بهار ه.ف

بهار ه.ف

@bahare.hf

9 دنبال شده

8 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        
"ما" به عنوان یکی از کتابهایی شناخته شده که پیشتاز ژانریه که امروز به ژانر علمی تخیلی معروفه. این کتاب، مثل پیرو معروفترش، 1984 اثر جرج ارول، که سابقا این کتاب رو خونده و ترجمه کرده بود و بیشتر از "ما" مورد توجه جامعه جهانی قرار گرفت، از رسیدن آینده ای برای بشر حرف می زنه که هر کسی در اون فردیت خودشو از دست داده و در اجتماع حل شده. دیگه "من" ای وجود ندارد بلکه هرآنچه هست " ما" است و از همین ایده است که عنوان کتاب گرفته شده. (ایده های پوزیتیویستی این دوران و حس ناسیونالیستی، پشت عنوان "وحدت" هم در انتخاب چنین عنوان و ایده ای بی تاثیر نیست) این از دست رفتن فردیت و هویت شخصی تا جایی پیش رفته که حتی افراد جامعه با یکسری برچسب که ترکیبی از حروف و اعداد هستند شناخته میشن بدون اونکه اسم خاصی داشته باشن. در واقع با همه مثل یک کالا، یا یک جزئی از کل مجموعه ای بزرگتر برخورد می شه، که دارای بارکدی معتبر و از پیش تعیین شده هستند و سرنوشت هر کالا مشخص و قابل پیش بینیه. این جامعه ی متشکل از حروف و اعداد در زیر سلطه حاکمیتی قرار داره که تمامی امور روزمره شون رو تحت نظر میگیره: همه ساکنان یک اونیفرم یکسان دارن و  بزرگترین شادی اون ها رژه رفتن با ضرباهنگ سرود یکنواختیه که از طریق بلندگوها پخش میشه، سرودی که گویی ریتم و مضمونش پس زمینه سراسر زندگی اون هاست.
اینجا با جامعه ی کنترل شده ای رو به روییم که برای افراد نه در جامه ی "فرد" بلکه بر اساس "مصلحت جمعی" ، حتی اگر بر ضد فردیت باشه، تصمیم میگیره. تمامی افکار، اعمال و تصمیم گیری های  شخص توسط حکومت وقت تنظیم و فرموله شده حتی وقت خواب، بیداری و ... دقیقا مانند ابزاری کاربردی و مفید در یک سیستم منظم و از پیش طراحی شده : 

"کیست که از تورق صفحات برنامه قطارهای راه آهن نفسش بند نیاید ؟  جدول ساعات  هر یک از ما را در واقع به قهرمانان پولادین و شش چرخه آن حماسه بزرگ بدل می کند هر صبح میلیون ها نفر از ما در قالب تنی واحد با دقت ماشینی شش چرخ در یک ساعت و یک دقیقه از خواب بر می خیزیم سر ساعتی واحد میلیون ها نفر از ما در قالبی واحد هم زمان کار را شروع می کنیم و در قالبی واحد هم زمان کارمان تمام می شود و آن موقع که در یک لحظه واحد و مقرر طبق جدول زمان بندی در قالب پیکری واحد با یک میلیون دست ادغام می شویم قاشق ها را به سمت دهان می بریم و در یک لحظه واحد برای پیاده روی می رویم و به تالار سخنرانی می رویم مهیای خواب می شویم..." 

این روند تا جایی ادامه داره که حتی در پی فرموله کردن خوشبختی و شادی و  تمامی عکس العمل های یک انسان، احتمالا، برای جلوگیری از انقلاب های آینده است. انقلابی  (با آنتی تزی قدرتمند) در پی اثبات فردیت و هویت و برای بیرون آمدن از یوغ تربیت پدرانه ناظر کبیر/رهبر اعظم/ولی نعمت تحت لوای آزادی فردی شکل میگیره. اما به نظر می رسه حکومت وقت، هیچ فرمولی برای رسیدن به سعادت نداره، هرچند خود چنین جامعه ای بر اساس ایده ال هایی شکل گرفته تا بهشت برین رو در زمین به ارمغان بیاره،  و این بهشت برین نیاز مند کنترل و شفافیته و اگرچه با شعار آزادی بخشی شکل گرفته کاملا با آزادی وعده داده شده ناسازگاره.
(اشاره به آزادی و سعادت از ایده های ناب داستایفسکی، مکررا در یادداشتهای زیرزمینی، شیاطین، جنایت و مکافات و برادران کارامازوف هم دیده میشه به خصوص در تشریح صحنه فوق العاده جالب مفتش اعظم) 

"درباره آن روزگارانی که مردم هنوز در آزادی یعنی در وضعیتی سازمان نیافته و بدوی زندگی می کرده اند بسیار چیزهای باورنکردنی خوانده و شنیده ام..."
(هم نشینی آزادی با بدویت و سازمان نیافتگی) 

نظم اجتماعی ایده آل، به سرکوب کردن، ریشه کن کردن یک سری  وجوه انسانی منجر میشه. در "ما" سرکوب بارزی  در قالب حمله حکومت به روان/اندیشه آزاد  دیده میشه. حکومت، آزادی رو وجه خطرناک ذات بشر میدونه و بر برانگیختن احساس نیازمندی فرد ،برای رهایی از سردرگمی و وابستگی، دوری از تخیل و افکار شخصی  تاکید میکنه. ایده داستان  انتقادی شدیدیه به نگرش های پس از انقلاب به انسان. در این جامعه ی "ایده آل" حکومتی، اگر بناست هدف انسان سعادت ، خوشحالي و خوشبختی باشه، آزادی وجود نخواهد داشت، چرا که بر اساس این ایده، خوشحالی و آزادی با یکدیگر ناسازگارند. این جامعه با قربانی کردن آزادی، آرزوی دستیابی به سعادت داره. در پی رسیدن به این سعادت و فرموله کردن اون ،  سیستم حاکم انسان رو به یکی از ابزارهای کار خودش در روند توسعه و پیشرفت اقتصادی بدل می کنه. این تبدیل به شی شدن انسان، یا شی انگاشتن او در روند رسیدن به یک بهشت زمینی/ آرمانشهر در کتاب یادداشت های زیرزمینی داستایفسکی در قالب شستی ارگ، لانه مورچه، کاخ کریستال و ... آورده شده، اینها به اثبات "آدمیت انسان" و عدم تمایل به تبدیل شدن به یک شی و ناچیز شمرده شدن اشاره می کنه. همونطور که انقلابیون "ما" در مقابل ایده:" "همین افکار یکسان همه یکی هستند ما آن قدر شبیه ایم..."می گن:" منحصر به فرد بودن یعنی اینکه یک جوری خودت را از جمع متمایز کنی"...
چنین حل شدنی در " ما" هرچند در مخالفت با ایده های مسیحیت باشه، همون مراسم حل شدن همگانی رو بازتاب میده. برگزاری مراسم مارش عمومی، سرود همگانی در کتاب "ما" زامیاتین، طبق متن کتاب ، شبیه همان مراسم عمومی عشای ربانی کلیسای کاتولیک شده. هرچند فرم تغییر کرده، محتوا یکی ه. در هر دو، جمع، پناهگاهی ایمن و سنگری قدرتمنده برای فرار از مواجه با ناشناخته ای به اسم من و مسئولیت های اجتماعی "من". 

  نگارنده ی یادداشتهای کتاب "ما" مهندس ساخت، ریاضیدانی ه که بر اساس دستورات عقل و منطق ریاضی وار تمایل داره در یک جامعه این چنینی حل بشه تا بتونه خوشحال و خوشبخت زندگی بکنه بدون اینکه عاملی این حس امنیت و شادمانی رو لکه دار کنه. کاری که این مهندس برای حکومت انجام میده ساخت انتگرال/موشکی ه، در راستای گسترش ایده سعادتمندی بر همین اساس. به گونه ای که نه فقط این ایده در زمین بلکه قابل صادر کردن به  سیارات دیگه باشه:  

"شما باید موجودات ناشناسی را که در دیگر کرات زندگی می کنند و شاید هنوز در همان حالت بی قیدی بدوی به سر می برند زیر یوغ مبارک عقل بیاورید اگر آنها درک نکنند که سعادتی را برایشان به ارمغان آورده ایم سعادتی از نظر ریاضی عاری از هرگونه خطا، وظیفه ماست که وادارشان کنیم سعادتمند باشند."... 

این جا ،  یادداشتهای  ریاضیدان جوان "ما"، که بسیار سعی داره بر نوشته هاش مسلط باشه تا مبادا عنان اختیار به احساسی نادرست" بسپاره، با اعتراف ناخواسته از" یوغ" و "عقلانیت" همراه شده. می تونیم ببینیم که "یوغ مبارک عقل" "سعادت" و "عاری از هرگونه خطا" در هم نشینی با یکدیگر قرار گرفتند.. ...نمونه ای از  تلاش او برای تسلط بر نوشته و دستکاری افکارش به این شکله: 

" رام کردن منحنی سرکش و صاف کردنش در امتداد خط مماس، خطی مستقیم خطی عظیم الهی دقیق.. خطی که خردمندانه ترین خطوط است... و بعد در وصف چنین زیبایی می خواهد شعری احساسی بسراید ..." و در همینجا پاراگراف را ناتمام رها میکنه، گویی آگاه شده که چیزی نادرست از آنچه باید گفته شود به زبون آورده. بنابر این پیش زمینه های جلب این فرد به یک جنبش انقلابی دیده میشه. 

یادداشتهای این منطق پرست ، در راستای اقناع خودشه و تماما دروغ هایی به خودشه برای مصلحت نظام و جمع"ما". بنابر این از اونچه واقعا باهاش مواجه میشه به طور عمد فرار می کنه و اونچه نوشته میشه دستکاری افکارش در جهت اثبات ایده ایه که میخواد باورش داشته باشه: پروپاگاندای سیاسی با تایید صلاحیت ولی نعمت ، ایدئولوژی حل شدن در "ما" و "در جمعی جزو آدمیان" حساب شدن. اما چون ناخواسته با عنصری نامعین و تعریف ناشده مواجه میشه به صورت ناخود آگاه این انحراف از "خط مستقیم" رو در نوشته هاش بروز میده و وقتی متوجه این انحراف میشه به سرعت موضوع رو به شکل دیگه ای که مورد تایید خودش هست تغییر میده. این عنصر ناشناخته در قامت زنی که به عنوان عدد گنگ توصیف شده، اومده و این زن در گره معنایی با ایده ی انقلاب هویتی و فردی قرار داره:این زن "به ناخوشایندی ورود ناگهانی عددی گنگ و تجزیه ناپذیر به یک معادله" توصیف شده که او رو دچار تردید میکنه: 

"این منم و در عین حال من نیستم..."
" اما درونم انگار ابری است ، در چنبره ی تارهای عنکبوت و چیزی صلیب مانند، ایکسی (امری مجهول و ناشناخته) با چهار پنجه اش.. شاید هم همه ی اینها پنجه های خودم هستند، همه اش هم به خاطر اینکه، مدتی مدید مقابل چشمانم بوده اند، پنجه های پشمالوی خودم، دوستشان ندارم، نشانه دوران توحش اند...آیا جایی در درون من واقعا...".. 

جمله قطع میشه و در پاراگراف بعد ادامه میده: 

" می خواستم همه اینها را خط بزنم، چون از حوزه موضوعات تعیین شده برای این یادداشت فراتر رفته اند" 
زدودن یا سرکوب کردن صرفا برای زدون ابهام و اطمینان قلبی از عدم وجود چیزی غیر منطقی و از دست ندادن مامنی که مدتها باهاش خو گرفته:" ما همه عناصر طبیعت را مسخر خود کرده ایم و هیچ بلایی ممکن نیست نازل شود"...(!!!) 

