بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

هری پاتر و یادگاران مرگ

هری پاتر و یادگاران مرگ

هری پاتر و یادگاران مرگ

جی. کی. رولینگ و 1 نفر دیگر
4.7
103 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

290

خواهم خواند

36

نیمه شب، وقتی نوبت نگهبانی هرمیون شد برف می بارید. خواب های هری در هم برهم و آزارنده بود: یکسره نجینی به خوابش می آمد و می رفت، ابتدا از درون انگشتری غول پیکر و ترک خورده، سپس از داخل تاج گل کریسمس. بارها وحشت زده از خواب پرید، با این اطمینان که کسی از فاصله ای دور، او را صدا زده، و با این تصور که صدای وزش باد در گرداگرد چادر، صدای گام های کسی است. سرانجام در تاریکی از جایش بلند شد و به سراغ هرمیون رفت که جلوی در چادر کز کرده بود و در نور چوبدستی اش کتاب تاریخ جادوگری را می خواند. هنوز برف سنگینی می بارید و هرمیون از پیشنهاد هری استقبال کرد که گفت زودتر بارشان را ببندند و به سفرشان ادامه بدهند. همان طور که می لرزید و از روی لباس خوابش بلوزی پشمی می پوشید با هری موافقت کرد و گفت: ـ می ریم جایی که محفوظ تر باشه. یکسره فکر می کردم صدای کسانی رو می شنوم که بیرون چادر در حرکتند. حتی یکی دوبار به نظرم رسید که یکی رو می بینم. هری که داشت ژاکتی به تن می کرد لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به دشمن یاب خاموش و بی حرکت روی میز انداخت. هرمیون با چهره ای دلواپس گفت: ـ مطمئنم که به نظرم رسیده. مال بارش برف توی تاریکیه، باعث خطای دید می شه... ولی چه طوره برای اطمینان هم که شده، زیر شنل نامریی خود مونو غیب و ظاهر کنیم؟ نیم ساعت بعد، چادر را بسته بندی کرده بودند، هری جان پیچ را به گردن داشت و هرمیون کیف منجوق دوزی اش را محکم در دست گرفته بود که خود را غیب کردند. همان انقباض همیشگی وجودشان را فرا گرفت، پاهای هری از زمین برف پوش جدا شد و محکم به زمینی خورد که انگار یخ زده و پوشیده از برگ بود.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به هری پاتر و یادگاران مرگ

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به هری پاتر و یادگاران مرگ

نمایش همه
هری پاتر و سنگ کیمیا (هری پاتر 1) هری پاتر و تالار اسرار (هری پاتر 2)هری پاتر و زندانی آزکابان (هری پاتر 3)

