محیا سرخیل

@mahyasrl

27 دنبال شده

16 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                اسلام از هرجای این دنیا که خدا بخواد یارانش رو جمع می‌کنه و ذکر و نام خودش در در برابر جهانیان مرتفع می‌کنه. دست تقدیر، خانم ژاپنی با عقاید بودایی رو به مسلمانی پاکباز و تنها مادر شهید ژاپنی ایران تبدیل می‌کنه.
به تمام مردم، به‌خصوص دختران سرزمینم این کتاب رو پیشنهاد می‌دم چون که روحیه‌ی پاکبازی و جهاد با جان و مال و همسر و فرزند رو در آدم به‌شدت تقویت می‌کنه.

بخشی از کتاب: « در عالم خواب دیدم... گفت: این دختر کوچولو، ریحانه، فرزند محمد است. گفتم: پسر من مجرد بود. گفت: پشت سرت را نگاه کن... دشت وسیع و سرسبز و پردرختی دیدم که از وسط آن یک قصر سفید و بلورین بالا آمده بود. اقا گفت: آن قصر خانۀ پسر شهید شماست. او زنده است و پیش اولیاء خداست.
از خواب بلند شدم. وضو گرفتم و قرآن رو گشودم. خدا شاهد است که این آیه آمد:« وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ»
...
و ایمانم به عالم غیب به مرتبۀ یقین رسید.»


        

باشگاه‌ها

کانون اندیشه

35 عضو

ده غلط مشهور درباره اسرائیل

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            بعضی از کتاب‌ها رو فرای متن و عکس و محتوایی که ارائه میدن دوست دارم :)
کتاب‌های کودک و نوجوان هم دقیقا برای من همین حکم رو دارن.
و انگیزه ام از خوندنشون یه کم فراتر از اینه که حتمااا الان احساس نیاز کنم به محتواش. این کتاب رو هم بخاطر خاطرات کودکی که دلم براش تنگ شده خوندم 
از حدود 7 سالگی تا 10 سالگی من دوشنبه‌ها دوست داشتنی‌تر از بقیه روزها بودن. از صبح تا ظهر از طرف مدرسه میرفتیم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و کارای مختلفی میکردیم...
یکی از جذاب‌ترین کارها که البته اون زمان خیلی محبوب نبود بین بچه‌ها، بخشی بود که خانم مربی برامون کتاب میخوند. و باید بگم طوری اون کتاب‌ها و قصه‌ها تو ذهنم موندگار شدن که انگار حک شدن رو سلول‌های مغزم و یادم نمیره
آثار شل سیلور استاین دوست داشتنی هم دقیقا برمیگرده به اون روزا و اون خاطرات.
موقع خوندن این کتاب شما دقیقا با دیدن تصویرهای عجیب غریب بامزه‌ی لافکادیو، کودک درونتون کنجکاوانه صفحه به صفحه ذوق میکنه و داستان فانتزی کتاب رو میپذیره
این کتابو تو این چندکلمه توصیف میکنم :
شیرین، ساده، خاطره انگیز
و اگر یه روزی خواستید بخونیدش و یادتون موند بهم بگید شما چه سوالی با خوندن این کتاب تو ذهنتون شکل گرفت؟ 
          
            < سفرنامه الی>>

وقت کمی مانده بود که پیدایش کنم.من دنبال خود واقعی اش بودم. نسخه الکترونیک و صوتی به دردم نمی‌خورد. در کل استان قم فقط یک کتابخانه آن را داشت که تا به الان همان هم موجود نداشت.دو روز آخر بود که دوست کتابدارم تماس گرفت و گفت <<بیا ببرش اومد>> آمد و چه آمدنی! همان اول که دستش را گرفتم، او محکم تر گرفت و نگذاشت رهایش کنم. آن قدر جذاب تعریف کرد که به قول شاعر<< همه تن چشم شدم>>! و خواندم.تا قبل از آشنایی با او من فقط لبنان را در اخبار و نهایت فضای مجازی دیده بودم. اما راستش لبنان سریال وفا را بیشتر دوست داشتم.با این حال هیچ وقت به ذهنم هم نمی‌رسید با خواندن چند صفحه کتاب،روزی آرزو کنم به لبنان سفر کنم.دوست جدیدم تیرش به هدف خورده بود و توانسته بود همه جوره مرا مجذوب خودش کند. تصاویر جدیدی از لبنان برایم می‌ساخت که حتی وفا هم جلویش زانو زده بود. در بعضی سطرها حرفهایی گفته بود که غیرت ام  به جوش آمده بود.اسمش الی بود. قلم خانم فائضه غفار حدادی بسیار خوش چرخیده بود.سفرنامه جمع و جوری که دنیای بزرگی از زیبایی  را در بر داشت. پر از خورده روایتهایی با طعم خوش چای نعنا و زیتون ناب.فکر کنم هیچ وقت ساحل صیدا ودرخشش  نقره ایی شنهایش را فراموش نکنم.آنقدر که توصیفش را واضح دیدم. حسرت شنا نکردن دوازده ساله حوت،دلم را لرزاند. با نویسنده از بلندترین دکل بالا رفتم و کنار ماکت حاج قاسم ایستادم و حس غرور میان رگ هایم دوید. میان آن همه کار نویسنده و همراهانش در سرشان اما، شوق زیارت صدر نشین بود.فاصله یک ساعته شان تا دمشق اندازه یک شبانه روز نا گفته داشت.مثل همان سیاره ایی که خوابیدنشان در آن ممنوع بود،من هم بدون خوابیدن کتاب را تمام کردم.
کنار حلوا و شله زرد نذری نویسنده از جلوی ضریح حضرت رقیه،نذری به دل گرفتم و آمینش را بلند گفتم و با سلام راه دور زیارتم را کامل کردم. کنجکاوی مصاحبه با خانواده لبنانی توی سرم رژه می‌فت.دوست ندارم هیچ حدسی بزنم تا وقتی خواندمش غافل گیر شوم.خلاصه که الی سفرنامه ایی است که دستت را می‌گیرد، می‌نشاند روی قالیچه حضرت سلیمان و میبردت به قلب لبنان و دمشق.شاید <الی ۲> آن وقت نوشته شد که راه قدس باز شده باشد و خانه ابویاسر نزدیکتر.