در پاراگراف قبل، همین دستهای پشمالویی که " دوستشان ندارم" و نشانه "توحش اند"، به عنوان ایکس یا مجهولی تحمیلی /بدوی، عنان اختیار رو از مهندس ما می دزده و او رو به سمت و سویی که خارج از چهارچوب ادراکی فرده می کشونه.  "مهندس" همون موجودیه که به قول داستایفسکی از بوته ی آزمایش ایده آل ها بیرون اومده. موجودی طبیعی نیست و خطرناک ترین امر برای موجودی که دستکاری شده باشه، اطلاع از تفاوت وضعیت طبیعی و وضعیت دستکاری شده آزمایشگاهیه ." سراسر کتاب پر از چنین آگااهی های نصفه نیمه ایه که سعی در انکار داره و ذکر تمامشون در این مطلب کوتاه ناممکنه. 

اما دومین مطلب که در مقدمه و مقاله اوایل کتاب هم به کرات دیده شده وجود عناصر فوتوریستیه. عناصر فوتوریستی در تصاویر ذهنی، کلمات ، و توصیف معماری شدیدا به چشم میاد. فوتوریسم جنبشی بود پیشتاز در راستای ایده های جهانی شدن، و به دلیل همین جهانی شدن بسیار مورد استقبال حکومتهای وقت قرار گرفت. این جنبش در اوایل قرن بیستم میلادی قبل از جنگ جهانی اول ظهور کرد و عمده مفاهیم مورد تاکیدش: سرعت، تکنولوژی، صنعت گرایی، حرکت، تکرار ، ریتم تند، خشونت و تمام اشیایی بود که این مفاهیم را بازتاب می دن. این عناصر در معماری با مصالح شیشه، فولاد، بتن و با فضاهای معماری شفاف و متحرک، مثل پله برقی، آسانسور، اتوبان ها و ریلهای هوایی، زمینی و زیر زمینی گره خورده. تو نقاشیهای فوتوریستی استفاده از اشکال هندسی، پشت سر هم برای القای مفهوم حرکت بسیار دیده میشه، در شهرهای  فوتوریستی "همشهری ها" تو بلوک های آپارتمانی مکعبی یک شکل در شبکه شطرنجی طراحی شده ای که وجه ممیزه ای ندارند زندگی می کنند، شفافیت/استفاده از شیشه و اینکه هیچ چیز برای پنهان کردن نیست(به قول داستایفسکی کاخ کریستال/یاداور منطق هندسی و شفافیت و عدم وجود مفهومی ناشناخته) در  نما سازی و حتی در خصوصی ترین بخش های زندگی هم دیده میشه. پنهان کردن جرمه، هیچ گاه چیزی برای پنهان کردن "نبایست" وجود داشته باشه، هرچه هست باید قابل رویت باشه، پنهان کردن تهدیده و "ما" /جامعه تهدید نمی پذیره. فوتوریسم مفهوم شفافیت مدرن رو به عاریت گرفت و  سعی در آزادسازی مفاهیم و کلمات از بستر "گذشته" داشت.  هرچند فوتوریسم پدیده ای ایتالیایی بود به شدت در ادبیات و هنر قرن بیستم روسیه، به خصوص بعد از انقلاب رواج پیدا کرد. بنابراین در مفاهیم فوتوریستی تاکید بر ریتم هماهنگ پیشرفت، با تکیه بر کارآمدی ماشینها /ماشینی کردن انسان/ در صنایع ساخت و ساز کارخونه ای نه تنها در نقاشی، که در مجسمه سازی، معماری، شهرسازی ،گرافیک،ادبیات، تئاتر و موسیقی هم تاثیرگذار بود. به جای ساختمان های ایستای سابق با گوشه های تاریک و بی نور و ساکت و ناشناخته، بر  نور، وضوح، عناصر هیجانی و پر سر و صدا تاکید شد. خطوط افقی با ظهور  راه های درهم و پیچیده قطارهای سریع السیر بین شهری، هواپیماها، خطوط دریایی گسترده، طراحی های شطرنج هندسی، با نظم منطقی و برنامه ریزی شده پدیدار شدند، گویی می خواستند با ترور انسان به وسیله حرکتهای مداوم و هیجان  مجال فکر و تامل لحظه ای را از او بگیرند. حتی همان مصالح ذکر شده، شیشه، بتن مسلح،  فولاد و ... تمامی شان عناصری هستند که توسط کارخانه هایی بسیار پر سرو صدا در کمترین زمان ممکن تهیه شده و بیشترین کارایی را دارند. همه ی اینها توسط انسانهایی تهیه شدند که به یک شی کاربردی یک سیستم بزرگ تبدیل شده اند. چیزی دقیقا شبیه به فیلم "Modern Times" چارلی چاپلین: انسان بلعیده شده در میان چرخهای یک ماشین بزرگ. 

و اما نمونه‌های عناصر فوتوریستی در متن داستان "ما": 

_"امروز صبح توی کارگاهی بودم که انتگرال آن جا ساخته می شود وقتی چشمم به دستگاه ها افتاد گوی های رگلاتور ها با چشمان بسته با تمام وجود می چرخیدند میل لنگ ها برق زنان به چپ و راست خم می شدند. بالانسر مغرورانه شانه هایش را می جنباند و مته دستگاه شیارزنی هماهنگ با موسیقی ای نا شنیدنی خم و راست می شد. ناگهان زیبایی آن باله ی مکانیکی عظیم و غرق در پرتوهای آبی خورشید پیش چشم خودم دیدم... بعد با خودم گفتم چرا زیباست؟ این رقص چرا زیباست؟ و پاسخ: چون این حرکتی آزادنه نیست، چون کل مفهوم عمیق رقص دقیقا در تابعیت زیبایی شناختی مطلق آن نهفته است، در عدم آزادی تمام و کمالش..."
_" چرخ منطق هنوز در درونم در همهمه بود، من بنا به اقتضای اینرسی بنا کردم به گفتن از فرمولی که تازه به آن دست یافته بودم، فرمولی که ما و ماشینها و این رقص هماهنگ را شامل میشد..." 
_ "طبق معمول کارخانه موسیقی با تمام شیپور هایش مارش یگانه کشور را پخش می کرد اعداد در ردیف های منظم چهار نفره با هیجان همگام با ریتمی واحد حرکت می کردند صدها و هزاران عدد دیده می شد با اونیفرم های آبی و پلاک های طلایی در سینه که شماره دولتی هر مرد و زن رویش درج شده است..."(انسان با عدد شناخته شده)
_ "ضرب سازهای برنجی: دام داران دام دام ،،،و این پلکان برنجی که زیر نور خورشید می درخشند و با بالا رفتن از هر کدامشان به آن فضای آبی سرگیجه آور نزدیک و نزدیک تر می شوی...
"خیابان های تغییر ناپذیر و مستقیم ، شیشه کف پیاده روها که نور را منعکس می کرد . منشور عالی ساختمان های شفاف متوازی السطوح، هارمونی مربع شکل ردیف های آبی متمایل به خاکستری... بله من بوده ام که بر خدای قدیم و زندگی قدیم غلبه کرده ام من بوده ام که همه این ها را خلق کردند و من مثل یک برج می ترسم آرنجم را تکان بدهم مبادا دیوارها گنبدها و ماشین ها از هم فرو بپاشند..." 
..." ابروهایش با زاویه حاده به سمت شقیقه هایش بالا رفتند و به شاخ های تیز ایکس می ماندند.."
"
سرعت زبانش حساب شده نیست، سرعت زبان باید قدری کمتر از سرعت ذهن باشد نه برعکس..."
".. نمی توانم شهری را تصور کنم که در دل دیوار سبز محصور نشده باشد ...نمی توانم زندگی را مجسم کنم که در قالب اعداد و ارقام جداول زمان بندی نیامده باشد..."
" تالار سخنرانی نیمکره عظیم و آفتاب سرتاسر از شیشه ردیف های دایره و از سرهای کروی شکل و نژاده که از ته تراشیده شده اند..." (نیم کره یا کره به خاطر حذف زوایا خاصیت شفافیت و احاطه و تسلط داره) 
"این یک جور ایراد فنی  کوچک در قطعات است، می شود به راحتی بدون متوقف کردن حرکت عظیم کل ماشين برطرفش کرد، برای دورانداختن پیچ های خم شده ما دست توانمند و سنگین ولی نعمت و چشم ریزبین نگهبانها را داریم..." 
" گام های دراماتیک و بلورین که در توالی های بی پایان به هم می گرایند و از هم دور می شوند و آکوردهای که چکیده فرمول تیلور و مک لورن اند با گام های مربعی کند و متقارن شبیه پاچه های شلوار فیثاغورث است... ضرباهنگهای پر جلوه ..." 
"در باقی مواقع ما در میان دیوارهای شفاف که گویی از هوای درخشان تنیده شده اند روزگار می گذرانیم همیشه در معرض دید دیگران و غرق در نور ما چیزی نداریم که از هم پنهان کنیم..."
"بلوری سازی زندگی هنوز پایان نیافته...دو روز دیگر در میدان مکعب جشن عدالت برگزار میشود..(همنشینی مکعب و عدالت از آنجاست که همه ی زوایای مربع برابرند) 

دقیقا از جایی که کاراکتر به دنبال زن وارد مسیر تازه ای میشود عناصر شفاف هم از بین می روند: 
" از پلکانی تاریک و عریض بالا می رفتیم... " و بعد : 
" در امتداد خیابان  قدم میزدی و بین سلولهای روشن و شفاف سلولهایی تاریک میبینی که کرکره هاشان پایین داده شده و آنجا پشت کرکره ها، چه خبر بود؟ اینها همه برای چه بود؟ "
" دری سنگین پر صدا و مات را باز کردم، وارد اتاقی تاریک به هم ریخته شدیم، اشفته بی نظم و جنون آمیز، خطوط کج و معوج که از هیچ معادله ای تبعیت نمی کردند، تحمل آشفتگی برایم دشوار بود..." (احتمالا اشاره به آنتی تز دادائیسمی:)) 

_پیشنهاد می کنم جهت سرگرمی اول فیلم چاپلین و بعد فیلم متروپلیس فریتز لانگ (۱۹۲۷)رو بعد از خوندن کتاب "ما"(۱۹۲۱) تماشا کنید سراسر پر از نشانه ها و مفاهیم فوتوریستیه و به تصویر پردازی ذهنی "ما" و مفاهیم بنیادی این اثر هم کمک بسیار زیادی می کنه:))  


      

15

        خوندن این کتاب تصمیم سال ۹۹ بود، اما طی یه سری بدبیاری (بهونه های کتابدارا سر همه گیری کرونا، مرتب کردن قفسه های کتابخونه دانشکده و تغییرات اساسی توی این قفسه ها که کتاب به اعضا امانت نمی دادن، دلمشغولی های زندگی) به تعویق افتاد. تا اینکه چند وقت پیش دیدم تو فیدی پلاس ظاهر شد! خلاصه شاد و خرم نشستم به خوندن، که از شانس بد ما یهو فیدیبو بعده چندین سال تصمیم به خونه تکونی اساسی گرفت. چندین بار توی دریافت کتاب دچار مشکل شدم و خلاصه که موقتا رهاش کردم تا اینکه خیلی اتفاقی، بدون اینکه انتظارشو داشته باشم، توی قفسه ی یه کتابخونه ی عمومی که عضوش بودم بهش برخوردم.  

