بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

تسنیـــــم

@_fateme_

39 دنبال شده

32 دنبال کننده

                      سر را که قطع کنید
اندیشه از بین می رود 
و بدن سقوط می کند 🕊

جان لوییس / پیاده ها
                    

یادداشت‌ها

                هــــــــری پــــــاتر و زندانی آرکـــابان :

به دلیل محدودیت کلمات بهخوان ، قسمت دوم یادداشت روی جلدو دوم مجموعه میگذارم
من واقعا در هری پاتر زندگی کردم ! صحنه به صحنه در کنارشون بودم. وقتی هری در مسابقه برنده میشد من همراه با رون و هرمیون از ته دلم میخندیدم و برایش خوشحال بودم .همراه با گریه های آنها ناراحت میشدم و در زمان هیجان با ارور دادن ضربان قلبم مواجه میشدم !  این جزئیــات بود که باعث  شد هاگوارتز رو مثل کف دستم بشناسم. دخمه ی اسنیپ ، مسیر برج تا کلبه ی هاگرید . ترتیب میزهای غذاخوری گروه ها و ... . و این موارد هیچ دلیل دیگری بجز توصیف و صحنه های فوق العاده دقیق ، فراموش نکردن جزئیات و سر صبر نوشته شدن کتاب ندارد.

نویسنده ها استعداد خاصی در روایت کردن ماجرا دارند اما لنگیدن در نوشتن دیالوگ های کشش دار نقطه ضعف بعضی از آن ها است ولی رولینگ از این قاعده مستثنی است ! دیالوگ های هوشمندانه ی او کاملا روایتگر منش هر شخصیت است و انتقال احساسات قشنگ تری نسبت به متن داستان را به همراه دارد
جدای از گره اصلی که داستان به دنبال آن بود ، گره های متعدد و جدای از گره اصلی وجود داشت مثل جارو آذرخش هری ، رفتن به هاگزمید ، کج منقار و . . . 
گرچه جواب تمام این گره های فرعی تکه پازلی برای گره گشایی اصلی بودند !

در بخش اوج داستان متوجه شدم رد و بدل کردن دیالوگ های شخصیت های مقابل هم و یا به اصطلاح دوئل کردن خیلی بیشتر از روایت کردن آنچه که اتفاق افتاده می تواند قلب خواننده را به دهانش بیاورد !!

گره گشایی داستان هم حسن ختام کتاب بود . تمام دانه هایی که در سطح داستان کاشته شده بودند ، در قسمت گره گشایی برداشت شدند و این بار هم خواننده دست هایش را به نشانه ی تسلیم در برابر باور کردن دروغ های نویسنده  و غافل گیری زیاااد از مشخص شدن بعضی موارد بالا می برد  گرچه موافقم بخش مهمی از گره گشایی این کتاب یکم از سر نداشتن ایده انتخاب شده بود

و یک سری نکات ریزی هم هستند که به نظرم مطرح کردن آنها خالی از لطف نیست مثل کش دادن بیهوده ی کتاب . ریتم دو سوم اول داستان به شدت کند بود و میشد کتاب را در حجم خیلی کمتری به نتیجه رساند. یادآوری کردن رویداد های دو کتاب قبلی واقعا آزاردهنده بود و اوایل کتاب خیلی بیشتر به چشم می آمد ! نمیدانم نوشتن یک متن درباره ی کتاب شامل نقد کردن ظاهر آن هم می شود یا نه اما طرح جلد کتاب (انتشارات کتابسرای تندیس) واقعا نسبت به نسخه ی اورجینال عذاب آور هست اما نسبت به نشر پرتقال بسیاار هم مایه ی افتخاااااار !
مفهوم کتاب نسبت به دو جلد قبلی خیلی قشنگ تر بود و کاملا در خفا گفته شده بود.
همیشه میدانستم کتاب نسبت به فیلم ارجحیت دارد با اینکه فیلم این کتاب واقعا کار شده است اما بعد از خواندن هری پاتر این موضوع را با تمام پوست و جون و استخوانم درک کردم ! و شاید علت لذت نبردن زیاد از جلد اول ، دیدن فیلم قبل از خواندن کتاب بود !!

