ریحانه ریحانی

ریحانه ریحانی

@Reyhaneh.r

20 دنبال شده

4 دنبال کننده

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد

15

آنک نام گل

16

Harry Potter and the deathly hallows
          ۶۰۰ یا شایدم بیشتر. این عدد، تعداد روزهاییه که از شروع خوندن مجموعه هری پاتر تا پایانش گذشت. اینکه تو زمستون ۱۴۰۱ چجور آدمی بودم وقتی هری و سنگ جادو رو خوندم و حالا که رسیدیم به پاییز ۱۴۰۳ و آخرین جلد رو به پایان میرسونم چجور آدمی شدم به شدت برام جالبه. اون زمان ترم سوم کارشناسی بودم و حالا ترم هفتم. و چقدر یه پسر تغییر کرده بعد چهار ترم، اوه اوه. رد پای تغییرات من بین صفحات کتاب خانم رولینگ موجوده. انگاری من هم کنار آدمای هاگوارتز بزرگ شدم و حالا آخرین سال تحصیلم رو میگذرونم. میشد زودتر از این ها باهاشون آشنا بشم. البته که از همسن و سالام میشنیدم حرفهایی راجع به هری پاتر. بیشترشونم فیلم هارو دیده بودن. ولی من هیچ. بیست ساله بودم که تصمیم گرفتم هفت گانه رو بگیرم دستم و چون فیلم هارو هم ندیدم هیچ ایده ای نداشتم از داستان جز اینکه راجع به جادوگری. بسم‌الله گفتیم. خوندیم و گوش دادیم و دیدیم و پرواز کردیم و جادو و کلی اتفاقات عجیب و تجربه کردیم و حالا شدیم بیست و دو سال و نیم.
اینکه باید بیش از ششصد روز میگذشت تا این پرونده_ بسته که نه چون در ذهنم خواهد موند_ به سر انجام برسه رو خودمم فکر نمیکردم. معمولا بعد تموم کردن یه سال تحصیلی تو هاگوارتز به خودم استراحت میدادم. انگار همزمان با هری در حال تحصیل بودم و وقتی تابستون میشد و استراحت میکردن منم همراهشون اینکار و میکردم. از زمان شروع هری خوانی تا به امروز ۴۰ کتاب خوندم. که هفت تاش سهم هری و دوستاش بوده. حدود ۴۰۰۰ صفحه نوشتن خانم رولینگ. یکم بالا پایین حالا. از این ۴۰۰۰ صفحه، من هم تونستم متن فارسی رو بخونم. هم انگلیسی رو و هم اجرای آقای سلطان زاده روتجربه کنم. یه جورایی ترکیبی زدم. مثلا جلد آخر رو فقط متنی خوندم. تجربه جالبی بود. کم نظیر میشه گفت. از همون اولین صفحات کتاب به وجد اومدم به خاطر دنیایی که جلو روم پدیدار شده بود. و اونقدر دیگه بهش عادت کردم که بعد از مدتی اتفاقات جادویی غیر قابل باور چیز عادی بود برام. انگار نه انگار. نباید برم سراغ نقد و کوبوندن. اگر بخوام موشکافانه همه چیو نقد کندم و ایراد بگیرم، میتونم ستاره های کتاب رو همینطور کم و کم کنم. ولی نمیکنم اینکارو. میخوام در صلح باشم با خانم رولینگ. به هر حال کار سختی بود نوشتن این همه کلمه روی کاغذ. و خب نقص های داستانی و اینجور چیزا رو میتونم ببخشم. وگرنه نقص زیاده و با دو دوتا چهارتا کلی چیز جور در نمیاد. ولی خب، عوضش یه دنیایی ساخته و پرداخته که میشه پا گذاشت توش و واقعا غرق شد. راجع به آخرین قسمت هم بگم که خوب بود. خیلی خوب نه ولی خوب بود. پایانش تونست راضیم کنه و برا همین میتونم بگم خوب جمع کرد با شگفتانه‌‌یی که داشت. هر چند من هیچوقت گولش رو نخوردم و میدونستم اون مرد ذاتش اونقدرام سیاه نیست و ته دلم بهش اعتماد داشتم و در آخر هم فهمیدم که درست فکر میکنم. (اون مرد که میگم ذهنتون جای خاصی نره ها. چون ممکن مرد اشتباهی و فکر کنین که دارم اشاره میکنم. آفرین.)
وقت وداع شده. سخته. فکر کردن بهش سخته. به هر حال مدت زیادی پیش بچه ها بودم. شخصيت های به یاد موندنی هاگوارتز. اما خب، هر شروعی یه پایانی داره. شاید سال ها بعد، شاید، از کتابخونم بیرونش آوردم و برای یکی از بچه هام خوندمش :-)
شایدم خودم دوباره برم سراغش. ممکنه دلم تنگ بشه به هر حال. راستش همین حالا هم تنگ شده. به هر حال ۶۰۰ روز گذشت از شروعش. شاید همین الان اصلا برم دوباره شروعش کنم. نه امیررضا. نه. باید بشینی برای امتحان عزیز و لعنتی آماده شی. یالا پسر. خب خداحافظ بچه های هاگوارتز. به امید دیدار.

