یادداشت تسنیـــــم

بی صدایی
        بـــــی صــدایــی :

***سعی کردم اسپویل نکنم  نمی دونم تا چه حد موفق بودم ولی توضیحات مختصری درباره ی داستان داده شده ***
نوشته ی پشت کتاب کافی بود تا شروع به خواندنش کنم !! 
در روستایی که همه ی ساکنان آن ناشنوا هستند فِی صدایی می شنود !

ماجرا درباره ی دختری به نام فِی هست که در روستایی زندگی می کند که جایگاهی برای صدا وجود ندارد و به دلایل نامعلومی کسی قدرت شنوایی ندارد
روستایی که مردم آن به دلیل ریزش سنگ ها از کوه ارتباطشان با شهر به یک خط ارتباطی ختم شده است که وظیفه ی این خط ارتباطی تنها فرستادن اندکی محموله های غذا از شهر است که برای هر نفر بیشتر از یک وعده نیست !
در این روستا مشاغل به سه نوع تقسیم می شوند می توانی در مدرسه ی صحن طاووس در مقام و جایگاه بالایی قرار بگیری و وقایع روز را ثبت کنی یا اینکه تا جان داری در معدن کار کنی و در آخر هم می توانی به شغل های خدماتی راضی شوی!
فی به همراه یکی از پسر های دهکده به نام لی وی تصمیم میگیرند از صخره های مرگ باری که تا الان هیچ کس زنده از آن جا برنگشته پایین بروند تا با خط نگهدار صحبت کنند بلکه بتوانند مردم روستا را از آن وضع فلاکت بار نجات دهند که به تازگی باعث از دست دادن نابینایی بعضی از ساکنان هم شده
قلم نویسنده را تقریبا دوست داشتم انصافا توصیف های خوبی داشت و دیالوگ ها هم هوشمندانه انتخاب شده بودند یکم بعضی وقت ها کسل کننده میشد ولی خیلی اذیت نمیکرد به قدری قشنگ روستا و اماکن رو توصیف کرده بود که همین الان می تونم نقشه ای کامل از راه ها و جاهای مهم روستا بکشم😁 ولـــــــــی فکر میکنم کل ایده ها و انرژی اش را صرف تعادل تا اوج داستان کرده بود و برای گره گشایی ایده ای نداشت !
 دانه هایی در طول کتاب کاشته شده بودند که در قسمت گره گشایی داستان برداشت شدند اما اصلا کافی نبودند و شخصا انتظار داشتم لااقل یک دلیل علمی و منطقی تر ی وجود داشته باشه نه یک سرهم بندی تخیلی !!
حدود چهل و پنجاه صفحه از کتاب مانده بود ولی هنوز دلیلی برای نابینا بودن ساکنان پیدا نشده بود و به صفحات اخر سپرده شده بود که خیلی جالب نبود و فقط نویسنده در حال وارد کردن اطلاعات زیاد بود
از تعادل اخر هم که نگم ! آبکی به معنای واقعی🙄
در کل خیلی بد نبود ولی حقیقتا گره گشایی بد رفت رو مخم 😂🤦‍♀️
      
4

19

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.