برخلاف انتظارم، ماجرای من و این کتاب از سال ۹۹ به نتیجه مثبتی منجر شد. توی این یک ماه اخیر نشستم و با دقت فراوان، مجددا از اول مطالعه ش کردم و یادداشتهایی از مطالبی که قبلا از چشمم دور مونده بود، برداشتم: 

و اما درباره ی خود کتاب به طور خلاصه: 
یه گلوله ی پشمی رو در نظر بگیرید که نخ های درونش به قدری گره خورده و در هم گوریده است که امکان جدا کردن رشته به رشته، ظاهرا در اون وجود نداره و نخ های توی گلوله عملا بی استفاده شدن و موجودیت این گلوله به همین شکل قلنبه پذیرفته شده. حالا برای باز کردنش دو تا راه هست. یک، راه حل همیشگی مون رو کنار بذاریم و جور دیگه ای به باز کردن گره ها نگاه کنیم که پیوستگی کل گلوله از بین نره؛ دو، قیچی دست بگیریمو هر رشته ای که تا حدودی آزاده ببریم و جداگونه استفاده ش کنیم و در این صورت اتصالش رو به گلوله‌ ی پشمی که ماهیتا بهش وابسته س کلا نادیده گرفتیم. 

پروانه پور شریعتی راه حل اول رو انتخاب کرد که نیازمند دقت، صبر و تلاش زیادیه. نخ های این گلوله ی پشمی رو تا جایی که تونست با ظرافت از هم جدا کرد. اگرچه گره هایی هنوز باقی مونده، با اینحال، او بدون اینکه انسجام رو از بین ببره موفق به آزاد کردن رشته نخ های زیادی شد.  توی مقدمه ی کتاب بارها رویکرد خودش رو توضیح داده که به نظرم تکرارش، توی این ریویو اضافیه. اما بعضی جاها دیدم که دوستان، ارجاعات پور شریعتی  به روایت فتوح سیف و شاهنامه رو مردود دونستن و ناعادلانه نمره ی وحشتناکی ازین کتاب کم کردن. جالبه که حرف خودشون هم نیست و طوطی وار حرفای پژوهشگرای دیگه ای رو تکرار می کنن!! (دوست عزیز من که  اینهمه کتاب خوندی، حداقل یه ذره هم "خودت" فکر کن) 
نباید فراموش کرد که ذهن تحلیلگر، کنار گذاشتن هیچ روایت تاریخی رو مجاز نمی دونه.  روایت تاریخی که هیچ، جمله ها و کلمه ها هم ارزشمندن؛ وقتی تعریف درستی (و نه آکادمیک!) از فلسفه ی تحلیلی_علمی داشته باشی و رویکردت رو نسبت به خوانش اثر به روشنی بیان کنی. 

لذت بخش ترین دیدگاه پورشریعی، کنار گذاشتن دید مقطعی جدا و قالبیه "دوره ی ساسانی، اشکانی و صدر اسلام" و تاکیدش بر "تداوم فرهنگی و روایی" بود، چه قبل از حکومت ساسانی و چه بعدش. متاسفانه این دید قالبی که "وقتی یزدگرد مُرد دوره ی تاریخی ساسانی هم تموم شد و رفت و هرچی بعد ازین هست کلا یه فاز جدیدیه!" هنوز خیلی جاها استفاده میشه‌. در این کتاب، اوج نگرش تداومی در بخش پرده برداری از هویت زینبی خودش رو نشون داد. 

یه اشکالی که به کتاب وارده، غیاب عجیب و غریب روایت های مسیحیان شرقیه که در سمت غربی قلمرو پراکنده بودن، به خصوص روایت های صومعه ای. تک و توک اشاره هایی داشت، ولی جامع نبود. برای مثال، تعداد بسیار زیادی روایت صومعه ای توی قرن ۷ تا ۹ م داریم که  عملا به "نجبای حامی"اشاره می کنن. اشراف زمینداری که در ازای سپردن زمین متروکشون به راهبها ازشون می خوان زمین‌ها رو آباد کنند و صومعه بسازند و نام اشرافی اونها رو توی روایت‌هاشون جاودان کنند. ماهیت این نجبای زرتشتی احتمالا یکی از پرسش های همیشگی ذهن من باقی می مونه و امید زیادی داشتم حداقل گوشه ی چشمی به این امید من از شناسایی اونها، حداقل توی منطقه ی آشور، یا کوست آذربایجان داشته باشه. (اگه کلا بی ارتباط هم بود حداقل ای کاش توی پانوشت بهش اشاره می کرد، جدا از اشاره ی کلی گذرا به یزدین مسیحی و مشارکت شمطا توی خلع خسرو پرویز، که اونم توی پانوشت بود).
چند جا توی ترجمه هم غلطهای نگارشی وجود داشت و اسم دو تا خسروی ساسانی رو اشتباها به جای هم دیگه استفاده کرده بود. ( ویرایش ۱۳۹۹) که میشه ازش چشم‌پوشی کرد و توی ذوق نمیزنه. 

با وجود این، می فهمم که کار کردن روی این حجم از منابع، با این دقت و وسواس، چه انرژی، صبر و زمانی نیاز داره. بنابر این، اثر کاملا استحقاق  ۴ ستاره رو داره. 

خلاصه اینکه دست مریزاد خانم پورشریعتی، به خاطر این میزان جسارت، دقت و ظرافت.
      

0

        من این کتاب رو برای بار دوم از کتاب های جدید نشر نگاه با ترجمه ی ابراهیم یونسی مطالعه کردم و قبل از هرچیز به کسایی که این کتاب رو نخوندن باید بگم لطفا اگه داستان رو نمی دونید از مقدمه صرف نظر کنید و از فصل اول کتاب اول شروع کنید به خوندن چون مهمترین قسمت داستان تو مقدمه براتون رو میشه 😁
ممکنه به نظر برسه اوایل کتاب کمی کند پیش میره و بعضی ها نمی تونن باهاش ارتباط بگیرن و نیمه رهاش می کنن، اما در واقع این بخش ها مقدمه چینی جذابیه برای اتفاقاتی که در فصل های بعدی میفته.  تمام اطلاعاتی که نویسنده تو این بخش به ظاهر کند بهتون میده توی فصل های بعد که ریتم داستان تندتر و تندتر میشه به کارتون میاد و همه چیز کاملا به هم متصله. 
کتاب، متن سنگینی داره بنابر این ممکنه برای هر محدوده ی سنی قابل درک نباشه.  
پیشنهاد می کنم اگه  کتاب رو تو بچگیهاتون خوندید دوباره بخونیدش و ببینید چه لذتی داره دوباره خوندنش😁 برداشتی که تو بچگی ازش داشتید با برداشتی که الان دارید متفاوت خواهد بود.
  
فضا سازی کتاب عالیه و کاملا فضای  ترس و دلهره ی انقلاب فرانسه رو می رسونه در واقع تو پاراگراف به پاراگراف بوی خون و ترس مرگ و تهدید شنیده میشه و فضا کاملا قابل لمسه. تصویرهایی که دیکنز به استادی تمام ترسیم می کنه به قدری زیبا و عالی و ماندگار هستند که به نظر کاملا جاندار می رسه.( من هیچ وقت صحنه ی بشکه شکسته ی جلوی میخونه ی دفارژ رو فراموش نمی کنم از بس تصویر زنده بود:این تصویر نظام گسست وحشتناک طبقاتی پیش از انقلاب فرانسه رو به خوبی نمایش میده) 
کتاب داستان دو شهر یکی از منحصر به فردترین کتابهای داستانی انقلاب فرانسه است که هرچند به انقلابیون حق میده و به نظام گسست وحشتناک طبقات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی قبل از انقلاب میپردازه،   با اینحال نتیجه ی انقلاب، وحشت و بدویت و بازتعریف مفهوم عدالت،  دادگاه پس از انقلاب رو، مصادف با انتقام شده به هر شکل افراطی ، به شدت محکوم می کنه. 
عنصر دیگه ای که دیکنز بهش پرداخته، جامعه ی مادی گرای انگلستان قرن 18 و 19 میلادیه. همونطور که محکوم های به اعدام پشت میله های زندان بازیل در فرانسه محبوس شدند، تجار و بانکداران انگلیسی هم خودشون رو پشت میله هایی مجازی که همون جدولهای ضرب و تقسیم و تناسب باشه ، محبوس کردن و این مفهوم در کاراکتر آقای لوری، بانکدار و وکیل انگلیسی متجلی شده: 
"من یک ماشین هستم و احساساتی ندارم... من وقت برای احساسات ندارم، من سراسر زندگی خود را صرف گرداندن چرخهای ماشین سکه زنی می کنم..." 

به طور خلاصه، این کتاب پر از تصویرهای زنده و پویا است که به نظرم کمتر کتابی ازین منظر به پاش میرسه.
تمامی عناصر روایت به طرز فوق العاده ای وحدت کامل دارن و کاملا موید هم دیگه هستند و همه و همه در خدمت ایده ی اصلی داستان قرار گرفتند تا نهایت لذت از خوندن یه داستان جذاب فراهم بشه. 
انتهای داستان  اگرچه تلخه اما بسیار درخشان و ماندگاره و از جمله بهترین پایان بندی هایی ه که تا حالا خوندم .
آخر از همه بگم اگرچه متن سنگینه اما هیچی از ارزش کتاب کم نمی کنه 
شما با خوندن این کتاب نه فقط سرگرم میشید بلکه تاریخ و فلسفه رو به قشنگ ترین و جذاب ترین شکل ممکن می خونید 😁  

پ.ن۱: نکته ی دیگه ای که به ذهنم رسید نقش جالب زنان فرانسه در هدایت انقلاب و محاکمه ها و اعدامهای بعد از اون بود. می تونید برای خوانش مفصل این موضوع کلیدواژه‌ی زنان انقلاب فرانسه رو در سایت های بین المللی معتبر علمی ادبی جستجو کنید. 

پ.ن۲: نقاشی: اعدام سیدنی کارتن ، یکی از کاراکترای محوری کتاب داستان دو شهر،در ملا عام در اوج دوران انقلاب فرانسه. نقاشی از Ralph Bruce : 

توصیف صحنه اعدام، آخرین جملات کتاب:" هرگاه کارتن افکار خویش را که مسلما خبر از آینده می داد به رشته تحریر می کشید یقینا بدین شرح می بود:" پیش روی خود وکلا، انتقام و اعضای هیئت منصفه، قاضی و انبوهی از "بیدادگران جدید" را که بر نعش ستمگران قدیم به پا خواسته‌اند میبینم که با همین وسیله ی کیفر(گیوتین)،  پیش از آنکه استعمال آن منسوخ شود ، هلاک می شوند. شهری زیبا و مردمی شادمان را میبینم که از درون این ورطه سر بر می آورند و در کشاکش مبارزه و مجاهده در راه نیل به "آزادی واقعی" و در عرصه ی شکستها و پیروزی هایشان و از خلال سالها و سالیان دراز آينده، "تباهی این دوران و مفاسد روزگاران گذشته" را می‌بینم که این وضع خلف صدق آن است و میبینم که به تدریج کفاره ی این وضع را می دهند و از میان می روند..." 

_کارتن پیچیده ترین کاراکتر این کتابه که شرح جالبی از روحیات و افکار این کاراکتر رو می تونید در فصل 5 از کتاب دوم مطالعه کنید.