صفر و یک بودن نظرات زیاده ولی به نظرم مهم نیست که چند سالتون هست و به چه ژانر کتابی علاقه دارید اصلا کتاب خوان بودن یا نبودنتان ملاک نیست . به نظرم همراه شدن با قلم جادویی جی کی رولینگ و لذت همراهی کردن هری ارزش یکبار امتحان کردن را دارد  حتی اگر به نامه ای از طرف هاگوارتز ختم نشود !!!!
        
                هــــــــــری پــــــاتر  و زندانی آزکـــــابــــان:

 بخش هایی از متن از یادداشت جلد اول مجموعه هست
و به دلیل محدودیت بهخوان در تعداد کلمات ، در دو یادداشت نوشته می شود
و کاملا یک نگاهی کلی به مجموعه هست ولی با نوشته ای آشفته😅

                                            
همیشه به رمان های فانتزی و افسانه طور گــارد داشتم ! معتقد بودم تا وقتی کتاب های رئال وجود دارد ، ابدا لزومی به خواندن کتاب های بی سر و ته ای که از دنیای حقیقی ما فاصله دارند نیست و نخواهد بود. هری پاتر هم جزو این دسته کتاب ها بود . هیچ وقت از شنیدن این اسم به وجد نیومده بودم !! مدت ها پیش فیلم سنگ جادو رو دیدم و متوجه شدم اونقدر ها هم که میگفتن چیز خاص و به ویژه ای نیست !! 
همون فیلم باعث شد وقتی اسم هری پاتر رو می شنیدم ، مدام این مطالب توی ذهنم تکرار بشه: 
- اره دیگه یکی دیگه از همون فانتزی های بیخودی
- همون پسره ؟ اوومم نه ممنون 
-فانتزی ژانر مورد علاقه ی من نیست و قرار نیست دوسش داشته باشم 
-چرا باید زنگ تفریحم رو حروم این کتاب کنم ؟! ترجیح میدم یک کتاب بهتر انتخاب کنم
تا اینکه این طلسم شکسته شد و تصمیم گرفتم یه فرصتی به کتاب بدم و  شروع به خواندن این مجموعه کردم و هنوز در حیرتم که رولینگ دقیقا با من چکار کرد؟!

