرد و به فکر می‌برد.. در هر صورت کتابی بود که از خوندنش پشیمون نیستم و ان شالله از کتاب‌های بعدی داستایوفسکی هم خواهم خوند 
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

زهرابیات پسندید.
            قبل از اینکه ریویوم رو بنویسم چون شاید کسی نخونه می‌خواستم در خواست کنم از تمامی دوستان که هر رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه یا فیلمی‌ رو که موضوع ضدآرمانشهر داره و می‌شناسه معرفی کنه که شاید به یه آرشیو مناسب برسیم
رمان‌های مزرعه حیوانات و ۱۹۸۴ و فارنهایت ۴۵۱ که تو این موضوع معروفن اما اگه فیلم آلفاویل اثر‌ژان لوک گدار رو ندیدید اون هم حتماً نگاه کنید. 

خب برسیم به خود کتاب... یه عادت (بد یا خوب) دارم که رمان‌های خوب رو قبل از اینکه فیلمشون رو ببینم و تصاویر فیلم ذهنیت خلاقه‌ی من رو خراب کنه باید بخونم و اومدن سریال سرگذشت ندیمه و اصرار دوستام به دیدنش موجب شد که این کتاب رو بخونم. 
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که یه رمان ضدآرمانشهری (دیستوپیایی یا ویرانشهری) رو به قلم یک زن خوندم. معمولاً این آثار با توجه به ماهیت سیاسی‌ای که دارند نوشته‌ی مرده... اما مارگارت اتوود به خوبی تونسته بود یک دنیایی رو ترسیم کنه که توی ویرانشهرش زن‌ها آسیب‌های جدی‌تری می‌بینند. 
اتوود انقدر با وسواس این دنیا رو ترسیم می‌کنه که حدود چهل درصد اول رمان بیشتر به توصیف ریزه‌کاری‌های وحشتناک دنیای خیالیش می‌پردازه.
همچنین رمان به شدت ویژگی‌های مدرن رو داره... به هم ریخته توصیف می‌شه(که البته آخر رمان برای این به هم‌ریختگی دلیل خوبی داره) و پایان آنچنان مشخصی نداره. به هر حال رمانیه که حس می‌کنم هر کسی حداقل تو کشور ما باید بخونه و به شدت توصیه می‌کنم اول رمان رو بخونید بعد سریال رو ببینید تا ذهنتون تو تصور کردن تصاویر کتاب تنبل نشه و تصاویر سریال رو به جای تصاویر‌ ذهنی‌تون تداعی نکنه.
          
زهرابیات پسندید.
            تخیلش رنگ و بو و مزه دارد!
تخیلش گاه رنگ غروب آسمان را با آبی دم صبح ترکیب می‌‌کند و آسمان صورتی به شما می‌دهد!
تخیلش گاهی رنگ ارغوانی گُلی را با مزه گسِ ازگیلی قاطی می‌کند و بوی چوب سوخته از آتش خاموش شده در جنگل مه‌گرفته‌ای را زیر مشامت می‌کشاند!
تخیلش کاری می‌کند رنگ عنابی تنه درختان با تمشک‌های رویش برایت طعم دمنوش هل و دارچین را زنده کند که چندتا حبه نبات زعفرانی کنارش نشسته‌اند..
گاه شربت بهارنارنج را زیر همان آسمان صورتی به دستت می‌دهد و گاه کنار آتش خاموش شده‌ی همان جنگل مه‌گرفته برایت چای به‌لیمو دم می‌کند...
تخیلش طعم تلخ نعنا را با رایحه رنگ ترش اناری به خوردت میدهد و تو می‌مانی و رویای انارهای نعنایی! که چگونه رنگ‌ها می‌توانند طعم داشته باشند؟! و طعم صداها در دهانت مزه ‌کند؟! حتی طعم تصویری که در ذهنت ساخته شده زیر زبانت مثل آبنبات آب می‌شود!و می‌نشینی و یکی یکی انارها را باز میکنی و به جای یاقوت، از داخل انارها نعنا دون میکنی! 
تخیلش گاه خشن می‌شود و بوی باروت را از ذهن دودگرفته‌ات زیر بینی‌ات می‌کشاند و صدای گلوله را از برگه‌های کاهی نوشته‌ها به گوشت می‌رساند.. و تو کنار بمباردمان مجلسِ دوران قاجار مشروطه‌خواه میشوی! هرچند که نسل چندم انقلاب ۵۷ باشی باز هم دلت می‌خواهد با مشروطه‌خواهان در خیابان بهارستان تیر در کنی و جلوی جولانِ قزاق‌ها رنگ شجاعت بریزی و بوی آزادی را زیر ذهن انقلابیون ۵۷ هموار کنی...
کتاب را که بخوانید مثل گل آفتابگردان هر طرف که  آفتابِ تخیلش بچرخد چرخ می‌خورید! اینجا در بی‌کتابی، تخیل، آفتاب است و شما گل آفتابگردان..
خلاصه اینکه کتاب را بخوانید آفتابگردان‌های نازنین! ذهن میرزا یعقوب عجيب است!  شاید مثل من میرزا یعقوب را دوست نداشته باشید؛ هیچکس آدم بدعنقِ بزدلِ چاپلوسِ تملق‌گوی بددهنِ رندِ آب‌زیرکاهِ پرو که طماع هم هست را دوست ندارد!! اما باید ازش ممنون بود که داستان رو برامون تعریف کرد!! ولی هرگز او را و تخیلش را و اتفاق‌های آشفته‌اش را فراموش نخواهید کرد... اما بدانید گاهی کتابِ بی‌تربیتی می‌شود! با بی‌ادبی‌هایش حتی اگر خندیدید یادتان نرود محکومش کنید! 
می‌توانم تاصبح بنشینم و برایتان تخیلی از جنس رویای بی‌کتابی بنویسم...
          