      

40

        "هیچ انقلابی برای انسان آزادی به همراه ندارد، زیرا بندگی و بردگی در درون انسانهاست نه در شرایط زندگی آنها" 

لیانید اندریف

کتابهای آندریف، همگی، نکات بسیار ظریف و بسیار عمیقی برای گفتن دارند. جوری که هربار خوندن اونها منو شخصا در مورد عمق افکار این نویسنده ی روس شگفت زده می کنه. مشخصا، همه ی نکات مختلف تاریخی، فلسفی، و ادبیِ این آثار تو این نوشته ی کوتاهِ من قابل بیان نیست، با اینحال تکه پاره هایی از یادداشتهامو، به خصوص از این اثر فوق العاده جالب و قدرتمند، کنار هم جمع کردم تا به وسیله این یادداشتهای وصله شده از بخشهای مختلف کتابهای آندریف، کمی از تشنگی شناختِ فکر این نویسنده رو برطرف کنم. اونچه یادداشت کردم در چند نکته خلاصه میشه که با خوندن شرح  کوتاهی از زندگی نویسنده هم تایید و تکمیل شد.
آندریف در دوره ای زندگی میکرد که جهان، روح  ناآروم ، مریض و آشفته ای داشت و همه چیز وعده ی آینده ای تیره و تار رو می داد. قرن ۱۹، قرنِ چالش بود. قرن کنار زدن و بازنگری اساسی افکار و فلسفه های کهنه. ارزش های دوران کهن در دوره ای که هنوز خدایی نیمه جان در اون نفس می کشید به تدریج کنار رفت و پس از اینکه "مرگ خدا" علنا اعلام شد انسان با امواج پیاپی از چراها و ناشناخته های بسیار تنها موند. خلا و تنهاییِ بعد از مرگ خدا چگونه گذشت تا زمانی که ارزش های نوپا شروع به بالیدن کردن؟
وقتی وارد قرن ۲۰ میشیم، نتایج این ارزشهای والاتر بشری در قالب احزاب سیاسی متعدد و انقلابهای بسیار به بار نشست.  انقلاب، نتیجه بود اما خودش به تنهایی باعث تولید ایده های جدیدتری شد.  مفاهیم جدیدی از میهن پرستی، وحدت ملی، ملی گرایی، عشق، شادی، آزادی، امید و خلق معنا برای غلبه بر این خلاِ ایجاد شده سربلند کرد و نویسندگانِ بسیاری رو درگیر خودش کرد. یکی از مهمترین ایده های جون گرفته که بارها و بارها درموردش خوندیم ، ایده های مارکس بود که در قالب مانیفست حزب کمونیست مارکس و انگلس با استقبال قابل توجهی همراه شد. در قطب دیگه، یادگاریهای تعریف اراده ی شوپنهاور و ابر انسان نیچه، تعریف او از اراده  که شکاف عمیقی با تعریف اراده شوپنهاور داشت افکار متعددی رو مشغول کرد. نویسندگانی که این افکار براشون جالب بود، به دنبال خلق یک معنا در زندگی جدید بودند  اما آیا آندریف به دنبال معنا بود؟ جواب این سوال شاید با بررسی مفهوم اراده قابل فهمتر بشه. مسئله ای که در کتابهای آندریف یکی از مهمترین مسائل مطرح و بنیادینه. علاوه بر این کتاب، کتاب دیگه ای از آندریف به نام" هفت نفری که به دار آویخته شدند" هم به موضوع "اراده"  اشاره می کنه و در قالب بازی شطرنج ارائه شده. اما این کتاب چندسالی جلوتر از کتاب هفت نفر نوشته شد و مبحث اراده تقریبا در مرکزیتش قرار داره و جدی تر به بوته ی آزمایش گذاشته شده. آندریف توی این کتاب به طور غیر مستقیم از خودش و مخاطبش به طور مکرر می پرسه:"اراده چیه؟" اونچه که آدمی را آدمی میکنه ایا اراده است؟ معنی زندگی به مفهوم اراده است؟ در این صورت، زندگی بی معنیه، چرا که اراده ی ما تسلیم و ناتوانه.
آثاری که از آندریف خوندم منو به این نتیجه رسوند که در اونها انسان در برابر نیروی خارجی (سرنوشت) خشم و ظلمی که در سراسر تاریخ بشریت حکمفرما بوده ناتوانه؛ و اراده، هرچقدر هم تربیت شده و جهت گرفته (همون مسئله اراده نیچه)، تاب و توان مقابله با قدرت خارجی حاکم بر تقدیر رو نداره و انسان، در مقابل اونها تنهاست. ( تنهایی انسان، موضوعیه که به اشکال مختلف توسط اگزیستانسیالیستهای قرن ۲۰اشاره شده و در اثار اندریف شکل مونولوگ داستانی پیدا کرده ). خودِ خوداگاه انسان که توسط اراده به حرکت درمیاد، هم انسان رو در یک مغاک و خلا رها کرده. بنابر این حداقل در این اثار اولیه، اندریف با اتخاذ رویکرد شوپنهاوری، اراده رو چنین بی رحمانه زیر سوال میبره. او ایده های بدبینانه (پسیمیستی) شوپنهاور و هارتمن رو گرفت که در اون آواهایی از عدم هماهنگی بر اساس یک نظم منطقی، انزوا ، بیگانگی ، بی تفاوتی نسبت به دنیا(زندگی واسیلی، یادداشتهای اینجانب) انعکاس داشت و در فکر جنایت هم دیده میشه: 
داستان ، در رابطه با قاتل/پزشکی به نام دکتر کرژنتسف ه (به حرفه او به عنوان پزشک دقت شود)  که از خودش می پرسه  آیا از اول قتل را با اراده عقلانی خودم انجام دادم و اراده ی عقلانی من برای کشتن دوستم الکسی به قصد انتقام از همسر او تاتیانا بوده که روزگاری به خواستگاری من جواب رد داده بود؟ یا این قتل دیوانگی محض بوده و هیچ قصد خاصی در اون پیدا نمیشه؟ اگه جواب دوم درسته پس چرا همه افکارم برای این بی هدفی، دلیل و منطق داره؟ پس من دیوانه ام یا عاقل؟
   این داستان با مهارت زبانی فوق العاده، کارکردِ اراده که در دوران گذار بر مبنای عقلانیت استوار شده (و حتی تا امروز هم ادامه داره) رو کندو کاو می کنه. داستانهای تراژیک و بسیار بدبینانه آندریف در کارکرد عقلانیتی که اراده ی آدمی رو هدایت می کنه تردید داره‌. به نظر می رسه آندریف به قدرت ناچیز استدلال معقول و ضعف این قوه در برابر سرنوشت محتوم (مرگ، گیجی، آشفتگی) اعتراف می کنه.‌ در این داستان او این ایده و فکر را در خلق کاراکتر دکتر کرژنتسف به نمایش می گذاره. و از زبان او از داشتن آزادی و اراده ی آزاد برای فکر و عمل دفاع می کنه؛ اما در انتهای داستان، سردرگمی، گیجی، گم گشتگی و علامت سوال همچنان باقیه و به این نتیجه می رسه که به هیچ وجه نمی شه با اندیشیدنِ صرف درصدد اثبات عقلانی یا غیرعقلانی بودن عملکرد خودش باشه. به علاوه دکتر کرژنتسف، معیار های اخلاقی  و زیبایی شناسی جامعه سرمایه داری رو (که البته خودش هم یکی از اونها بود) و در جلوه ی الکسی مقتول هم به توصیف دراومده، دچار تزلزل معرفی می کنه و اونها رو سبب پیدایش دیوانگی عاقلانه(!!)ی  معاصر میدونه. 
دکتر ، یا قاتل این داستان  به اندیشه آزاد خودش اتکا کرد و برای اثبات دیوانگی اش که معلول همون دنیای بی ارزشی بود که در اون زندگی میکرد از استدلال عقلی کمک گرفت و  علیه این دنیای به ظاهر عقلانی شورش کرد و شورش او تظاهر به دیوانگی بود. اما عاقبت کار استدلال او به جایی می رسه که نمی تونه بفهمه که ایا عاقلیه که دیوانگی اش را اثبات می کنه و یا دیوانه ای که می خواد عاقل جلوه کنه؟ که این دقیقا عملکرد اراده رو موشکافی می کنه. 

پس آندریف در انتهای این داستان مدح و ستایش اندیشه رو که با اون داستان رو شروع کرده بود، با تحقیر و تناقص عملکردی اون خاتمه می ده. اراده هنوز در این اثر برای اندریف جهت گیری عقلانی و منطقیه، و اثبات جبر حاکم. اما در انتهای داستان هفت نفر هرچند سرنوشت هر هفت نفر محتومه ، اما اراده انقلابیون تنه به تعریفهای اراده ی نیچه می زنه و نگاه آندریف به تربیت اراده کمی عرفانی تر و رقصنده تر(به خصوص در صحنه آخر) به نظر می رسه.
به هر حال، آندریف در این داستان به صراحت به ضعف عقل در برابر نیروهای غیر عقلانی اذعان دارد که با شورش و عصیان علیه اونچه  تمدن نامیده میشه همراهه یعنی همراه با انقلاب که در روسیه به انقلاب مارس ۱۹۱۷ و در نهایت به کودتای بلشویکها در اکتبر ۱۹۱۷ منجر شد.
در شرح حال آندریف از زبون سکاچووا( Секачева) به نقل قول جالبی از آندریف برخوردم:  " هیچ انقلابی برای انسان آزادی به همراه ندارد، زیرا بندگی و بردگی در درون انسانهاست نه در شرایط زندگی آنها." 
این نقل قول هم تا حدی به جبر و خلا وجودی که انسان با آن رو در رو شده و گرفتار شه اذعان می کنه. برای جبران خلا از ایده ای به ایده ی دیگر می پره و نمی دونه ایا این کارِ اراده عقلانیه که به دیوانگی میرسه و یا دیوانگیه که با اراده عقلانی جلوه کرده؟ 

دومین نکته در مورد این اثر آندریف، پروتوتایپ ها و اسطوره هاست. 
یکی از دریچه های جالبی که با خوندن فلسفه به روتون باز میشه طور دیگه نگاه کردن به اسطوره ها و افسانه هاست. داستانهایی که در نگاه اول ساده و ابتدایی و فانتزی به نظر میان ولی با رویکردی فلسفی به شکل خارق العاده ای تازه، بدیع و پیچیده جلوه می کنند. وقتی کتاب یک فکر آندریف رو می خوندم به سه نوع کاراکتر اسطوره ای در کاراکتر دکتر کرژنتسف برخورد کردم.
۱. افکار موبیوس مدلِ دکتر کرژنتسف ، که پایانی براش نیست، میتونه یادآور مارهای هیدرا در اساطیر یونان باشه. ( مار چند سری که هرکول با او مبارزه کرد و علی رغم اینکه او سرها را قطع می کرد، اونها دوباره رشد می کردند و ظاهر میشدند) :مارها/ افکاری که با قطع کردن یکی ، و مبارزه با دیگری ، اولی دوباره از نو رشد می کنه و به دیگری می پیچه. اینجا قهرمان ما، برخلاف هرکول  نتونست از این مبارزه ی طاقت فرسای ذهنی(مرحله قهرمانی)  سالم بیرون بره. 

۲. اسطوره ایکاروس: ایکاروس بر پدر شورید بال مومی ساخت، به اسمان صعود کرد و رویای نزدیک شدن به خورشید را پرورد. بالهای مومی آب شد و ایکاروس [به دریا/به داخل هزارتوی سرگردانی] سقوط کرد. دکتر کرژنتسف با شورش علیه پدر(سنت) با اتکا به بال مومیِ عقلانیت به سوی ناشناخته ها بال گرفت به ورطه گیجی و گمگشتگی و بی انتهایی که همون برزخ و نوسان میان عقل و دیوانگیه، سقوط کرد. ذهن دکتر کرژنتسف، این انسان عاقل،  در تلاش برای واضح دیدن و زدودن ابهام به دام افتاد. ویژگی عصری که همونقدر که افکار به شفافیت تمایل دارن، همونقدر احتمال سقوط در سردرگمی و ابهام هست. 

