زاهده صالحان
161 دنبال شده
104 دنبال کننده
بیشتر از آنچه میخوانید فکر کنید. اگر به صرف خواندن عادت کنید در بین متن ها و سطرها محدود میشوید، آن وقت نوآور نخواهید شد.
یادداشتها
نمایش همهباشگاهها
نمایش همهچالشها
بریدههای کتاب
نمایش همهپستها
فعالیتها
0
6
4
1
3
13
29
18
6
36
18
8
11
9
2
1
15
3
0
اعزا جلال خیلی نویسندهس. حتما از این کتاب حتی شده فقط «پیرمرد چشم ما بود» رو بخونید. «(وقتی خدمتکار خونه نیما میاد در خونه جلال رو میزنه): چیزی بدوشم انداختم و دویدم . هرگز گمان نمی کردم کار از کار گذشته باشد . گفتم لابد دکتری باید خیر کرد یا دوایی باید خواست . عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد . - نیمام از دست رفت ! آن سر بزرگ داغ داغ بود . اما چشمها را بسته بودند . کوره ای تازه خاموش شده باز هم باورم نمیشد . ولی قلب خاموش بود و نبض ایستاده بود . اما سر بزرگش عجب داغ بود ! عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است ولی بی تابی میکرد و هی می پرسید : -فلانی . یعنی نیمام از دست رفت ؟ و مگر میشد بگویی آری ؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانه ما بدکتر تلفن کنند . پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ عظام السلطنه - شوهر خواهرش من و كلفت خانه كمك كرديم و تن او را که عجیب سبك بود از زیر کرسی در آوردیم و رو بقبله خواباندیم . وحشت از مرگ چشمهای کلفت خانه را که جوان بود - چنان گشاده بود که دیدم طاقتش را ندارد . گفتم -برو سماور را آتش کن . حالا قوم و خویشها می آیند . و سماور نفتی که روشن شد گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از « قلعه تقریم را از دهان خود پیر مرد در خانه ما شد . و تا صدیقی برسد من لای قرآن را باز کردم آمد : « والصافات صفا ...» آذر ١٣٤٠
19