معلم کلاس پنجمم خانم جی کی رولینگ

10 کتاب

هر وقت به گذشته نگاه میکنم متوجه می شم که بدون شک یکی از عوامل ترغیب من به مطالعه بیشتر مجموعه هری پاتر بود. کلاس پنجم که بودم دیگه کتاب قصه هایی که پدر و مادرم برام می خریدن برام جالب نبود ، قابل پیش بینی بودن و شخصیت هاش همیشه شاد و قهرمان. هیچ وقت آدم بده داستان برنده نمی شد و من برام سوال شده بود که واقعا همه داستان ها قراره این جوری تموم شن؟ این قد کسل کننده و بی هیجان؟ فکر می کردم مشکل از اینه که نویسنده های کتاب کودک به اندازه کافی هیجان وارد داستانشون نمی کنن. صحنه های تعقیب و گریز پلیسی و لو رفتن قهرمانی که به ارتش دشمن نفوذ کرده از جمله ایده هایی بودن که فکر میکردم باعث میشن داستان از اون کلیشه ای بودن در بیاد و منعطف بشه. تا این که یه روز به پیشنهاد خاله ام تصمیم گرفتم یه کتاب جدید رو که اسمش هری پاتر و سنگ جادو بود شروع کنم. اولاش خیلی عادی بود. تا پنجاه صفحه ی اول باورم نمی شد که قهرمان داستان قراره یه پسر نحیف و یتیم باشه که هیچ پشتوانه ی معنوی نداره و با حداقل امکانات زندگی رو سپری می کنه. یه قهرمان بر خلاف قهرمان های دیگه. یکی که فوق العاده نیست. یه آدم کاملا معمولی. و در برخی موارد بدشانس و بدبخت. اصلاح میکنم در بیشتر موارد بدشانس و بدبخت. این یکی قهرمان زیادی گناه داشت (و بیاید با هم رو راست باشیم، نویسنده ها دوست دارن همیشه قهرمان های منحصر به فردی رو خلق کنن و نکته قابل توجه این جاست که یه آدم خیلی خوش بخت ، قدرتمند و زیبا همون قدر خاص به نظر میرسه که یه آدم بدبخت و ضعیف می تونه خاص باشه) هر چند که من اون موقع متوجه این نبودم که در واقع هری پاتر هم از قانون نانوشته ی قهرمان ها خاص هستند( حالا به هر دلیلی ، می خواد به خاطر تروما هاش باشه ، ژنتیکش یا...) پیروی میکنه. منِ ۱۱ ساله با شخصیت اصلی ای آشنا شده بودم که از خیلی نظر ها با بقیه قهرمان ها فرق می کرد. این تضاد کاملا واضح در کنار نو بودن ایده مدرسه جادویی و خلاقیت های گاه بیگاه خانم جی کی رولینگ مثل پله های متحرک ، عکس های سخنگو ، قورباغه های شکلاتی و مهم تر از همه ۳ دوست که مثل من فکر می کردند و با این که زیاد خفن نبودن و هر کدومشون یه ایرادی داشتن اما همه جوره ، تحت هر شرایطی پشت هم بودن ، باعث شده بود خیلی با این کتاب انس بگیرم. و من مجذوب دنیای کتاب ها شدم، دنیایی که این کتاب تنها قطره ای ازش بود. اما مفاهیمی که از کتاب هری پاتر و سنگ جادو برداشت کردم: ۱_ هدف همیشه جلو چشمامونه ولی ما به بیراهه میریم ۲_ شخصیت آدما پیچیده تر از اونه که بتونی بشناسیشون ۳_شجاعت و حماقت تقریبا یکی هستن ۴_ قدرت مناسب کساییه که اون رو نمی خوان(این جمله منو یاد لارتن کرپسلی میندازه، اهل دلا جریانشو میدونن) الان که دوباره این مجموعه رو می خونم متوجه شدم که می تونست خیلی بهتر از اینی باشه که هست؛ اما چیز جالب توجه اینه که هیچ کدوم از اون عیب هایی که بیرون میکشم احساسم رو نسبت به این کتاب تغییر نمی ده.این کتاب برام شبیه یه دوست خیلی قدیمی شده. کسی که شاید بدی هایی داشته باشه ، اما به خاطر خوبی هاش و تجربه هایی که به من بخشیده دوست اش دارم شاید من هیچ وقت کتاب خون نمی شدم، البته اگر اون موقع هری پاتر رو نمی خوندم

هری پاتر و سنگ جادو هری پاتر و حفره اسرار آمیز هری پاتر و زندانی آزکابان

فٰانتِْزِیْ بِخوٰانِیْم...

12 کتاب

بسم الله یک بار برای همیشه باید تکلیف خودمان را با بعضی کتاب‌ها روشن کنیم. اینکه عده‌ای، بعضی کتاب‌ها را می‌خوانند و عده دیگر آن کتاب‌ها را در شأن خودشان نمی‌دانند یا اینکه بعضی از کتاب‌ها را، فاقد ارزش تصور می‌کنند همگی برخاسته از تصور اشتباهی است که خواه ناخواه اسیرش شده‌ایم. یک بار برای همیشه باید این تابوی به وجود آمده را بشکنیم و با خودمان بگوییم: سراغ بعضی کتاب‌ها هم باید رفت. به نظر کتاب نخواندنی وجود ندارد و ما در حقیقت با روشنفکر نشان دادن یا متفاوت نشان دادن خودمان در اینکه بگوییم: فلان کتاب خوب نیست، تنها و تنها خودمان را از آن محروم کرده‌ایم. شاید بتوان گفت: هر کتابی به یک بار خواندنش می‌ارزد. اما این خودمان هستیم که مشخص می‌کنیم چه کتابی در برنامه زندگی مان موثر است و چه کتابی نه. پس عبارت درست این است که بگوییم: همه کتاب‌ها خواندنی است اما بعضی کتاب‌ها در برنامه زندگی من نیست. به نظرم جریان فانتزی خوانی و به شکل کلی‌تر، رمان خواندن هم دقیقاً همین است. پس در این دوران دوری از کتاب و انس نداشتن با آن، بهتر است که مطابق علایق مان بخوانیم و به سخن دیگران نیز توجه نکنیم. نظراتم درباره هر جلد از کتاب‌های این لیست در صفحه همان کتاب نوشته شده است. اگر دوست داشتید مطالعه بفرمایید. 🌹