۳.  اسطوره ژانوسِ دو چهره، دو چهره ای که خلاف هم اند، دو فکر متناقضی که قهرمانِ داستانِ آندریف را به دو سوی مخالف می کشونن : داشتن ۲ عقیده ی به شدت متضاد (عقل و دیوانگی) در یک زمان ، در حالی که می دونیم هردوی اونها می تونن درست باشند. 
  به علاوه شباهت جالب کاراکترهایی مثل راسکلنیکفِ داستایفسکی ، هملت شکسپیر و زرتشت نیچه که همگی دوره ی قهرمانی خودشون رو  سپری می کنند به دکتر کرژنتسف هم اشاره ی جالب بود که در مقدمه ی انگلیسی ترجمه ی اقای cournos به درستی بهش اشاره شده. دکتر کرژنتسف مثل اونها در یک نگاه کلی به دنبال عدالت بود و مانند هملتِ رنجور، تظاهر به دیوانگی کرد و در نهایت مثل او به دام سرگردانی ابدی افتاد.
  
پ.ن : مطلب جالبی که در شرح حال آندریف بهش برخورد کردم اشنایی اندریف با سالاگوب بود نویسنده داستان کوتاه سایه ها و داستان بلند شیطان کوچک(نشر وال ترجمه بابک شهاب) که یکی از پرچمداران سمبولیسم روسی بود. 

پ.ن: تو مقدمه اتش بر اب از کتابهای دیگه اندریف  (یادداشتهای اینجانب، ماجرای هفت نفری که به دار اویخته شدند) به سبک ادبی اکسپرسیونیسم و سمبولیسم  اشاره شده و اومده که  بعضیها این نویسنده رو ، پلی بین سبک های مختلف می شناسن که به نظر میرسه  اثارش بین قطبهای مختلف سبکها در نوسانه(حداقل برای من بیش از اسم یک سبک، مغز و محتوا اثر در ارتباط با فرم (حالا هر اسمی می خواد داشته باشه) حائز اهمیته که در آثار آندریف به شکل خارق العاده ای به وحدت رسیدن)جالبه که نه فقط سبک ادبی که به قول سکاچووا نحوه فکر سیاسی اندریف هم بین پرولتاریا و بورژوازی، بین سوسیال دموکرات و اناشیسم خرده بورژوایی در نوسانه و طبق شرح حالش اندریف بحرانهای اعتقادی، سرگردانی سیاسی و فلسفی رو به عمیقترین شکل ممکن تجربه کرد.
   
پ.ن: داستان  با عنوان اصلی мысль (یک فکرmisl)  تا امروز تنها توسط کاظم انصاری به  "فکر جنایت" ترجمه شده، هرچند ترجمه ی نسبتا خوب و روانی از زبون روسیه ولی به نظر میرسه تو جایگزینی کلمات باید وسواس و دقت بیشتری خرج بشه چون کلمات ساده نیستند و نیازمند توضیحات فلسفی و تاریخی... با اینحال ترجمه انگلیسی اثر، دقت بیشتری رو در انتخاب کلمات داشته.  عنوان انگلیسی Dilemma  معضل، انتخاب بهتریه، و بار معنایی نسبتا درستی رو در رابطه با محتوای اثر منتقل میکنه. 
      

1

        "هیچ کس نباید خیال کند  که می تواند مرا با چند کلمه ی خشک و جدی مرعوب سازد و موجب شود "اخلاقیات مذبوحانه" را اتخاذ کنم. " 

ت. دی کوئنسی

دی کوئنسی کیست؟ کسی که بسیااار آدم جالبیه و من خیلی دیر بهش توجه کردم 🥲 با وجودی که توی داستانای ادگار آلن پو چند بار هم به آثارش اشاره شده بود🫠
از باشگاه کارآگاهان و  انجمن قتل شناسی تو انگلیس گرفته تا نقد تو مجله ی بلک وود، از آلن پو تا آگاتا کریستی رو یادم انداخت. 
البته، سبک کنایی هم بعضی جاها استفاده کرده که اگه قبلا به مقاله های بلک وودی، که آلن پو هم درش مطلب می نوشت، برخورده باشید، این نوع سبک براتون بیگانه نخواهد بود. 
(مجله ی بلک وود مجله ای بود که برای گوشه و کنایه و تندروی ارزش زیادی قائل میشد و نقدهای ادبی روشنگرانه رو خیلی راحت می پذیرفت ولی در کل عمده ی شهرتش به خاطر چاپ داستان های ترس و وحشت بود). 

سه نکته قبل از خوندن کتاب درباره دی کوئنسی بسیار مهمه: 

۱. اگه برگردیم به ادبیات قرن ۱۷م متوجه میشیم این ادبیات وقتی از "قتلهای وحشیانه"  حرف میزنه، عموما مدافع سرسخت اخلاقیاته، اون هم اخلاقیاتی بسیار سفت و سخت؛  که یعنی دعوت به پرهیزگاری و تقوا در انتهای داستان امری معمول و پذیرفته شده بود که این انسانهای جانیِ قاتل باید  به سزای عملشون برسند و ما از عاقبت اونها درس عبرت بگیریم. توی این فضایی که هر حرف مخالفی که باب طبع جامعه نباشه مطرح بشه، سریعا محکوم میشه،  شخصی مثل دی کوئنسی ظاهر میشه که  کنجکاوی و علاقه ی عجیبی داره به توجه به قتل های ثبت شده ی روزنامه ای و علی الخصوص نقد واکنش جمعی مردم به دنبال اون واقعه هول انگیز. جوری که مقاله ای می نویسه درباره ی قتل به عنوان هنر زیبا! 
ویژگی برجسته دی کوئنسی که توجه منو جلب کرد این بود که این آدم با طرح انتقاداتی از ارزش‌های مقبول جامعه و زیر سوال بردن فلسفه ی کانت درباره ی زیبایی شناسی (با مقاله ی قتل به عنوان هنر زیبا)، از بدنام کردن خودش توی جامعه ابایی نداشت و اتفاقا به نظر میرسه که داره با سر به درون این خطر ،حرکت خلاف جریان، حرکت می کنه: 

"دی کوئنسی محدودیت های اخلاقی جامعه را برای خود قائل نبود  و در حالی بقیه ی نویسنده ها از نوشتن در مورد انسانهای پست  و رذل منزجر بودند او به سراغ آنها می رفت. بدنامی را به جان می خرید  و در کمال میل "انسان محترم" را نادیده می گرفت. اخلاق را کنار می زند تا راهی به سوی آزادی زیبایی شناسی  بیابد. "
این به چالش کشین اخلاقیات مورد تایید جامعه شدیدا یادآورد عصیان نیچه است که در رابطه با نقد کانت ، فلسفه ی  او رو بزدلانه خطاب می کرد. 

دومین نکته ی جالب در رابطه با دی کوئنسی  چرخش دید راوی از حکایت کار قاتل به سمت مقتول و توجه زیاد به واکنش قربانی قبل و حین به قتل رسیدن بود. دی کوئنسی با این کار قصد داشت نشون بده ترس و اضطراب قربانی در لحظه ای که پای مرگ و زندگی در میون باشه باعث بروز استعداد های جدیدی در فرد قربانی شده و این نه به علت تفکر منطقی ، که به دلیل غریزه ی بقا و دفاع از از خود ، ناخودآگاه اتفاق می افته. نمونه ی بارزش هم همون حکایت ننوای چاق و چله ی خموده ایه که وقتی با قاتلش مواجه میشه چنان قدرتی برای دفاع از خودش پیدا می کنه که با قدرت قاتل مشت زن حرفه ایش  برابری میکنه.
از طرفی هم با زوم کردن روی قربانی تلاش مذبوحانه ی فرد رو برای زنده موندن به تصویر میکشه که همون ریشخند کردنه نقاب اخلاقیات ظاهریه. به همین خاطر هم میگه مقتول هرچی آدم بهتری باشه قتل رضایت بخش تر و هنرمندانه تره. 

رویکرد نویسنده توی داستان خونخواهی متفاوته و داستان حول محور انتقامجویی می چرخه. راجب مکافات و عاقبت قهرمانی به ظاهر کامل اما در هم شکسته و فاسد ( الگوی بسیار آشنای ادبیات  میانه و اواخر قرن ۱۹)  قهرمانی که خودش رو ماموری برای اجرای عدالت میدونه ولی در انتها مشخص میشه که او هم مانند همونهایی  که می خواد ازشون انتقام بگیره شرور و بی رحمه: 

" انتقام نوعی لذت جویی است چنان سکر آور که شخص  را به جنون می کشاند چه زمانی که آتش نفرت خود را با انتقام فرو می نشاد ند و کامروا می شود ، چه وقتی که در کار انتقام تماما ناتمام می ماند.." (مقایسه کنید با نگرش نیچه در چنین گفت زرتشت در مورد انتقام ). 

نکته ی سوم هم اینکه، دی کوئنسی تاثیر بسیار زیادی داشته بر ادبیات معمایی کارآگاهی کلاسیک به خصوص کارآگاه پشت میز نشین که توی داستان‌های متعدد آلن پو و بعدها آثار کانن دویل و کریستی این تاثیر رو به وضوح مشاهده می کنیم. 

خلاصه اینکه صداقت این فرد در رابطه با احساسات خودش واقعا تحسین برانگیزه. هرچند دی کوینسی رو نویسنده ای محافظه کار می شناسد اما حداقل توی این کتاب شجاعتش در انتقاد از ارزش های پذیرفته ی جامعه ستودنیه.
      

3

        منصور ضابطیان از جمله افراد جالب و فرهنگیِ تقریبا نامداریه که اکثر ما متولدین دهه ۶۰ و ۷۰ با فعالیت های فرهنگیش کم و بیش آشناییم. بچه های نسل ما خیلی از شبهاشون رو با برنامه های تلویزیونی و رادیویی ضابطیان سپری کردن. ماها خاطرات خوب و آرومی از فعالیتهای فرهنگی ایشون داریم. از چاپ نوشته هاش تو مجله ی چلچراغ دوران اصلاحات گرفته تا برنامه های رادیو هفت و رادیو شب و صد برگ، وقت خواب و ... . شخصا محتوای کلی این برنامه هارو مثل شعر خونی، دکلمه ، روخونی بخش هایی از کتابها، پخش موسیقی های اروم و قدیمی رو دوست داشتم و گاهی که فکر می کنم می بینم حتی سبک نوشتاری اقای ضابطیان چندان بی تاثیر در سبک نگارشی خود من هم نبوده.  فعالیتهای این شخصیت در ذهن و نوع نگاه من به جهان هم تاثیر گذار بود و با وجود تغییرات فکری که در طول سالها داشتم این تاثیر همچنان با من و شاید هم با نسل های من خواهد موند. 

با گذر زمان وقتی  بیشتر با کارهای ادبی  ایشون آشنا  و در فعالیت های تلویزیونی و رادیویی شون دقیقتر شدم، متوجه یک نوع دیدگاهی شدم که کمی آزاردهنده بود تا جایی که امروز که این مطلب  رو می نویسم، شدم منتقد آثارش به خصوص سفرنامه هاش؛ چه از منظر عکاسی، چه از منظر اطلاعات تاریخی و باستانی و چه موضع سیاسی.
قبلا اگر که هنرمندها در برنامه هاش شرکت داشتند می تونستم پای صحبت هاشون بشینم اما الان با توجه به زوال و نابودی مفهوم "هنر و هنرمند" در این سالهای بحران سیاسی و اجتمای و جایگزینیِ واژه هایی مثل "سلبریتی" در شبکه های اجتماعی و سو استفاده از اعتماد مردم  توسط این جامعه ی رو به زوال_یعنی جامعه به اصطلاح هنرمند_ هیچ جای صبوری و مدارا با هیچیک از این  به اصلاح هنرمندان نمی بینم. 