این سفرنامه ۲۳۷ صفحه ایی از انتشارات شهید کاظمی دوست ماندگاری برایت میشود خواندنش سرشار از صمیمیت و لذت است. پر از دعوت به تفکرهای ریز و درشت که نویسنده از انها ماهرانه استفاده کرده است.برش کوچکی از کتاب این گونه است<<فقط صدای اذان ظهر است که می‌تواند گعده دوستانه و شیرینمان را به هم بزند.قبل از خروج باهم عکس می‌گیریم.حتی توی عکی معلوم نیست کداممان ایرانی هستیم و کداممان لبنانی.زینب به اصرار از نشانگرها و پیکسل هایش به ما هدیه میدهد و ما را تا در مسجد مشایعت میکند.به نرگس می‌گویم چقدر شبیه هم بودیم.می‌گوید شاید چون گلمان را از یک جا برداشته اند.گیج و ویج نگاهش میکنم.ادامه میدهد مگر در زیارت جامعه نیست که گل همه شیعیان را  از باقی مانده گل اهل بیت برداشته اند>>
          
وقتی  قرار است کتاب امانتی بخوانم تا شروع می کنم سریع دنبال کاغذی که دور و برم باشد می گردم. 
اول از همه از خانواده ابویاسر یک شجره نامه می نویسم. 
ستون یادداشت هایم را دو تا می کنم؛ ستون سمت راست دیدنی های لبنان را از روی خاطرات خانم حدادی لیست می کنم(از همان روزهای قدیم نمی دانم چرا علاقه خاصی به سفر لبنان داشتم؛ بارها شده در لحظات غم و شادی به همسرغر زده ام که یه لبنان ما را نبردی) القصه؛ ستون سمت چپ را  اختصاص میدهم به ارجاعات؛ مستندی که در کتاب اشاره می کند؛ توضیحات غذاها و شماره صفحه شان. 
ازبین شخصیت های داستان دو اسم دختر انتخاب کردم 😊
 یک روضه حضرت رقیه هم  نذر  کردم که یادم باشد اگر مجلس گرفتم یادی کنم از خانم حدادی و حتما پیامی هم بفرستم برایش. خدا را چه دیدی شاید امد😭
گذاشته ام در برنامه ام یک روز صبحانه پنیر و زیتون بزنم تا اگر  پایمان به لبنان و فلسطین نرسید حداقل خاطراتی ساخته باشیم. ولی برای خانواده زیتون  دوست ما بعید می دانم به صرف باشد. وقتی زیتون در خانه داریم پسرم حتی برای تغذیه مدرسه هم می برد. فکر کنم علاقه به لبنان و کشورهای اسلامی را با ژن به پسرم انتقال داده باشم و حالا با زیتون خودش را نشان داده. 😊
            وقتی  قرار است کتاب امانتی بخوانم تا شروع می کنم سریع دنبال کاغذی که دور و برم باشد می گردم. 
اول از همه از خانواده ابویاسر یک شجره نامه می نویسم. 
ستون یادداشت هایم را دو تا می کنم؛ ستون سمت راست دیدنی های لبنان را از روی خاطرات خانم حدادی لیست می کنم(از همان روزهای قدیم نمی دانم چرا علاقه خاصی به سفر لبنان داشتم؛ بارها شده در لحظات غم و شادی به همسرغر زده ام که یه لبنان ما را نبردی) القصه؛ ستون سمت چپ را  اختصاص میدهم به ارجاعات؛ مستندی که در کتاب اشاره می کند؛ توضیحات غذاها و شماره صفحه شان. 
ازبین شخصیت های داستان دو اسم دختر انتخاب کردم 😊
 یک روضه حضرت رقیه هم  نذر  کردم که یادم باشد اگر مجلس گرفتم یادی کنم از خانم حدادی و حتما پیامی هم بفرستم برایش. خدا را چه دیدی شاید امد😭
گذاشته ام در برنامه ام یک روز صبحانه پنیر و زیتون بزنم تا اگر  پایمان به لبنان و فلسطین نرسید حداقل خاطراتی ساخته باشیم. ولی برای خانواده زیتون  دوست ما بعید می دانم به صرف باشد. وقتی زیتون در خانه داریم پسرم حتی برای تغذیه مدرسه هم می برد. فکر کنم علاقه به لبنان و کشورهای اسلامی را با ژن به پسرم انتقال داده باشم و حالا با زیتون خودش را نشان داده. 😊