پست‌های مرتبط به هری پاتر و یادگاران مرگ

یادداشت‌های مرتبط به هری پاتر و یادگاران مرگ

                همیشه می‌دانستم یک روزی تمام می‌شود. بالاخره هر چیزی که یک روز شروع می‌شود یک روز هم قرار است تمام‌ شود. اما وقتی کتاب را بستم نمی‌دانستم باید چه بگویم یا چه کار کنم. فقط خیلی زود به دوستم پیام دادم هری پاتر تمام شد. او هم گفت کدام جلدش؟ وقتی گفتم آخرین جلدش او هم ایموجی لبخند تلخی برایم فرستاد. اولین روزی که هری پاتر و سنگ جادو را به دست گرفتم هیچ وقت نمی خواستم تا جلد آخرش بخوانم. اولین جلد برای تکلیف کتابخوانی مدرسه بود. دومین جلد را وقتی از دوستم قرض گرفتم کمی کنجکاو شده‌بودم خب بعدش چه می‌شود. جلد سوم را با کنجکاوی چند برابر گرفتم و برای جلد چهارم بالاخره ذوق داشتم. نفهمیدم کی جلد چهارم تمام شد که دوستم دو جلد اول محفل ققنوس را روی میزم گذاشت و کلی خوشحال شدم. شاهزاده دورگه را خیلی فراتر از تصورم زود تمام کردم و بالاخره رسیدم به یادگاران مرگ. اگر می‌دانستم بعد از تمام شدنش انقدر زود دلم برایش تنگ می‌شود بر کنجکاوی‌ام غلبه می‌کردم. ولی یادگاران مرگ هم با اینکه در دوره امتحانات بود زود تمام شد. وقتی هری با ابرچوبدستی، چوبدستی خودش را تعمیر کرد لبخند زدم و پس از پشت سر گذاشتن فصل 《باز هم جنگل》‌به تیتر نوزده سال بعد رسیدم. بله نوزده سال بود زخم هری درد نگرفته بود؛ همه چیز بعد از بسیاری از ماجراجویی‌های هری و رون و هرمیون و شکست کسی که نباید اسمش را برد، عالی بود. و هنگامی که کتاب را بستم این قسمت هنوز در یادم بود:

هری گفت: فقط همینو بهم بگین پروفسور، همه چیز واقعا داره اتفاق میفته؟ یا فقط تصورات منه؟
دامبلدور گفت: معلومه که تصور توئه هری. ولی در این صورت کی می‌تونه بگه که واقعی نیست؟
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            بسم الله

تا آنجا که فهمیدم جلد سیزدهم ربطی به جریانات هری‌پاتر ندارد و در زمان پدر شدن او می‌گذرد. پس همین‌جا باید از سری هری‌پاتر و زیباییش، اعجاب انگیز بودنش، داستان‌گو بودنش، شخصیت پردازی دقیقش، غیرقابل پیش بینی بودن، سرحال بودن داستان تا انتها و همه فاکتورهای یک رمان جذاب و میخ‌کوب کننده‌ بودنش (و نه صرفاً یک فانتزی کامل) صحبت کنیم.

مثل همه چیزهایی که به آن عادت می‌کنیم و یا خاصیت اعتیادآور بهمان می‌دهد، این مجموعه را هم گاهی آنقدر دوستش داری که نمی‌توانی رهایش کنی و گاهی آنقدر مشغولت می‌کند که می‌خواهی زودتر تمام شود و به کارهایت برسی...

آخر داستان مانند همه داستان‌های روایت‌کننده تقابل خیر و شر با پیروزی نور و خیر تمام می‌شود اما مهم آن است که نویسنده چگونه تو را به سرانجام می‌رساند. کتاب‌ آنقدر درگیرت می‌کند که علیرغم دانستن پایانش هر لحظه اتفاقات به درونت چنگ می‌کشد و متلاطمت می‌کند تا تمامش کنی...
هری‌پاتر اتفاق ویژه‌ای است که تا تجربه‌اش نکنید به هیچ وجه نمی‌توانید درباره‌اش صحبت کنید حتی اگر فیلمش را دیده باشید...