بزرگترین ویژگی این مجموعه مخصوصا این کتاب دروغ گفتن های رولینگ است!
نگران نباشید کاملا درست متوجه شده اید بله رولینگ یک دروغگوی به تمام معنا است حالا چرا ؟ با یک مثال شروع می کنیم : هیچ کس باور نمی کند که هری پاتر در دنیای واقعی وجود دارد وجود داشتن چنینی پسری  در داستان تبدیل به حقیقت می شوند و ما آن ها را باور می کنیم . همه قبول کرده اند که ایستگاه قطار( کینگز کراس) به مقصد مدرسه ی هاگوارتز بین دو ستون و پشت به یک دیوار آجری قرار دارد ، چون جزئیات داستان و شخصیت پردازی های دقیق ما را متقاعد می کنند. اما هیچ کس قطعا برای امتحان کردن این موضوع پیشانی اش را به دیوار بین دو ستون ایستگاه نمی کوبد ! و یا حتی هیچ کس تکه چوبی را به هدف روشن کردن چراغ اتاق در هوا نمی چرخاند و کلمه ی لوموس را بر زبان نمی آورد !! همه آن را باور می کنند ولی  فقط در فضای دروغینی که نویسنده خلق کرده ! این همان نقطه ضعفی است که خیلی از نویسنده های رمان های فانتزی دچار آن هستند . در واقع فضایی تخیلی را با پشت سر هم کردن چندین تا دروغ ساده اما جذاب می سازند اما نمی توانند این موضوع را به خواننده نشان دهند همچنین خواننده دروغ هایشان را باور نمی کنند و این یعنی شکست محض کتاب !
این جلد هم مثل مابقی جلد ها از تابستانی شروع می شود که هری در خانه ی خاله و شوهر خاله اش به سر می برد با اینکه تعادل اولیه کتاب های هری پاتر همیشه باعث حرص خوردن خواننده ها از دورسلی ها  و مظلوم بودن هری در مواجهه با آن ها می شود اما در عین حال خیلی جذاب است. هری برای شروع سال تحصیلی جدید در مدرسه ی علوم و فنون جادویی هاگوارتز لحظه شماری می کند ولی او نمی داند که در سالی سخت قرار دارد که همواره باید مواظب حمله های ناگهانی یکی از خونی ترین دشمنانش باشد !!
رولینگ شخصیت پردازی ماهری است اما از لحاظ خلق کردن خلق و خوی و باطن شخصیت و نه ظاهر آن ! بجز چند شخصیت کلیدی داستان ، نویسنده سعی خاصی در توصیف ظاهر شخصیت ها نداشت و اگر من عکس شخصیت ها را نمی دیدم ، انسان هایی با ظاهر علامت سوال در ذهنم بود ولی آن ها را از وجه های دیگر خیلی هم خوب می شناسم! البته نا گفته نماند که خلق کردن چنین شخصیت هایی هم کار هر کسی نیست ! واقعا خوب های داستان حسابی خوب هستند و بد ها هم حسابی بد و این باعث شده که حتی شخصیت های منفی هم طرافداران خاص خودشان را داشته باشند

پایان پارت اول
        
                هـــــری پــــاتر و سنگ جادو:



هیچ وقت از شنیدن تعریف های هری پاتر به وجد نیومده بودم !!
مدت ها پیش فیلم سنگ جادو رو دیدم و متوجه شدم اونقدر ها هم که میگن چیز خاص و به ویژه ای نیست !!!
همون فیلم باعث شد وقتی اسم هری پاتر رو می شنیدم ، مدام این مطالب توی ذهنم تکرار بشه :
-اره دیگه یکی دیگه از همون فانتزی های بی سروته
- همون پسره ؟ اوومم نه ممنون 
- فانتزی ژانر مورد علاقه ی من نیست و قرار نیست دوسش داشته باشم !!
_ چرا باید زنگ تفریحم رو حروم این کتاب کنم ؟! ترجیح میدم یک کتاب بهتر انتخاب کنم
تــــــــــا چند روز گذشته که مجبور شدم نسخه ی انگلیسی کتاب رو برای تقویت زبان بخونم !!! داستان هنوز یادم مونده بود و ذره ای  علاقه  به خواندنش نداشتم
فقط نمی دونم رولینگ با من چیکار کرد که دقیقا بعد از اتمام ، نسخه ی فارسی کتاب رو از انتشارات کتابسرای تندیس سفارش دادم . با اینکه تک تک صحنه هایش را در ذهنم داشتم ولی  خواندن کتاب کمتر از یک روز طول کشید
جزئیات  کتاب باعث شد هاگوارتز رو مثل کف دستم بشناسم !
 مکان کلاس معجون سازی ،خوابگاه گریفیندور، زمین بازی کوییدیچ  ، کلبه ی هاگرید و ...
میتونم بگم تازه افرادی رو درک میکنم که زمان اندک زنگ تفریح رو صرف خواندن این محموعه میکردند 
البته نظرم درباره ی کتاب های فانتزی تغییری نکرده 😁اما این انصافا به دلم نشست
خلاصه که :
It takes a great deal of bravery to stand up to our enemies but just as much to
 stand up to our friends
dumbledore
        
                بـــــی صــدایــی :

***سعی کردم اسپویل نکنم  نمی دونم تا چه حد موفق بودم ولی توضیحات مختصری درباره ی داستان داده شده ***
نوشته ی پشت کتاب کافی بود تا شروع به خواندنش کنم !! 
در روستایی که همه ی ساکنان آن ناشنوا هستند فِی صدایی می شنود !