        

50

فلسفه ی هنر

18

اول شخص مفرد
"پیرمرد گفت: بهش فکر کن. چشم‌هات رو دوباره ببند و درست بهش فکر کن. دایره‌ای که مرکزهای زیادی داره، ولی محیط نداره. مغزت برای فکر کردن به چیزهای سخت آفریده شده. برای این‌که کمکت کنه به جایی برسی تا چیزی رو بفهمی که اولش نمی‌فهمیدی. نمی‌تونی تنبل و سر به هوا باشی. زمان حال زمان حیاتیه. چون تو همین لحظه است که مغز و قلبت شکل می‌گیره و متبلور می‌شه."
دایره‌ای با مرکزهای متعدد اما بدون محیط...
به نظرم این تصویری است نمادین از پیچیدگی‌های درونی و ظرافت‌های زندگی و خود انسان. انگار که دایره با مرکزهای متعدد نشان‌دهنده‌ی تنوع و کثرت تجربه‌ها و هویت‌های فردی است؛ هرکدام از این مراکز می‌تواند یک بخش از هویت و احساسات فرد باشد. اما اینکه این دایره محیط ندارد، می‌تواند نشان‌دهنده‌ی بی‌پایانی یا عدم محدودیت آن باشد؛ یعنی انگار هر چقدر هم که بخواهیم جنبه‌های مختلف خود را کشف کنیم، باز هم محدوده مشخصی برای آن وجود ندارد. این همان پیچیدگی‌های درونی فرد است که هیچگاه به یک محدوده مشخص یا پایانی نمی‌رسند.
در ادامه همین بخش از کتاب به این اشاره می‌کند که تلاش برای فهم این مفاهیم به نوعی کند و کاو عمیق در زندگی است، و با این سختی‌هاست که می‌توانیم به "خامه‌ی خامه" یا جوهر اصلی زندگی برسیم. یعنی برای دست‌یابی به درک عمیق از خود، باید از سطحیات عبور کرده و وارد لایه‌های عمیق‌تر شویم. این اندیشه به ما یادآوری می‌کند که فهم زندگی و هویت، کار ساده‌ای نیست و نیاز به تأمل و تفکر عمیق دارد. 
تا اینجایی که من خواندم برداشتم از متن کتاب اینگونه بود.
شخصیت اصلی داستان به نوعی صحبت می‌کند و افکارش را بیان می‌کند که ما را وارد فضای کتاب و کششی عمیق می‌کند.
تا اینجا لذت بردم از شخصیت پردازی ها.
          "پیرمرد گفت: بهش فکر کن. چشم‌هات رو دوباره ببند و درست بهش فکر کن. دایره‌ای که مرکزهای زیادی داره، ولی محیط نداره. مغزت برای فکر کردن به چیزهای سخت آفریده شده. برای این‌که کمکت کنه به جایی برسی تا چیزی رو بفهمی که اولش نمی‌فهمیدی. نمی‌تونی تنبل و سر به هوا باشی. زمان حال زمان حیاتیه. چون تو همین لحظه است که مغز و قلبت شکل می‌گیره و متبلور می‌شه."
دایره‌ای با مرکزهای متعدد اما بدون محیط...
به نظرم این تصویری است نمادین از پیچیدگی‌های درونی و ظرافت‌های زندگی و خود انسان. انگار که دایره با مرکزهای متعدد نشان‌دهنده‌ی تنوع و کثرت تجربه‌ها و هویت‌های فردی است؛ هرکدام از این مراکز می‌تواند یک بخش از هویت و احساسات فرد باشد. اما اینکه این دایره محیط ندارد، می‌تواند نشان‌دهنده‌ی بی‌پایانی یا عدم محدودیت آن باشد؛ یعنی انگار هر چقدر هم که بخواهیم جنبه‌های مختلف خود را کشف کنیم، باز هم محدوده مشخصی برای آن وجود ندارد. این همان پیچیدگی‌های درونی فرد است که هیچگاه به یک محدوده مشخص یا پایانی نمی‌رسند.
در ادامه همین بخش از کتاب به این اشاره می‌کند که تلاش برای فهم این مفاهیم به نوعی کند و کاو عمیق در زندگی است، و با این سختی‌هاست که می‌توانیم به "خامه‌ی خامه" یا جوهر اصلی زندگی برسیم. یعنی برای دست‌یابی به درک عمیق از خود، باید از سطحیات عبور کرده و وارد لایه‌های عمیق‌تر شویم. این اندیشه به ما یادآوری می‌کند که فهم زندگی و هویت، کار ساده‌ای نیست و نیاز به تأمل و تفکر عمیق دارد. 
تا اینجایی که من خواندم برداشتم از متن کتاب اینگونه بود.
شخصیت اصلی داستان به نوعی صحبت می‌کند و افکارش را بیان می‌کند که ما را وارد فضای کتاب و کششی عمیق می‌کند.
تا اینجا لذت بردم از شخصیت پردازی ها.
        