اگر ذهنیت تان این است که این سبک و این نوع کتاب سخیف است و شأن شما نیست که چنین خزعبلاتی بخوانید باید عرض کنم سخت در اشتباهید، چرا که آدمی با چنین دیدگاهی (در گذشته) در حال نوشتن این متن است و امروز کاملاً از دیدگاه خود پشیمان است.

هری‌پاتر بخش خاصی در ذهنم باز کرده است که بی‌شک نمی‌بندمش... آن‌هم فانتزی خوانی است.

اما داستان یادگاران مرگ مربوط به سه شیء جادویی قدرتمند است که توسط مرگ ساخته شده‌اند. یکی از آن‌ها چوبدست قدرت یا اَبَر چوبدستی است و به مالک اصلی چوبدست، توانایی شکست دادن تمام چوبدستی‌های دیگر را می‌دهد. دومی سنگ رستاخیز یا سنگ مرگ است، این سنگ تنها چیزی است که روح عزیزان درگذشته هر فرد را بازیابی می‌کند. و یادگار سوم شنل نامرئی‌کننده است. هر کسی که این شنل را داشته‌ باشد می‌تواند از دید افراد پنهان بماند و نامرئی بشود.
هری احساس می‌کند که راه‌حل شکست لردسیاه در دست داشتن این سه یادگار است اما...

آخرین جمله هم اینکه خانم نویسنده تا آخر دست از سرمان برنمی‌دارد و مدام با گره‌های عجیب در داستان، ما را به دنبال خود می‌کشد به علاوه با حل بعضی گره‌های قدیمی نیز جلد پایانی را بیش از جلدهای دیگر غرق در هیجان کرده است.
          
            یادداشت های کتاب رو خوندم و حیفم اومد ننویسم.
کتابی رو که کل مجموعه ش رو تا به حال ۳ بار و جلدهای قبلی رو هر کدوم یک بار بیشتر خوندم. (جلد ۶ ۴ بار،جلد ۵ ۵ بار، جلد ۴ تا ۱، هر کدوم ۶ بار) اولین بار در نوجوانی خوندمشون و باهاشون بزرگ شدم. دوم راهنمایی بودم که چهار جلد اول رو خوندم. هر شب یک جلد. از دوستم امانت میگرفتم و بیشتر از یک شب بهم امانت نمیداد چون مال خودش و برادرش شریکی بود و میگفت اون اجازه نمیده. پس در ۴ شب،۴ جلد رو خوندم و وارد دنیای فوق العاده هری پاتر شدم. چه روزهای خوبی بود اون وقتها که با دوستانم اسم هر معلم رو یه چیزی از اسم معلمهای هاگوارتز می ذاشتیم.
دوم دبیرستان بودم که جلد ۵ اومد و بعد هر سال یک جلد و من که جلد ۱ تا ۴ رو خریده بودم،هربار یک جلد جدید میومد، یه دور دوباره از ۱ میخوندم. 
پیش دانشگاهی بودم که جلد ۷ اومد. نتونستم صبر کنم و متن انگلیسی رو خوندم، البته بعد از اینکه از جلد ۱ تا ۶ رو دوباره خوندم. مامانم میگفت تو باید کنکور هری پاتر بدی اینقدر که جزئیاتش رو حفظ شده بودم. 
تو دوران دانشجویی دوستانمو معتاد هری پاتر کردم. بعد از اون دو یا سه بار دیگه همه جلدها رو خوندم و هفته پیش باز تمومش کردم. هنوز هم نمیتونم خرد خرد بخونم و روزی یک کتاب رو می‌خوندم. چقدر دلم میخواد با بقیه درباره ش حرف بزنم. شاید یکم از ذهنم بیرون بیاد و راحتم بذاره😅 
واقعا زندگی ادمها قبل و بعد از خوندن هری پاتر تغییر میکنه. عجب تخیل و توان بالایی داشته رولینگ برای این پی رنگ قوی و جزئیات فوق العاده.
          
            بسم الله 

دامبلدور مُرد و حالا وسوسه‌هایی برای از بین بردن خاطرات خوب او ذهن هری را رها نمی‌کند. گویی فضای شهر را نگاه یأس‌آور لردسیاه تسخیر کرده است و هرکس به مقابله با آن برخیزد در هم شکسته می‌شود.

