بریدۀ کتاب

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 146

از همان شانزده سالگی رفتم توی اخم و تخم؛ همان وقت هم حقارت افکارشان احمقانه بودن دانش، بازی و حرفشان مبهوتم می کرد... بدیهی ترین مسائل را درک نمی کردند و به چیزهای شگفت انگیز و جذاب علاقه ای نشان نمی دادند؛ این بود که ناخودآگاه ایشان را پایین تر از خودم می دیدم. عزت نفس خدشه دار شدن ام نبود که به این راه می کشاندم؛ محض رضای خدا با جمله های کلیشه ای پوسیده برنگردید به من بگویید : تو آن وقتها سکوت می کردی و رویا می بافتی، در حالی که آنها زندگی واقعی را فهمیده بودند. نه، عزیزان! آنها چیزی نفهمیده بود ؛ هیچ زندگی واقعی هم در کار نبود و قسم می خورند برای همین از دستشان بیشتر حرص می خوردم. کدام واقعیت ؟ آنها بدیهی ترین واقعیت را به شکل ابلهانه و خیال پردازنده ای درک می کردند و از همان وقت بود که عادت کردند بنده موفقیت باشند و در مقابلش سر فرود بیاورند. به هر چیزی که عادلانه و درست اما مظلوم و تحقیر شده بود سنگدلانه می خندیدند و مفتضحش می کردند. از روی عقل به سلسله مراتب احترام می گذاشتند و از همان شانزده سالگی دنبال گوشه نرم و به دست آوردن لقمه نان راحتی بودند... معلوم است که همه این ها از حماقت و الگوی غلطی است که تمام دوران کودکی و نوجوانی دورشان را گرفته بوده. تا مغز استخوان فاسد بودند.

از همان شانزده سالگی رفتم توی اخم و تخم؛ همان وقت هم حقارت افکارشان احمقانه بودن دانش، بازی و حرفشان مبهوتم می کرد... بدیهی ترین مسائل را درک نمی کردند و به چیزهای شگفت انگیز و جذاب علاقه ای نشان نمی دادند؛ این بود که ناخودآگاه ایشان را پایین تر از خودم می دیدم. عزت نفس خدشه دار شدن ام نبود که به این راه می کشاندم؛ محض رضای خدا با جمله های کلیشه ای پوسیده برنگردید به من بگویید : تو آن وقتها سکوت می کردی و رویا می بافتی، در حالی که آنها زندگی واقعی را فهمیده بودند. نه، عزیزان! آنها چیزی نفهمیده بود ؛ هیچ زندگی واقعی هم در کار نبود و قسم می خورند برای همین از دستشان بیشتر حرص می خوردم. کدام واقعیت ؟ آنها بدیهی ترین واقعیت را به شکل ابلهانه و خیال پردازنده ای درک می کردند و از همان وقت بود که عادت کردند بنده موفقیت باشند و در مقابلش سر فرود بیاورند. به هر چیزی که عادلانه و درست اما مظلوم و تحقیر شده بود سنگدلانه می خندیدند و مفتضحش می کردند. از روی عقل به سلسله مراتب احترام می گذاشتند و از همان شانزده سالگی دنبال گوشه نرم و به دست آوردن لقمه نان راحتی بودند... معلوم است که همه این ها از حماقت و الگوی غلطی است که تمام دوران کودکی و نوجوانی دورشان را گرفته بوده. تا مغز استخوان فاسد بودند.

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.