اما از طرف دیگه، حضور مهرداد مهدی، اکاردئون نواز بسیار با استعداد که چند سال پیش ممنوع الکار شد در برنامه ی یوتیوبی رادیو هفت یادم انداخت این برنامه ها این دلگرمی رو به من می داد که هنوز میشه  دلخوش کرد که آدمهای نابی که دیده نمی شند و کمرنگ هستند، باز به روی صحنه بیان.... اما این امید آیا برای نسل ما یک فریب و یک امید واهی نبود؟... 

درباره آثار ادبی ضابطیان موضوعی که زمخت دیده شده و شاید  مخاطبان  دیگه هم متوجه اون شده باشند، احساسات شدید او را رابطه با ایران، یا احساسات شدید وطنیه. چنین احساسات افراطی_ که ناشی از سالها نابسامانی اوضاع سیاسی و اجتماعی و اقتصادیه و تلاش هر روزه ی مسئولین برای تسریع پروسه ی  تخریب پتانسیل ها و ارزش های این سرزمینه_ قابل درکه و جای سرزنش نداره. این نویسنده، نماینده ی خیل مردمی با چنین احساساتی شدیده. باید دونست که تاریخ با این احساس، تحریف می شه و آینده با فرمون چنین نگاهی به بیراهه خواهد رفت. نگاه تحلیل تاریخی هم، همسو با این حرف منه. 

حس شدید ناسیونالیستی رو نمی شه در  جامعه نادیده گرفت، چرا که به سطح وسیعی رسیده  و جزو واقعیت روزگار ماست و ضابطیان نماینده و بازتاب  این تفکر اجتماعه که رو به کدوم سمت و سو داره حرکت می کنه.  
ما به دلیل تجربیات و درد مشترکی که همگی در ایران داشتیم، گاهی با ضابطیان همراهیم اما نباید فراموش کرد که میشه ازین چارچوب خارج شد و از بیرون به احساساتمون نگاه کنیم، راه درست قضاوت بیرون اومدن از خودمون و از بیرون به خودمون نگاه کردنه... 
جدا از این، محبوبیت برنامه ها و آثار ضابطیان نشون میده تلاشش در راستای ارتقا سطح فرهنگی و هنری نسل های ۶۰ و ۷۰  موثر و انکار ناپذیر بوده و جزئی از نوستالژی بچه های این نسل شده. من به مجموع کتابای ضابطیان سه ستاره از پنج میدم. شاید همین نوستالژی رو نمره دهی من سایه انداخته باشه اما شاید آثار ضابطیان به مرور زمان نمره ی کمتری از آن خودش بکنه...     


      

3

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 250

من در زندگی شخصی کارهایی کرده ام که جرئت انجام نیمی از آن را هم ندارید؛ به جایی رسیده ام که ده ها پله از آن عقب ترید و تازه اسم ترس و بزدلی تان را هم گذاشته اید عقل و درایت و با این دلخوشی دارید خودتان را فریب می دهید. پس معلوم می شود که من در نهایت هنوز زنده تر از شما هستم. دور و برتان را خوب نگاه کنید! ما حتی نمی دانیم خود این پدیده زنده کجا زندگی می کند، چه هست و چه نام دارد اگر کتاباهامان را ازمان بگیرند و تنها رهامان کنند به آنی گم و پریشان می شویم و دیگر نمی دانیم چه باید بکنیم و چه نباید، چه را باید دوست بداریم و به چه نفرت بورزیم ، چه چیز را حرمت بگذاریم و چه چیزی را تحقیر کنیم. حتی خود انسان بودن هم برایمان بار گرانی است؛ انسانی با گوشت و خون واقعی خود. خجالت می کشیم انسان باشیم، عار و ننگ مان می آید، دوست داریم در همان هیئت من درآوردی بشریت ظاهر شویم. ما مردگانی به دنیا آمده ایم و مدت هاست که از پدرانی زنده، نطفه نمی بندیم و این وضعیت را بیشتر و بیشتر دوست داریم. ذائقه مان عوض شده ما...

2

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 249

رمان، قهرمان می خواهد اما این جا خصلتهای یک ضد قهرمان جمع شده. مهم تر از همه، کل ماجرا تاثیر ناخوشایندی خواهد داشت؛ چون همه ما کم و بیش از زندگی رو گردانده ایم و همه مان می لنگیم، حتی به قدری از زندگی فاصله گرفته ایم که وقتی با آن مواجه می شویم، یخ می زنیم و وقتی به یادمان می آورند که زندگی چیست تاب نمی آوریم. به جایی رسیده ایم که زندگی زنده واقعی را کار و چیزی در مایه های خدمتی سنگین تلقی می کنیم، و با خودمان توافق کرده ایم که بر اساس کتاب ها زندگی کردن بهتر است. گاهی خودمان هم نمی دانیم که چرا دور خود می چرخیم و در پی چه چیز هستیم و چه می خواهیم؟  اگر خواسته و بهترین آرزومان هم برآورده شود، حتی می توانم بگویم حالمان به جای بهتر شدن بدتر می شود. کاری ندارد امتحان کنید بیایید آزادی بیشتری به خودمان بدهیم دستمان را باز بگذاریم دایره عملمان را گسترده کنیم قدرت آقابالاسر ها را کم کنیم آن وقت است که به شما اطمینان می دهم بی درنگ باز دنبال آقابالاسر می گردیم...

2

فعالیت‌ها

ما
          
"ما" به عنوان یکی از کتابهایی شناخته شده که پیشتاز ژانریه که امروز به ژانر علمی تخیلی معروفه. این کتاب، مثل پیرو معروفترش، 1984 اثر جرج ارول، که سابقا این کتاب رو خونده و ترجمه کرده بود و بیشتر از "ما" مورد توجه جامعه جهانی قرار گرفت، از رسیدن آینده ای برای بشر حرف می زنه که هر کسی در اون فردیت خودشو از دست داده و در اجتماع حل شده. دیگه "من" ای وجود ندارد بلکه هرآنچه هست " ما" است و از همین ایده است که عنوان کتاب گرفته شده. (ایده های پوزیتیویستی این دوران و حس ناسیونالیستی، پشت عنوان "وحدت" هم در انتخاب چنین عنوان و ایده ای بی تاثیر نیست) این از دست رفتن فردیت و هویت شخصی تا جایی پیش رفته که حتی افراد جامعه با یکسری برچسب که ترکیبی از حروف و اعداد هستند شناخته میشن بدون اونکه اسم خاصی داشته باشن. در واقع با همه مثل یک کالا، یا یک جزئی از کل مجموعه ای بزرگتر برخورد می شه، که دارای بارکدی معتبر و از پیش تعیین شده هستند و سرنوشت هر کالا مشخص و قابل پیش بینیه. این جامعه ی متشکل از حروف و اعداد در زیر سلطه حاکمیتی قرار داره که تمامی امور روزمره شون رو تحت نظر میگیره: همه ساکنان یک اونیفرم یکسان دارن و  بزرگترین شادی اون ها رژه رفتن با ضرباهنگ سرود یکنواختیه که از طریق بلندگوها پخش میشه، سرودی که گویی ریتم و مضمونش پس زمینه سراسر زندگی اون هاست.
اینجا با جامعه ی کنترل شده ای رو به روییم که برای افراد نه در جامه ی "فرد" بلکه بر اساس "مصلحت جمعی" ، حتی اگر بر ضد فردیت باشه، تصمیم میگیره. تمامی افکار، اعمال و تصمیم گیری های  شخص توسط حکومت وقت تنظیم و فرموله شده حتی وقت خواب، بیداری و ... دقیقا مانند ابزاری کاربردی و مفید در یک سیستم منظم و از پیش طراحی شده : 

"کیست که از تورق صفحات برنامه قطارهای راه آهن نفسش بند نیاید ؟  جدول ساعات  هر یک از ما را در واقع به قهرمانان پولادین و شش چرخه آن حماسه بزرگ بدل می کند هر صبح میلیون ها نفر از ما در قالب تنی واحد با دقت ماشینی شش چرخ در یک ساعت و یک دقیقه از خواب بر می خیزیم سر ساعتی واحد میلیون ها نفر از ما در قالبی واحد هم زمان کار را شروع می کنیم و در قالبی واحد هم زمان کارمان تمام می شود و آن موقع که در یک لحظه واحد و مقرر طبق جدول زمان بندی در قالب پیکری واحد با یک میلیون دست ادغام می شویم قاشق ها را به سمت دهان می بریم و در یک لحظه واحد برای پیاده روی می رویم و به تالار سخنرانی می رویم مهیای خواب می شویم..." 

این روند تا جایی ادامه داره که حتی در پی فرموله کردن خوشبختی و شادی و  تمامی عکس العمل های یک انسان، احتمالا، برای جلوگیری از انقلاب های آینده است. انقلابی  (با آنتی تزی قدرتمند) در پی اثبات فردیت و هویت و برای بیرون آمدن از یوغ تربیت پدرانه ناظر کبیر/رهبر اعظم/ولی نعمت تحت لوای آزادی فردی شکل میگیره. اما به نظر می رسه حکومت وقت، هیچ فرمولی برای رسیدن به سعادت نداره، هرچند خود چنین جامعه ای بر اساس ایده ال هایی شکل گرفته تا بهشت برین رو در زمین به ارمغان بیاره،  و این بهشت برین نیاز مند کنترل و شفافیته و اگرچه با شعار آزادی بخشی شکل گرفته کاملا با آزادی وعده داده شده ناسازگاره.
(اشاره به آزادی و سعادت از ایده های ناب داستایفسکی، مکررا در یادداشتهای زیرزمینی، شیاطین، جنایت و مکافات و برادران کارامازوف هم دیده میشه به خصوص در تشریح صحنه فوق العاده جالب مفتش اعظم) 

"درباره آن روزگارانی که مردم هنوز در آزادی یعنی در وضعیتی سازمان نیافته و بدوی زندگی می کرده اند بسیار چیزهای باورنکردنی خوانده و شنیده ام..."
(هم نشینی آزادی با بدویت و سازمان نیافتگی) 

نظم اجتماعی ایده آل، به سرکوب کردن، ریشه کن کردن یک سری  وجوه انسانی منجر میشه. در "ما" سرکوب بارزی  در قالب حمله حکومت به روان/اندیشه آزاد  دیده میشه. حکومت، آزادی رو وجه خطرناک ذات بشر میدونه و بر برانگیختن احساس نیازمندی فرد ،برای رهایی از سردرگمی و وابستگی، دوری از تخیل و افکار شخصی  تاکید میکنه. ایده داستان  انتقادی شدیدیه به نگرش های پس از انقلاب به انسان. در این جامعه ی "ایده آل" حکومتی، اگر بناست هدف انسان سعادت ، خوشحالي و خوشبختی باشه، آزادی وجود نخواهد داشت، چرا که بر اساس این ایده، خوشحالی و آزادی با یکدیگر ناسازگارند. این جامعه با قربانی کردن آزادی، آرزوی دستیابی به سعادت داره. در پی رسیدن به این سعادت و فرموله کردن اون ،  سیستم حاکم انسان رو به یکی از ابزارهای کار خودش در روند توسعه و پیشرفت اقتصادی بدل می کنه. این تبدیل به شی شدن انسان، یا شی انگاشتن او در روند رسیدن به یک بهشت زمینی/ آرمانشهر در کتاب یادداشت های زیرزمینی داستایفسکی در قالب شستی ارگ، لانه مورچه، کاخ کریستال و ... آورده شده، اینها به اثبات "آدمیت انسان" و عدم تمایل به تبدیل شدن به یک شی و ناچیز شمرده شدن اشاره می کنه. همونطور که انقلابیون "ما" در مقابل ایده:" "همین افکار یکسان همه یکی هستند ما آن قدر شبیه ایم..."می گن:" منحصر به فرد بودن یعنی اینکه یک جوری خودت را از جمع متمایز کنی"...
چنین حل شدنی در " ما" هرچند در مخالفت با ایده های مسیحیت باشه، همون مراسم حل شدن همگانی رو بازتاب میده. برگزاری مراسم مارش عمومی، سرود همگانی در کتاب "ما" زامیاتین، طبق متن کتاب ، شبیه همان مراسم عمومی عشای ربانی کلیسای کاتولیک شده. هرچند فرم تغییر کرده، محتوا یکی ه. در هر دو، جمع، پناهگاهی ایمن و سنگری قدرتمنده برای فرار از مواجه با ناشناخته ای به اسم من و مسئولیت های اجتماعی "من". 