حالا دوباره نوبت هری است که نه تنها کارهای عقب مانده خود را به عنوان تنها حریف ولدرمورت باید انجام دهد، بلکه اینک وظیفه دارد هرآنچه دامبلدور به دنبال انجام آن بوده را نیز به دوش بکشد. طی نمودن این مسیر، بدون همراه، بی‌شک امکان‌پذیر نیست پس هرمیون و رون مثل همیشه پیش‌قدم می‌شوند. اما این فضای سراسر شک به دوستی آنان نیز رحم نمی‌کند.

هری باید جان‌پیچ های شش‌گانه لردسیاه را پیدا کرده و از بین ببرد تا در مرحله آخر با خود او روبرو شده و آخرین تکه روحش را نیز گرفته و او را بکشد. (اولین جان‌پیچ دفترچه تام ریدل بود و دومینش انگشتری بود که به دست دامبلدور از بین رفت.)

کماکان قائل به این دیدگاه هستم که جلدهای میانی (مثل همین جلد اول هری‌پاتر و یادگاران مرگ) به اندازه جلدهای پایانی (جلد دوم هری‌پاتر و یادگاران مرگ) قوت و کشش ندارد. چرا که این جلدها به دنبال طرح داستان برای نتیجه‌گیری نهایی است و طبیعتاً نباید توقع زیادی در رابطه با اوج‌گیری و کشش فوق‌العاده داشته باشیم.

هنوز دو جلد دیگر از هری‌پاتر باقی مانده پس زمان برای گفت‌وگوی بیشتر داریم. فعلاً به بقیه داستان بپردازیم تا ببینیم چه در پیش داریم...
همینقدر می‌دانم که دلم بعد از سیزده جلد هری‌پاتر، برایش تنگ خواهد شد.

یک چیز از نوشته قبلی باقی مانده بود آن هم اینکه شاهزاده دورگه کسی نبود جز اسنیپ. در حقیقت معمای شاهزاده دورگه و کسی که در کلاس ساخت معجون هری را راهنمایی می‌کرد همان کسی بود که دامبلدور را کشت.
          
            خب بلاخره این ماراتن طولانی به پایان رسید ...
هری پاتر به ایستگاه آخر رسید ... همیشه بعد از تموم شدن یک سریال طولانی یا یک کتاب چند جلدی آدم یه تیکه از قلبش رو با اون اثر جا میذاره. اینکه دوباره قرار نیست کلاس های هاگوارتز رو ببینیم...قرار نیست با هری و رون و هرمیون همراه بشیم. قرار نیست از ترس اسمشو نبر واقعا اسمشو نبریم...
تمام شد و حالا مونده فقط دوباره دیدن فیلم ها که قطعا جای کتاب رو نمیگیره...
من راضی م از خوندن این کتاب ها اون هم در سن ۳۰ سالگی ...نمیدونم اگر نوجوون بودم و میخوندم بیشتر لذت می‌بردم یا نه اما الان هم لذتم رو به حد کافی بردم...
طی آخرین خبرها از خانوم رولینگ متوجه شدم که قراره کتاب های دیگه ای از دنیای هری پاتر رو بنویسه و امیدوارم که به همین خوبی باشه و ما هم زنده باشیم و بتونیم باز هم به دنیای هری پاتر برگردیم...
و اینکه یک سریال هم قراره ساخته بشه و کیلین مورفی در نقش ولدمورت هنرنمایی کنه...
هری پاتر تمام شد...و فقط یک نمایشنامه ازش مونده که نمیدونم دقیقا چیه و به زودی اونم میخونم تا کامل پرونده این دنیا تموم بشه...
با اینکه هری پاتر رو خوندم  و دوست داشتم همچنان معتقدم دنیای ارباب حلقه ها عظیم تر و جذاب تره و سائورون گردن کلفت تر از ولدمورته... حالا قصدم قیاس نیست ... هر دو اثر جذاب و هیجانی بودند و قلب ما رو به تپش در آوردن...
کتاب لحظه ای از قصه گویی دست برنداشت...هیچ‌وقت از ریتم نیفتاد و گرچه در محفل ققنوس کمی کند شد اما نفسش بریده نشد... تا لحظه آخر منتظر رویارویی ولدمورت و هری موندیم و استرسشو داشتیم..‌
هری پیروز شد ولی پیروزی رو آسون به دست نیاورد و توی این راه خیلی از افراد رو از دست داد...
و در آخر وقتشه این جمله درخشان کتاب از زبان دامبلدور رو بار دیگه مرور کنیم:

دلت برای مرده ها نسوزه هری ، برای زنده ها دل بسوزان مخصوصا کسانی که بدون عشق و محبت زندگی می‌کنند...