بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

Hazel Grace

@HazelGrace

81 دنبال شده

78 دنبال کننده

                      Augustus Waters is mine, I love him
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

346 عضو

نجواگر

دورۀ فعال

هری پاتر

198 عضو

هری پاتر و محفل ققنوس

دورۀ فعال

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

379 عضو

در انتظار بوجانگلز

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌های کتاب

نمایش همه

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 315

بنظر رسید سقوط سیریوس قرن ها به طول انجامید. بدنش قوس ملایمی پیدا کرد و از پشت، در پرده مندرس آویخته از تاق نما فرو رفت. هری وحشت آمیخته به حیرت را در چهره بی جان پدر خوانده اش دید که روزگاری زیبا و خوش قیافه بنظر می رسید و در همان لحظه به زیر تاق نمای باستانی سقوط کرد و پشت پرده ناپدید شد. پرده لحظه‌ای چنان که گویی در معرض باد شدیدی قرار گرفته باشد لرزید و بار دیگر به حالت اول برگشت. هری صدای جیغ پیروزمندانه ی بلاتریکس لسترنج را شنید اما می دانست که شعف او بی معناست سیریوس فقط از زیر تاق نما گذشته بود و هر لحظه ممکن از سمت دیگرش بیرون بیاید. اما سیریوس دیگر پدیدار نشد. هری نعره زد: سیریوس! سیریوس! هری به زمین رسیده بود و چنان نفس نفس می زد که ریه هایش می سوخت سیریوس بی تردید پشت پرده بود و او، هری، او را از پشت آن بیرون می کشید اما همین که به زمین رسید و باعجله به سمت سکو رفت لوپین دستش را دور سینه ی هری انداخت و او را نگه داشت و گفت: تو هیچ کاری نمیتونی بکنی هری هری گفت: بگیرش نجاتش بده همین الان افتاد اونجا! لوپین گفت : دیگه خیلی دیره هری هری گفت: هنوز میتونیم بهش برسیم هری با خشونت تقلا کرد اما لوپین اورا رها نکرد... لوپین: تو هیچ کاری نمیتونط بکنی، هری... هیچ کاری... اون رفته. هری نعره زد: اون نرفته! هری باور نمی کرد. نمیتوانست باور کند. با آخرین قدرتی که در سلول های بدنش بود می کوشید لوپین را از خود براند. لوپین نمی فهمید، عده ای پشت پرده پنهان بودند. اولین باری که وارد آنجا شده بود صدای زمزمه ‌شان را شنیده بود. سیریوس آنجا پنهان بود... فقط در معرض دیدشان قرار نداشت... او فریاد زد: سیریوس! سیریوس! لوپین که می کوشید هری را آرام نگه دارد، و صدایش قطع و وصل می شد گفت: اون نمیتونه برگرده هری. اون دیگه نمیتونه برگرده چون مر... هری نعره زد: اون_نمرده! سیریوس! در اطرافشان جنب و جوشی بود. همه در تکاپویی بیهوده بودند. پرتو افسون های دیگری درخشید. از نظر هری همه آن صداها بی معنی بودند. دیگر به نفرین هایی که منحرف می شدند و از کنارشان می گذشتند اهمیتی نمی داد. دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت جز اینکه لوپین دست بردارد و طوری وانمود نکند که انگار سیریوس، در یک قدمی آنها در آن سوی پرده ایستاده بود، دیگر بیرون نمی آید، با حرکت سرش موی سیاهش را عقب نمی زند و مشتاقانه وارد نبرد نمی شود... لوپین هری را از سکو عقب کشید. هری هنوز به تاق نما چشم دوخته بود و حالا نسبت به سیریوس خشمگین بود که او را منتظر گذاشته است... اما در حالی که دست وپا می زد تا خود را از چنگ لوپین آزاد کند بخشی از وجودش می دانست که سیریوس پیش از آن هیچوقت او را منتظر نگذاشته است... سیریوس همیشه دست به هر کار خطرناکی می زد تا هری را ببیند و به او کمک کند... حالا که هری با تمام وجود نامش را صدا می زد چنان که گویی اگر فریاد نمی کشید عمرش به پایان می رسید و با این وجود سیریوس از زیر تاق نما بیرون نمی آمد تنها توضیحی که وجود داشت این بود که او نمی تواند از آنجا بیرون بیاید... و واقعا... مرده بود...

فعالیت‌ها

Hazel Grace پسندید.
آره ولی خب از اصطلاحاتش خوشم میاد تو شخصیت مورد علاقت کدومه؟ من اریکا و نفاریوس