  نگارنده ی یادداشتهای کتاب "ما" مهندس ساخت، ریاضیدانی ه که بر اساس دستورات عقل و منطق ریاضی وار تمایل داره در یک جامعه این چنینی حل بشه تا بتونه خوشحال و خوشبخت زندگی بکنه بدون اینکه عاملی این حس امنیت و شادمانی رو لکه دار کنه. کاری که این مهندس برای حکومت انجام میده ساخت انتگرال/موشکی ه، در راستای گسترش ایده سعادتمندی بر همین اساس. به گونه ای که نه فقط این ایده در زمین بلکه قابل صادر کردن به  سیارات دیگه باشه:  

"شما باید موجودات ناشناسی را که در دیگر کرات زندگی می کنند و شاید هنوز در همان حالت بی قیدی بدوی به سر می برند زیر یوغ مبارک عقل بیاورید اگر آنها درک نکنند که سعادتی را برایشان به ارمغان آورده ایم سعادتی از نظر ریاضی عاری از هرگونه خطا، وظیفه ماست که وادارشان کنیم سعادتمند باشند."... 

این جا ،  یادداشتهای  ریاضیدان جوان "ما"، که بسیار سعی داره بر نوشته هاش مسلط باشه تا مبادا عنان اختیار به احساسی نادرست" بسپاره، با اعتراف ناخواسته از" یوغ" و "عقلانیت" همراه شده. می تونیم ببینیم که "یوغ مبارک عقل" "سعادت" و "عاری از هرگونه خطا" در هم نشینی با یکدیگر قرار گرفتند.. ...نمونه ای از  تلاش او برای تسلط بر نوشته و دستکاری افکارش به این شکله: 

" رام کردن منحنی سرکش و صاف کردنش در امتداد خط مماس، خطی مستقیم خطی عظیم الهی دقیق.. خطی که خردمندانه ترین خطوط است... و بعد در وصف چنین زیبایی می خواهد شعری احساسی بسراید ..." و در همینجا پاراگراف را ناتمام رها میکنه، گویی آگاه شده که چیزی نادرست از آنچه باید گفته شود به زبون آورده. بنابر این پیش زمینه های جلب این فرد به یک جنبش انقلابی دیده میشه. 

یادداشتهای این منطق پرست ، در راستای اقناع خودشه و تماما دروغ هایی به خودشه برای مصلحت نظام و جمع"ما". بنابر این از اونچه واقعا باهاش مواجه میشه به طور عمد فرار می کنه و اونچه نوشته میشه دستکاری افکارش در جهت اثبات ایده ایه که میخواد باورش داشته باشه: پروپاگاندای سیاسی با تایید صلاحیت ولی نعمت ، ایدئولوژی حل شدن در "ما" و "در جمعی جزو آدمیان" حساب شدن. اما چون ناخواسته با عنصری نامعین و تعریف ناشده مواجه میشه به صورت ناخود آگاه این انحراف از "خط مستقیم" رو در نوشته هاش بروز میده و وقتی متوجه این انحراف میشه به سرعت موضوع رو به شکل دیگه ای که مورد تایید خودش هست تغییر میده. این عنصر ناشناخته در قامت زنی که به عنوان عدد گنگ توصیف شده، اومده و این زن در گره معنایی با ایده ی انقلاب هویتی و فردی قرار داره:این زن "به ناخوشایندی ورود ناگهانی عددی گنگ و تجزیه ناپذیر به یک معادله" توصیف شده که او رو دچار تردید میکنه: 

"این منم و در عین حال من نیستم..."
" اما درونم انگار ابری است ، در چنبره ی تارهای عنکبوت و چیزی صلیب مانند، ایکسی (امری مجهول و ناشناخته) با چهار پنجه اش.. شاید هم همه ی اینها پنجه های خودم هستند، همه اش هم به خاطر اینکه، مدتی مدید مقابل چشمانم بوده اند، پنجه های پشمالوی خودم، دوستشان ندارم، نشانه دوران توحش اند...آیا جایی در درون من واقعا...".. 

جمله قطع میشه و در پاراگراف بعد ادامه میده: 

" می خواستم همه اینها را خط بزنم، چون از حوزه موضوعات تعیین شده برای این یادداشت فراتر رفته اند" 
زدودن یا سرکوب کردن صرفا برای زدون ابهام و اطمینان قلبی از عدم وجود چیزی غیر منطقی و از دست ندادن مامنی که مدتها باهاش خو گرفته:" ما همه عناصر طبیعت را مسخر خود کرده ایم و هیچ بلایی ممکن نیست نازل شود"...(!!!) 

در پاراگراف قبل، همین دستهای پشمالویی که " دوستشان ندارم" و نشانه "توحش اند"، به عنوان ایکس یا مجهولی تحمیلی /بدوی، عنان اختیار رو از مهندس ما می دزده و او رو به سمت و سویی که خارج از چهارچوب ادراکی فرده می کشونه.  "مهندس" همون موجودیه که به قول داستایفسکی از بوته ی آزمایش ایده آل ها بیرون اومده. موجودی طبیعی نیست و خطرناک ترین امر برای موجودی که دستکاری شده باشه، اطلاع از تفاوت وضعیت طبیعی و وضعیت دستکاری شده آزمایشگاهیه ." سراسر کتاب پر از چنین آگااهی های نصفه نیمه ایه که سعی در انکار داره و ذکر تمامشون در این مطلب کوتاه ناممکنه. 

اما دومین مطلب که در مقدمه و مقاله اوایل کتاب هم به کرات دیده شده وجود عناصر فوتوریستیه. عناصر فوتوریستی در تصاویر ذهنی، کلمات ، و توصیف معماری شدیدا به چشم میاد. فوتوریسم جنبشی بود پیشتاز در راستای ایده های جهانی شدن، و به دلیل همین جهانی شدن بسیار مورد استقبال حکومتهای وقت قرار گرفت. این جنبش در اوایل قرن بیستم میلادی قبل از جنگ جهانی اول ظهور کرد و عمده مفاهیم مورد تاکیدش: سرعت، تکنولوژی، صنعت گرایی، حرکت، تکرار ، ریتم تند، خشونت و تمام اشیایی بود که این مفاهیم را بازتاب می دن. این عناصر در معماری با مصالح شیشه، فولاد، بتن و با فضاهای معماری شفاف و متحرک، مثل پله برقی، آسانسور، اتوبان ها و ریلهای هوایی، زمینی و زیر زمینی گره خورده. تو نقاشیهای فوتوریستی استفاده از اشکال هندسی، پشت سر هم برای القای مفهوم حرکت بسیار دیده میشه، در شهرهای  فوتوریستی "همشهری ها" تو بلوک های آپارتمانی مکعبی یک شکل در شبکه شطرنجی طراحی شده ای که وجه ممیزه ای ندارند زندگی می کنند، شفافیت/استفاده از شیشه و اینکه هیچ چیز برای پنهان کردن نیست(به قول داستایفسکی کاخ کریستال/یاداور منطق هندسی و شفافیت و عدم وجود مفهومی ناشناخته) در  نما سازی و حتی در خصوصی ترین بخش های زندگی هم دیده میشه. پنهان کردن جرمه، هیچ گاه چیزی برای پنهان کردن "نبایست" وجود داشته باشه، هرچه هست باید قابل رویت باشه، پنهان کردن تهدیده و "ما" /جامعه تهدید نمی پذیره. فوتوریسم مفهوم شفافیت مدرن رو به عاریت گرفت و  سعی در آزادسازی مفاهیم و کلمات از بستر "گذشته" داشت.  هرچند فوتوریسم پدیده ای ایتالیایی بود به شدت در ادبیات و هنر قرن بیستم روسیه، به خصوص بعد از انقلاب رواج پیدا کرد. بنابراین در مفاهیم فوتوریستی تاکید بر ریتم هماهنگ پیشرفت، با تکیه بر کارآمدی ماشینها /ماشینی کردن انسان/ در صنایع ساخت و ساز کارخونه ای نه تنها در نقاشی، که در مجسمه سازی، معماری، شهرسازی ،گرافیک،ادبیات، تئاتر و موسیقی هم تاثیرگذار بود. به جای ساختمان های ایستای سابق با گوشه های تاریک و بی نور و ساکت و ناشناخته، بر  نور، وضوح، عناصر هیجانی و پر سر و صدا تاکید شد. خطوط افقی با ظهور  راه های درهم و پیچیده قطارهای سریع السیر بین شهری، هواپیماها، خطوط دریایی گسترده، طراحی های شطرنج هندسی، با نظم منطقی و برنامه ریزی شده پدیدار شدند، گویی می خواستند با ترور انسان به وسیله حرکتهای مداوم و هیجان  مجال فکر و تامل لحظه ای را از او بگیرند. حتی همان مصالح ذکر شده، شیشه، بتن مسلح،  فولاد و ... تمامی شان عناصری هستند که توسط کارخانه هایی بسیار پر سرو صدا در کمترین زمان ممکن تهیه شده و بیشترین کارایی را دارند. همه ی اینها توسط انسانهایی تهیه شدند که به یک شی کاربردی یک سیستم بزرگ تبدیل شده اند. چیزی دقیقا شبیه به فیلم "Modern Times" چارلی چاپلین: انسان بلعیده شده در میان چرخهای یک ماشین بزرگ. 