زهرابیات پسندید.
زهرابیات پسندید.
زهرابیات پسندید.
            این کتاب و به طور کلی ایده‌ی دبی‌فورد مبتنی به نظریه‌ی «سایه‌ی شخصیتِ» یونگ است که وی یکی از مشهورترین باورمندان به این نظریه است. او کتابی نیز با عنوانِ «تاثیر سایه‌» منتشر کرده است و به طور کلی نیز کتاب‌هایش حول همین محور است. 
به طور اجمالی این نظریه می‌گوید انسان همیشه در تعارضی است میانِ «آنچه هست» و «آنچه باید باشد» و اساسا، «دوگانگی»، مرکزی‌ترین کانونِ تجربه‌ی انسانی است(دوگانه‌هایی مانند خیر و شر، نور و تاریکی، صداقت و فریبکاری و...). امّا جالب اینجاست که انسان در بسیاری اوقات این دوگانگی را انکار می‌کند. «سایه» همان نیمه‌ی تاریکی است که یا در انکار آن هستیم یا از آن غافلیم. 
دیتاهای بیرونی - که همواره به صورتِ شبانه‌روزی به سمتِ ما سرازیر است - موجب شده است تا عمومِ ما علاوه بر توهّمِ آگاهی، از آگاهی نسبت به جهان درونِ خود غافل شویم و در نهایت گویی که با این جهان بیگانه‌ایم. جهانی که به اعتقاد دبی‌فورد مهم‌ترین بخشِ هویّتِ انسانی‌ست. 
این کتاب بنا دارد تا به این جهانِ جداافتاده از ما بپردازد و قدم به این نیمه‌ی تاریکِ ناشناخته را روشن سازد. مسیری که بتوان از طریقِ آن این دو عرصه‌ی وجودِ درون و بیرونِ آدمی را یکپارچه سازد. «تاریکیِ» مدّ نظرِ این کتاب بارِ منفی ندارد و بیشتر مراد از تاریکی، ناشناخته بودنِ آن است. به یاد تعبیرِ زیبای جوردن پیترسون افتادم: «اگر می‌خواهی با اژدها بجنگی باید به آشیانه‌اش بروی، پیش از آنکه او به دهکده‌ی تو بیاید.» این کتاب قصد سفر به این نقطه‌ی تاریک و ناشناخته بده. 
دبی‌فورد، نویسنده‌ی این کتاب، سختی‌ها و رنج‌های مختلفی در زندگی را از سر گذرانده است. از طلاق والدین، اعتیاد(مصرف روزانه 100 قرص!) و خیانت گرفته تا اینکه در نهایت طی یک دوره‌ی مبارزه با سرطان در سن پنجاه‌وهفت‌سالگی درگذشت. خواندنِ کتاب و آشنایی با نظراتِ کسی که سختی‌هایی را کشیده است - که هریک از آنها برای برخی عاملی برای ناامیدیِ مطلق است - تجربه‌ی جالبی است. 
در مرحله‌ی نخست باید با این نیمه‌ی تاریک روبه‌رو شد و دست از این خیال برداشت که او که در آیینه می‌بینیم ما هستیم و این جمله‌ی بیهوده را کنار بگذاریم: «اشکالی ندارد، اوضاع بهتر خواهد شد». باید بپذیریم که بخشِ تاریکِ وجودمان جزئی از ماست. همان بخشی که حتی ممکن است یادآوریِ آن برای خودمان دشوار باشد. امّا برای رسیدن به آرامش و رهایی چاره‌ای جز پذیرش و قدم گذاشتن به این بخشِ تاریک نداریم. 
شکل‌گیریِ این نیمه‌ی تاریک وجود از اوایلِ کودکی آغاز می‌شود. هرقدر هم که پدر و مادری خوب و مهربان داشته‌ایم امّا مساله اینجاست که کودکِ انسانی اینگونه است که هرگونه مخالفت با خود را به حسابِ بدیِ خود می‌گذارد. حتی مخالفتی مانند اینکه «این بیسکوییت را نباید قبل از شام می‌خوردی». این را بگذاریم کنارِ برچسب‌های مختلفی که اجتماعِ اطرافمان به ما زده است. 
فصل نخست در تبیینِ مرادِ نویسنده از جهان بیرون و درون و لزوم پذیرش این تاریکی‌هاست. فصل دوم در ردِ شاید قدیمی‌ترین تصور ماست: تقسیم‌بندی انسان‌ها به خوب و بد! که بر اساس آن همیشه سعی داشته‌ایم بدی‌هایمان را بپوشانیم. فصل سوم در اثباتِ وجودِ تمامیِ ویژگی‌های هستی در هر انسان است. فصل چهارم مقابله با ویژگیِ فرافکنیِ انسان است. فصل پنجم به «روشِ» شناختِ سایه اختصاص دارد که از طریق آن می‌توان خود را شناخت. در فصل ششم می‌پذیریم که ما «مالکِ» این ویژگی‌های پنهان وجودمان هستیم. فصل هفتم گفت‌وگو با این نیمه‌ی تاریک و شنیدنِ پاسخ‌های آن است. فصل هشتم: شناخت و برخوردِ صحیح با ویژگی‌هایی است که مطلوب ما نیستند و در ایجاد آن نقشی نداشته‌ایم. فصل نهم درباره‌ی رها شدن و شکوفایی انسان و فصل آخر به بازتعریفی از انسان در ساختاری به هم پیوسته اختصاص دارد.
          
زهرابیات پسندید.
زهرابیات پسندید.
زهرابیات پسندید.
زهرابیات پسندید.