بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

زاهده صالحان

@Z.Salehan

161 دنبال شده

104 دنبال کننده

                      بیشتر از آنچه میخوانید فکر  کنید. اگر به صرف خواندن عادت  کنید در بین متن ها و سطرها محدود می‌شوید، آن وقت نوآور نخواهید شد.
                    
parse_book

یادداشت‌ها

نمایش همه
                
مایکل و لورا وید معتقدند این کتاب حاوی داستان های به شدت خنده دار است، اما در حقیقت طنز حاکم بر فضای داستان، طنز مناسبی نیست. در حقیقت نویسندگان با روایت شوخی های نامناسب و گاه چندش آور سعی دارند خواننده را به خنده بیندازند، در حالیکه جدا از مناسب نبودن این نوع طنز برای مخاطب ، این روایت ها جز در موارد اندکی خنده دار نیستند.

کتاب حمله مترسک ها و داستان دستشویی گرچه با روایت شیطنت های این سه پسربچه، تنبیه هایی که می‌شوند و برخوردشان با اشتباهات، در صدد است تا به مخاطبان خود رهنمودهایی برای مواجهه با اشتباه هایشان بدهد اما به دلیل شوخی ها و کارهای نامناسبی که بر فضای تمام  داستان ها حاکم است، کتاب مناسبی نیست.

شوخی هایی مانند عکاسی از بچه ها با باز کردن ناگهانی در دستشویی یا هنگامی که در حال تعویض لباس در رختکن هستنند، پایین کشیدن شلوار مترسک همسایه، یاد دادن نوعی رقص به میمون های باغ وحش، تبدیل غذای سگ به چیزی شبیه مدفوع آن و انداختن آن‌ها در سرتاسر پارک، کشیدن سلفون در روی توالت‌ها و اتفاقات چندش آور بعد از آن ، ترسیم صحنه جنایت در مدرسه برای تعطیل کردن آن و...

وقایع داستان گاه علاوه بر نامناسب بودن، چندش آور نیز هستند. مثل وقتی که قصاب جدید حین آماده کردن گوشت دستش را در بینی کرده و محتویات آن را بیرون میکشد، یا زمانی که دزد بنزین با بیرون کشیدن بنزین از ماشین شلنگ را می‌مکد غافل از آنکه گوردون سر آن را به فاضلاب متصل ساخته است و...

در مجموع کتاب بسیار چندش آور  و  پر از بی ادبی بود.

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

باشگاه‌ها

نمایش همه

همخوانی کتاب

110 عضو

زیتون سرخ (خاطرات ناهید یوسفیان)

دورۀ فعال

باشگاه من و کتاب

40 عضو

مار و پله: داستان زندگی مدینه، ادمین کانال داعش در ایران

دورۀ فعال

این روزهااا

195 عضو

پس از بیست سال

دورۀ فعال

بریده‌های کتاب

نمایش همه

پست‌ها

فعالیت‌ها

اعزا جلال خیلی نویسنده‌س‌. حتما از این کتاب حتی شده فقط «پیرمرد چشم ما بود» رو بخونید. «(وقتی خدمتکار خونه نیما میاد در خونه جلال رو میزنه): چیزی بدوشم انداختم و دویدم . هرگز گمان نمی کردم کار از کار گذشته باشد . گفتم لابد دکتری باید خیر کرد یا دوایی باید خواست . عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد . - نیمام از دست رفت ! آن سر بزرگ داغ داغ بود . اما چشمها را بسته بودند . کوره ای تازه خاموش شده باز هم باورم نمیشد . ولی قلب خاموش بود و نبض ایستاده بود . اما سر بزرگش عجب داغ بود ! عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است ولی بی تابی میکرد و هی می پرسید : -فلانی . یعنی نیمام از دست رفت ؟ و مگر میشد بگویی آری ؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانه ما بدکتر تلفن کنند . پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ عظام السلطنه - شوهر خواهرش من و كلفت خانه كمك كرديم و تن او را که عجیب سبك بود از زیر کرسی در آوردیم و رو بقبله خواباندیم . وحشت از مرگ چشمهای کلفت خانه را که جوان بود - چنان گشاده بود که دیدم طاقتش را ندارد . گفتم -برو سماور را آتش کن . حالا قوم و خویشها می آیند . و سماور نفتی که روشن شد گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از « قلعه تقریم را از دهان خود پیر مرد در خانه ما شد . و تا صدیقی برسد من لای قرآن را باز کردم آمد : « والصافات صفا ...» آذر ١٣٤٠