ماجرا درباره ی دختری به نام فِی هست که در روستایی زندگی می کند که جایگاهی برای صدا وجود ندارد و به دلایل نامعلومی کسی قدرت شنوایی ندارد
روستایی که مردم آن به دلیل ریزش سنگ ها از کوه ارتباطشان با شهر به یک خط ارتباطی ختم شده است که وظیفه ی این خط ارتباطی تنها فرستادن اندکی محموله های غذا از شهر است که برای هر نفر بیشتر از یک وعده نیست !
در این روستا مشاغل به سه نوع تقسیم می شوند می توانی در مدرسه ی صحن طاووس در مقام و جایگاه بالایی قرار بگیری و وقایع روز را ثبت کنی یا اینکه تا جان داری در معدن کار کنی و در آخر هم می توانی به شغل های خدماتی راضی شوی!
فی به همراه یکی از پسر های دهکده به نام لی وی تصمیم میگیرند از صخره های مرگ باری که تا الان هیچ کس زنده از آن جا برنگشته پایین بروند تا با خط نگهدار صحبت کنند بلکه بتوانند مردم روستا را از آن وضع فلاکت بار نجات دهند که به تازگی باعث از دست دادن نابینایی بعضی از ساکنان هم شده
قلم نویسنده را تقریبا دوست داشتم انصافا توصیف های خوبی داشت و دیالوگ ها هم هوشمندانه انتخاب شده بودند یکم بعضی وقت ها کسل کننده میشد ولی خیلی اذیت نمیکرد به قدری قشنگ روستا و اماکن رو توصیف کرده بود که همین الان می تونم نقشه ای کامل از راه ها و جاهای مهم روستا بکشم😁 ولـــــــــی فکر میکنم کل ایده ها و انرژی اش را صرف تعادل تا اوج داستان کرده بود و برای گره گشایی ایده ای نداشت !
 دانه هایی در طول کتاب کاشته شده بودند که در قسمت گره گشایی داستان برداشت شدند اما اصلا کافی نبودند و شخصا انتظار داشتم لااقل یک دلیل علمی و منطقی تر ی وجود داشته باشه نه یک سرهم بندی تخیلی !!
حدود چهل و پنجاه صفحه از کتاب مانده بود ولی هنوز دلیلی برای نابینا بودن ساکنان پیدا نشده بود و به صفحات اخر سپرده شده بود که خیلی جالب نبود و فقط نویسنده در حال وارد کردن اطلاعات زیاد بود
از تعادل اخر هم که نگم ! آبکی به معنای واقعی🙄
در کل خیلی بد نبود ولی حقیقتا گره گشایی بد رفت رو مخم 😂🤦‍♀️
        
                دیـــــــویـــد کـاپــــرفیـــلـــد :

قرار بود نقد کتابی رو به عنوان تکلیف طی دو هفته تحویل بدهم و من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ یکی از کتاب های این نویسنده.