27

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
زخم عمیق انزوا

دوستی آغوش است. آغوشی برای تجربه و کشف خود. دوستی بازتاب علاقه و توجه هر آدمی به خودش است. دوستی از ارتباط آدم با خودش نشأت می‌گیرد. و جمع دوستان، خالق فضایی باز است برای جستجوی جهانی مشترک تا هر شخص با آن به زندگی خود عمق بدهد و همه‌ بتوانند همدیگر را از زوال و انزوا خلاص کنند. آدم‌ها را دوستیِ پایدار و بی‌غش به درک مسئولیت متقابل می‌رساند؛ به درک اینکه این مسئولیت در قبال افکار و احساسات درونی خود و دیگری ابهام و سرکوب را برنمی‌تابد. حالا فرض کنید که به‌یکباره همه‌چیز رنگ عوض کند و انسان از دنیای رفاقت به برزخِ تنهاییِ اجباری پرتاب شود. طردی اجباری آن هم با ضربهٔ تهمت و افترا. این از دست دادن و تجربهٔ ناکامی می‌تواند او را مجبور کند به تحمل دردناک‌ترین شکل تنهایی که نتیجهٔ قطعی‌اش تردید است؛ تردید در ادامه دادن یا رها کردن، تردید در دل کندن یا دل دادن، و ابتلا به تردید، یعنی رنجِ مدام و مداوم. شاید تلاش برای رهایی از این رنج، به گریز از گذشته و خواستِ انزوا بینجامد؛ شاید هم رهایی در گروِ نفهمیدن ماجرا و فراموشی باشد، یا شاید در عادت کردن به سکوت گزنده‌ای که خاطرات را در خود می‌بلعد. هرچه هست، سایهٔ تنهایی و بلاتکلیفی در همه‌جا سنگینی می‌کند و مطرود را در کندوکاو وجودش و در مواجهه با خود و با اطرافیانش ناتوان می‌کند؛ شاید تا روزی که مطرود به این باور برسد که اصلاً فهمیدنِ درد است که انسان را به تفکر وادار می‌کند. تا روزی که به این باور برسد که باید بی‌پرده با گذشته مواجه شود و هزارتوی تنهایی خودش را بکاود، حفر کند، آن هم با چکش صداقتی بی‌رحمانه.
سوکورو تازاکی یکی از آن مطرودهاست در جایی از این جهان که توانسته‌ خاطراتش را زیر پوست روزمرگی دفن کند، احساساتش را هرگز.
          زخم عمیق انزوا

دوستی آغوش است. آغوشی برای تجربه و کشف خود. دوستی بازتاب علاقه و توجه هر آدمی به خودش است. دوستی از ارتباط آدم با خودش نشأت می‌گیرد. و جمع دوستان، خالق فضایی باز است برای جستجوی جهانی مشترک تا هر شخص با آن به زندگی خود عمق بدهد و همه‌ بتوانند همدیگر را از زوال و انزوا خلاص کنند. آدم‌ها را دوستیِ پایدار و بی‌غش به درک مسئولیت متقابل می‌رساند؛ به درک اینکه این مسئولیت در قبال افکار و احساسات درونی خود و دیگری ابهام و سرکوب را برنمی‌تابد. حالا فرض کنید که به‌یکباره همه‌چیز رنگ عوض کند و انسان از دنیای رفاقت به برزخِ تنهاییِ اجباری پرتاب شود. طردی اجباری آن هم با ضربهٔ تهمت و افترا. این از دست دادن و تجربهٔ ناکامی می‌تواند او را مجبور کند به تحمل دردناک‌ترین شکل تنهایی که نتیجهٔ قطعی‌اش تردید است؛ تردید در ادامه دادن یا رها کردن، تردید در دل کندن یا دل دادن، و ابتلا به تردید، یعنی رنجِ مدام و مداوم. شاید تلاش برای رهایی از این رنج، به گریز از گذشته و خواستِ انزوا بینجامد؛ شاید هم رهایی در گروِ نفهمیدن ماجرا و فراموشی باشد، یا شاید در عادت کردن به سکوت گزنده‌ای که خاطرات را در خود می‌بلعد. هرچه هست، سایهٔ تنهایی و بلاتکلیفی در همه‌جا سنگینی می‌کند و مطرود را در کندوکاو وجودش و در مواجهه با خود و با اطرافیانش ناتوان می‌کند؛ شاید تا روزی که مطرود به این باور برسد که اصلاً فهمیدنِ درد است که انسان را به تفکر وادار می‌کند. تا روزی که به این باور برسد که باید بی‌پرده با گذشته مواجه شود و هزارتوی تنهایی خودش را بکاود، حفر کند، آن هم با چکش صداقتی بی‌رحمانه.
سوکورو تازاکی یکی از آن مطرودهاست در جایی از این جهان که توانسته‌ خاطراتش را زیر پوست روزمرگی دفن کند، احساساتش را هرگز.
        

14

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش

1

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش

17