و اما نمونه‌های عناصر فوتوریستی در متن داستان "ما": 

_"امروز صبح توی کارگاهی بودم که انتگرال آن جا ساخته می شود وقتی چشمم به دستگاه ها افتاد گوی های رگلاتور ها با چشمان بسته با تمام وجود می چرخیدند میل لنگ ها برق زنان به چپ و راست خم می شدند. بالانسر مغرورانه شانه هایش را می جنباند و مته دستگاه شیارزنی هماهنگ با موسیقی ای نا شنیدنی خم و راست می شد. ناگهان زیبایی آن باله ی مکانیکی عظیم و غرق در پرتوهای آبی خورشید پیش چشم خودم دیدم... بعد با خودم گفتم چرا زیباست؟ این رقص چرا زیباست؟ و پاسخ: چون این حرکتی آزادنه نیست، چون کل مفهوم عمیق رقص دقیقا در تابعیت زیبایی شناختی مطلق آن نهفته است، در عدم آزادی تمام و کمالش..."
_" چرخ منطق هنوز در درونم در همهمه بود، من بنا به اقتضای اینرسی بنا کردم به گفتن از فرمولی که تازه به آن دست یافته بودم، فرمولی که ما و ماشینها و این رقص هماهنگ را شامل میشد..." 
_ "طبق معمول کارخانه موسیقی با تمام شیپور هایش مارش یگانه کشور را پخش می کرد اعداد در ردیف های منظم چهار نفره با هیجان همگام با ریتمی واحد حرکت می کردند صدها و هزاران عدد دیده می شد با اونیفرم های آبی و پلاک های طلایی در سینه که شماره دولتی هر مرد و زن رویش درج شده است..."(انسان با عدد شناخته شده)
_ "ضرب سازهای برنجی: دام داران دام دام ،،،و این پلکان برنجی که زیر نور خورشید می درخشند و با بالا رفتن از هر کدامشان به آن فضای آبی سرگیجه آور نزدیک و نزدیک تر می شوی...
"خیابان های تغییر ناپذیر و مستقیم ، شیشه کف پیاده روها که نور را منعکس می کرد . منشور عالی ساختمان های شفاف متوازی السطوح، هارمونی مربع شکل ردیف های آبی متمایل به خاکستری... بله من بوده ام که بر خدای قدیم و زندگی قدیم غلبه کرده ام من بوده ام که همه این ها را خلق کردند و من مثل یک برج می ترسم آرنجم را تکان بدهم مبادا دیوارها گنبدها و ماشین ها از هم فرو بپاشند..." 
..." ابروهایش با زاویه حاده به سمت شقیقه هایش بالا رفتند و به شاخ های تیز ایکس می ماندند.."
"
سرعت زبانش حساب شده نیست، سرعت زبان باید قدری کمتر از سرعت ذهن باشد نه برعکس..."
".. نمی توانم شهری را تصور کنم که در دل دیوار سبز محصور نشده باشد ...نمی توانم زندگی را مجسم کنم که در قالب اعداد و ارقام جداول زمان بندی نیامده باشد..."
" تالار سخنرانی نیمکره عظیم و آفتاب سرتاسر از شیشه ردیف های دایره و از سرهای کروی شکل و نژاده که از ته تراشیده شده اند..." (نیم کره یا کره به خاطر حذف زوایا خاصیت شفافیت و احاطه و تسلط داره) 
"این یک جور ایراد فنی  کوچک در قطعات است، می شود به راحتی بدون متوقف کردن حرکت عظیم کل ماشين برطرفش کرد، برای دورانداختن پیچ های خم شده ما دست توانمند و سنگین ولی نعمت و چشم ریزبین نگهبانها را داریم..." 
" گام های دراماتیک و بلورین که در توالی های بی پایان به هم می گرایند و از هم دور می شوند و آکوردهای که چکیده فرمول تیلور و مک لورن اند با گام های مربعی کند و متقارن شبیه پاچه های شلوار فیثاغورث است... ضرباهنگهای پر جلوه ..." 
"در باقی مواقع ما در میان دیوارهای شفاف که گویی از هوای درخشان تنیده شده اند روزگار می گذرانیم همیشه در معرض دید دیگران و غرق در نور ما چیزی نداریم که از هم پنهان کنیم..."
"بلوری سازی زندگی هنوز پایان نیافته...دو روز دیگر در میدان مکعب جشن عدالت برگزار میشود..(همنشینی مکعب و عدالت از آنجاست که همه ی زوایای مربع برابرند) 

دقیقا از جایی که کاراکتر به دنبال زن وارد مسیر تازه ای میشود عناصر شفاف هم از بین می روند: 
" از پلکانی تاریک و عریض بالا می رفتیم... " و بعد : 
" در امتداد خیابان  قدم میزدی و بین سلولهای روشن و شفاف سلولهایی تاریک میبینی که کرکره هاشان پایین داده شده و آنجا پشت کرکره ها، چه خبر بود؟ اینها همه برای چه بود؟ "
" دری سنگین پر صدا و مات را باز کردم، وارد اتاقی تاریک به هم ریخته شدیم، اشفته بی نظم و جنون آمیز، خطوط کج و معوج که از هیچ معادله ای تبعیت نمی کردند، تحمل آشفتگی برایم دشوار بود..." (احتمالا اشاره به آنتی تز دادائیسمی:)) 

_پیشنهاد می کنم جهت سرگرمی اول فیلم چاپلین و بعد فیلم متروپلیس فریتز لانگ (۱۹۲۷)رو بعد از خوندن کتاب "ما"(۱۹۲۱) تماشا کنید سراسر پر از نشانه ها و مفاهیم فوتوریستیه و به تصویر پردازی ذهنی "ما" و مفاهیم بنیادی این اثر هم کمک بسیار زیادی می کنه:))  


        

15

ساعت ها

3

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 250

من در زندگی شخصی کارهایی کرده ام که جرئت انجام نیمی از آن را هم ندارید؛ به جایی رسیده ام که ده ها پله از آن عقب ترید و تازه اسم ترس و بزدلی تان را هم گذاشته اید عقل و درایت و با این دلخوشی دارید خودتان را فریب می دهید. پس معلوم می شود که من در نهایت هنوز زنده تر از شما هستم. دور و برتان را خوب نگاه کنید! ما حتی نمی دانیم خود این پدیده زنده کجا زندگی می کند، چه هست و چه نام دارد اگر کتاباهامان را ازمان بگیرند و تنها رهامان کنند به آنی گم و پریشان می شویم و دیگر نمی دانیم چه باید بکنیم و چه نباید، چه را باید دوست بداریم و به چه نفرت بورزیم ، چه چیز را حرمت بگذاریم و چه چیزی را تحقیر کنیم. حتی خود انسان بودن هم برایمان بار گرانی است؛ انسانی با گوشت و خون واقعی خود. خجالت می کشیم انسان باشیم، عار و ننگ مان می آید، دوست داریم در همان هیئت من درآوردی بشریت ظاهر شویم. ما مردگانی به دنیا آمده ایم و مدت هاست که از پدرانی زنده، نطفه نمی بندیم و این وضعیت را بیشتر و بیشتر دوست داریم. ذائقه مان عوض شده ما...

2

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 249

رمان، قهرمان می خواهد اما این جا خصلتهای یک ضد قهرمان جمع شده. مهم تر از همه، کل ماجرا تاثیر ناخوشایندی خواهد داشت؛ چون همه ما کم و بیش از زندگی رو گردانده ایم و همه مان می لنگیم، حتی به قدری از زندگی فاصله گرفته ایم که وقتی با آن مواجه می شویم، یخ می زنیم و وقتی به یادمان می آورند که زندگی چیست تاب نمی آوریم. به جایی رسیده ایم که زندگی زنده واقعی را کار و چیزی در مایه های خدمتی سنگین تلقی می کنیم، و با خودمان توافق کرده ایم که بر اساس کتاب ها زندگی کردن بهتر است. گاهی خودمان هم نمی دانیم که چرا دور خود می چرخیم و در پی چه چیز هستیم و چه می خواهیم؟  اگر خواسته و بهترین آرزومان هم برآورده شود، حتی می توانم بگویم حالمان به جای بهتر شدن بدتر می شود. کاری ندارد امتحان کنید بیایید آزادی بیشتری به خودمان بدهیم دستمان را باز بگذاریم دایره عملمان را گسترده کنیم قدرت آقابالاسر ها را کم کنیم آن وقت است که به شما اطمینان می دهم بی درنگ باز دنبال آقابالاسر می گردیم...

2

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 146

از همان شانزده سالگی رفتم توی اخم و تخم؛ همان وقت هم حقارت افکارشان احمقانه بودن دانش، بازی و حرفشان مبهوتم می کرد... بدیهی ترین مسائل را درک نمی کردند و به چیزهای شگفت انگیز و جذاب علاقه ای نشان نمی دادند؛ این بود که ناخودآگاه ایشان را پایین تر از خودم می دیدم. عزت نفس خدشه دار شدن ام نبود که به این راه می کشاندم؛ محض رضای خدا با جمله های کلیشه ای پوسیده برنگردید به من بگویید : تو آن وقتها سکوت می کردی و رویا می بافتی، در حالی که آنها زندگی واقعی را فهمیده بودند. نه، عزیزان! آنها چیزی نفهمیده بود ؛ هیچ زندگی واقعی هم در کار نبود و قسم می خورند برای همین از دستشان بیشتر حرص می خوردم. کدام واقعیت ؟ آنها بدیهی ترین واقعیت را به شکل ابلهانه و خیال پردازنده ای درک می کردند و از همان وقت بود که عادت کردند بنده موفقیت باشند و در مقابلش سر فرود بیاورند. به هر چیزی که عادلانه و درست اما مظلوم و تحقیر شده بود سنگدلانه می خندیدند و مفتضحش می کردند. از روی عقل به سلسله مراتب احترام می گذاشتند و از همان شانزده سالگی دنبال گوشه نرم و به دست آوردن لقمه نان راحتی بودند... معلوم است که همه این ها از حماقت و الگوی غلطی است که تمام دوران کودکی و نوجوانی دورشان را گرفته بوده. تا مغز استخوان فاسد بودند.

0

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر

0

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر

0

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر

0

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 90

آخر شما از کجا می دانید؟ شاید این بنا را فقط از دور دوست دارد و به هیچ وجه نمی خواهد نزدیکش شود شاید فقط دوست دارد آن را بسازد و نه این که در آن زندگی کند... انسان موجودی سبک سر و بی بصیرت است و شاید مثل یک شطرنج باز تنها جریان حرکت هایی را دوست داشته باشد که او را به هدف می رساند و نه خود هدف را. شاید تمامی اهداف روی زمین که بشر دارد برای رسیدن به آن تلاش می کند فقط روند قطع نشدنی حرکت باشد به عبارتی هدف همان راه و فرایند حیات باشد نه مقصد خاصی که چیزی نیست جز یک مشت فرمول ریاضی و دو دو تا چهار تا. آخر دو دو تا چهار تا که زندگی نیست عزیزان آغاز مرگ است! حداقلش این است که انسان همیشه به نوعی از این دو دو تا چهار تا ترسیده هم الان می ترسم. گیریم آدمیزاد کار و زندگیش را ول کند و فقط بیفتد دنبال دو دو تا چهار تا. در این راه اقیانوس ها بپیماید و زندگیش را فدا کند اما باز هم وقتی گشت و دو دو تا چهار تا را پیدا کرد از آن خواهد ترسید. آخر احساس می کند وقتی آن را پیدا کند دیگر چیزی برای جستجو ندارد.... انسان رسیدن به هدف را دوست دارد اما رسیدن که همه چیز نیست آخر این کار به شکل مضحکی تمام می شود خلاصه که انسان کلا مخلوق مضحکی است و ظاهرا مسئله همین است...

0

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 91

رنج چیست؟ رنج، تردید و نفی و انکار است... مطمئنم که آدمیزاد از رنج واقعی، یعنی از تخریب و هرج و مرج هرگز روگردان نیست. آخر رنج، یگانه دلیل ساختن است. درست است که ابتدای حرف هایم گفتم_ به نظر من _دانش و آگاهی بزرگترین بدبختی بشر است اما خوب می دانم که بشر آن را دوست دارد و با هیچ سرگرمی و رضایتمندی دیگری عوضش نمی کند. بله مسلم است که دانش ورای دو دو تا چهار تا عمل می کند، اما بعد از اینکه دو دو تا چهار تا رو فهمیدی، نه تنها دیگر کاری برای انجام دادن نمی ماند، بلکه چیزی هم برای فهمیدن و دانستن باقی نمی ماند. آن وقت تنها راهش این است که هر پنج حسمان را کور کنیم و کنجی بنشینیم و تنها غرق تماشا شویم. با وجود آگاهی هم درست است که نتیجه همین است، یعنی کاری برای انجام دادن نخواهد بود، اما در آن موقعیت می توان گاهی به خود، رنج و آسیبی رساند؛ و این هم باز خودش یک کمی آدمی را سرحال می کند. هرچند متحجرانه و خصمانه به نظر برسد باز از هیچی بهتر است...

1

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر

1