در واقع چارلز دیکنز رو از مقدمه ی کلبه ی عمو تام به یاد دارم
توی مقدمه ی کتاب نوشته  که چارلز دیکنز  معتقد بود کلبه ی عمو تام  عیب های زیادی داره .
البته مخالف این موضوع نیستم ولی کنجکاو شدم اثار خود این نویسنده رو هم بخونم و شاید بهتر تونستم قضاوت کنم !
داستان زندگی نامه ی خود این نویسنده هست
و از قبل از تولد دیوید (شخصیت اصلی این داستان) نوشته شده تا زمان ازدواج و . . .
اکثر بخش های داستان تاثیر گذاری زیادی داشت .
مثلا با تمام وجودم حرص می خوردم از اینکه پدرخوانده ی دیوید بهش ظلم می کرد و اون کاری نمی توانست انجام بده.
 پرستار مهربونش رو دوست داشتم !!!
سختی ها زندگی اش رو  درک می کردم و براش ناراحت می شدم امـــــــــــــا
ناراحتی ام بیشتر از دو ثانیه دوام نمی آورد !!!
چون با توصیفات زمخت  و بی احساااس نویسنده (البته فقط در قسمت های محدودی از داستان )
نمی توانستم ناراحت بشم 
حتی در زمان فوت همسرش هم  داشتم ارام ارام اماده میشدم که زیر پتو با نور چراق قوه براش اشک بریزم اما موقع مرگ همسرش تنها جمله ای که گفت این بود :' دورای من(اسم همسرش) مرد'
و من در این حالت بودم که دخترر زنش مرده چرا گریه نمی کنی ؟ یعنی انقدر تو بی احساسی؟  
ولی ایراد از احساسات من نبود . . . 
میشه احتمال حذف شدن بخش هایی از کتاب رو هم در نظر گرفت اما بعید میدونم مشکل از ترجمه ی کتاب باشه چون کتاب های زیادی از این مترجم خوندم و هیچ کدوم ایراد خاصی  نداشتند
شخصیت داستان توی کتاب حدودا شش بار عاشق می شود !!! و هر بار اسم دختری در کتاب ظاهر می شد ، من منتظر یک عشق جدید بودم🙄 !!

در کل با تمااام ایراداتش دلم نمیاد بگم کتاب بدی بود !! 
فقط جناب دیکنز لطفا یکم با هریت استو (نویسنده ی کلبه ی عمو تام ) مهربون تر باش :)))
        
                کـلـــبه ی عمـــــــو تـــــام: 

داستان در رابطه با برده ای مسیحی به نام تام هست که سال ها هست در مزرعه ی آقای شلبی کار می کند.
اما به علت بدهکار شدن آقای شلبی ، او مجبور به فروختن بهترین خدمتکارانش می شود .
و سیر داستان در رابطه با وضعیت و زندگی تام بعد از به فروش رفتن او است و صد البته به همراه 
مخلفات:))

باید بگم اصلا نباید انتظار کتابی رو داشته باشید که حتی قواعد کلی نوشتن یک رمان رو هم رعایت کرده !
مثلا تعداد شخصیت ها واقعا زیاد بود و بعضی از اونها تفاوت خاصی با سیاه لشگر نداشتند
 و همین موضوع باعث شد که مجبور بشم تمام شخصیت های داستان رو توی یک برگه جمع آوری کنم که شباهت زیادی به نقشه مفهومی های جزواتم داشت
البته شاید خیلی هم نیاز نبود . . .
نویسنده شاید بعضی شخصیت های فرعی رو  زیاد از حد روشون مانور داده بود که باعث شده بود شخصیت های مهم تر رو تا حدودی فراموش کند !!
 این پراکنده بودن قسمت های داستان هم تا اوایل کتاب اذیت کننده بود ولی به مرور عادی شد

نویسنده هم فکر می کنم جز معدود افرادی بوده که از  ساعت پنج صبح یکشنبه دم در کلیسا منتظر می مونده تا در رو برایش باز کنند 😂
و شاید همین موضوع باعث شده بتواند شخصیتی مذهبی مانند تام رو خلق کند

داستان مفهومی و پر از حرف بود 
و شاید هم دردناک . . . 🖤
دردناک بودن  این کتاب  برای من رو میشه از شکل و شمایل صفحاتش متوجه شد که بعضی صفحات انگار طاق باز زیر بارون موندن  و اشک هام باعث چروک شدن صفحات شده اند :}

در کل با تمام مواردش هنوز هم خیلی خواندنی هست 

در آخر هم 
به قول اوفلیا : ((ما حتی در اوج زنده بودن ، رو به مرگ هستیم .))
:)))
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها