حسین

حسین

@Ho3iin

1 دنبال شده

3 دنبال کننده

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ننوشته است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

حسین پسندید.
مرگ فروشنده
فکر می‌کنم در آرمان‌شهر، هر انسانی برای خودش داستان و ماجرایی خاص داره و هر آدمی، موجودی است با ابعاد مختلف و خودش رو همین‌طور می‌بینه؛ با همه‌ی ضعف‌ها و قوت‌ها، و ماجراها و داستان‌هایی که درونش پنهان شده و جامعه هم اون رو همین‌طور ارزیابی می‌کنه. اما در دنیای فعلی همه میخوان یک نسخه از زندگی داشته باشن: پول، احترام، شهرت، موفقیت، محبوبیت و... 
و گرچه رویاها وجودِ آدم رو گرم نگه می‌دارن، اما آدما به مرور در چنگالِ این رویاهای دور و دراز اسیر میشن و در گردابشون فرو میرن. تمام عمر کار می‌کنی تا یه روزی خونه‌ای از خودت داشته باشی، و حالا که مثل ویلی آخرین قسط خونه رو دادی، دیگه خودت در اون خونه نیستی... چطور میشه که پول میتونه تمام زندگیِ یک فرد رو نابود کنه یا بسازه؟ من این رو در اطرافم زیاد دیدم. پول‌هایی که با جای خالیشون در جیب و حسرت‌هاشون در مغز، زندگی‌ها، محبت‌ها و آدمایی رو اسیر می‌کنن. آدمی چشم دارد، می‌شنود، دوست داشتن بلد است، شوق دارد و می‌خندد، غم‌گین می‌شود و اشک می‌ریزد؛ اما پول که قدم می‌گذارد، همه چیز در آن خلاصه و تمام می‌شود...
در کتاب روح اسپینوزا آمده: ما در جامعه‌ای بسیار رقابت‌جو زندگی می‌کنیم. جامعه ما انسان‌ها را برای این‌که نهایت سعی خود را کرده‌اند پاداش نمی‌دهد، بل برای این‌که بهترین بوده‌اند یا لااقل، از خیلی‌ها بهتر بوده‌اند پاداش می‌دهد. از این رو، حرص، اشتیاق به بیش از دیگران پول و دارایی داشتن، و نام‌جویی، و اشتیاق به شهرت و آوازه، یعنی اشتیاق به این‌که ما را بهتر از دیگران بدانند، صفات روانی لازم برای موفقیت، در فرهنگ ما هستند. این احساسات، به تعبیر اسپینوزا، *در واقع انواعی از جنون‌اند.*

همون طور که یکی از دوستانِ بهخوانی گفتن، حتماً مقاله تراژدی و انسان معمولی میلر رو بخونید؛ فوق‌العاده است. قهرمانِ داستان‌های میلر مردم عادی هستند. مردم عادی‌ای که امروزه بیشتر از هر زمان دیگه‌ای قهرمان تراژدی‌های زندگی هستند و دچار اشتباه‌های تراژیک یا همون هامارتیا میشن. اشتباه اصلی و بزرگشون هم در نپذیرفتنِ سرنوشتی که جامعه براشون مقدر کرده و مبارزه با اونه. به قول میلر: 
The quality in such plays that does shake us, however, derives from the underlying fear of being displaced, the disaster inherent in being torn away from our chosen image of what and who we are in this world. Among us today this fear is strong, and perhaps stronger, than it ever was. In fact, it is the common man who knows this fear best.
با این حال، کیفیتی در این نمایش‌ها (تراژدی‌ها) که ما را تکان می‌دهد ناشی از ترسِ زیربنایی از رانده شدن است، فاجعه‌ی ذاتی در جدا شدن از تصویرمان از کسی که در این جهان هستیم. امروزه این ترس در میان ما قدرت‌مند است، و شاید قدرت‌مندتر از هر زمانی است. در واقع، انسانِ معمولی است که این ترس را بهتر از همه می‌شناسد.
میلر در همین مقاله میگه که در تراژدی، قهرمان داستان، موضوعی که آزادی انسان رو محدود میکنه به پرسش می‌گیره و در برابرش سر خم نمی‌کنه. در داستان مرگ فروشنده، میلر به رویای آمریکایی و ثروت به عنوان محدودکننده‌ی آزادی انسان‌ها می‌پردازه. ویلی دلش میخواد موفقیت رو به دست بیاره و همین‌طور میخواد فرزندانش موفق بشن و زمانی که می‌بینه جامعه چنین فرصتی در اختیارش نمی‌ذاره، تصمیم می‌گیره با مرگش موفقیت رو در اختیار پسرانش بذاره.

میلر تمِ اصلیِ اثر رو نزاع پدر و فرزند برای بخشش می‌دونه و بعد این رو به جامعه و نظام سرمایه‌داری بسط میده. برای همین، داستان نکات فرعی جالب زیادی هم داشت. از هپیِ غم‌گین گرفته که مثل پدرش سعی می‌کنه غم‌هاش رو با دخترا و زنا تسکین بده؛ تا بیف که با خودش و پدرش درگیره. از پدرش برای صحنه‌ای که دیده متنفره و در عین حال عاشقشه. خیلی سخته دلت بخواد از کسی متنفر باشی اما در عین حال می‌بینی دوستش داری و عاشقشی... برای همین بیف به ویلی حمله می‌کنه، اما زمانی که یقش رو می‌گیره، گریه امانش نمیده... ویلی که عذاب وجدان داره و فکر می‌کنه زندگی پسرش رو خراب کرده و پسرش برای لج‌بازی با اونه که نمی‌تونه موفق شه...

مرگِ یک فروشنده‌ی پیر چه قدر میتونه شما رو تکون بده؟ هنر و شاهکار میلر در همینه که به ما اجازه میده در زوایای تاریک و روشن ذهن ویلی لومن پیش بریم، تجربه و احساسش کنیم و بعد به سوگ مرگش بنشینیم. و به زندگی خودمون، جامعه و ارزش‌هامون نگاه کنیم.
دلم از خوندن این نمایشنامه گرفت ولی به قول میلر در خلال این تراژدی‌ها و به پرسش گرفتنِ چیزایی که آزادی انسان رو محدود می‌کنن، دید جدید و ارزش‌مندی به دست میاد ):) عالی بود.
        فکر می‌کنم در آرمان‌شهر، هر انسانی برای خودش داستان و ماجرایی خاص داره و هر آدمی، موجودی است با ابعاد مختلف و خودش رو همین‌طور می‌بینه؛ با همه‌ی ضعف‌ها و قوت‌ها، و ماجراها و داستان‌هایی که درونش پنهان شده و جامعه هم اون رو همین‌طور ارزیابی می‌کنه. اما در دنیای فعلی همه میخوان یک نسخه از زندگی داشته باشن: پول، احترام، شهرت، موفقیت، محبوبیت و... 
و گرچه رویاها وجودِ آدم رو گرم نگه می‌دارن، اما آدما به مرور در چنگالِ این رویاهای دور و دراز اسیر میشن و در گردابشون فرو میرن. تمام عمر کار می‌کنی تا یه روزی خونه‌ای از خودت داشته باشی، و حالا که مثل ویلی آخرین قسط خونه رو دادی، دیگه خودت در اون خونه نیستی... چطور میشه که پول میتونه تمام زندگیِ یک فرد رو نابود کنه یا بسازه؟ من این رو در اطرافم زیاد دیدم. پول‌هایی که با جای خالیشون در جیب و حسرت‌هاشون در مغز، زندگی‌ها، محبت‌ها و آدمایی رو اسیر می‌کنن. آدمی چشم دارد، می‌شنود، دوست داشتن بلد است، شوق دارد و می‌خندد، غم‌گین می‌شود و اشک می‌ریزد؛ اما پول که قدم می‌گذارد، همه چیز در آن خلاصه و تمام می‌شود...
در کتاب روح اسپینوزا آمده: ما در جامعه‌ای بسیار رقابت‌جو زندگی می‌کنیم. جامعه ما انسان‌ها را برای این‌که نهایت سعی خود را کرده‌اند پاداش نمی‌دهد، بل برای این‌که بهترین بوده‌اند یا لااقل، از خیلی‌ها بهتر بوده‌اند پاداش می‌دهد. از این رو، حرص، اشتیاق به بیش از دیگران پول و دارایی داشتن، و نام‌جویی، و اشتیاق به شهرت و آوازه، یعنی اشتیاق به این‌که ما را بهتر از دیگران بدانند، صفات روانی لازم برای موفقیت، در فرهنگ ما هستند. این احساسات، به تعبیر اسپینوزا، *در واقع انواعی از جنون‌اند.*

همون طور که یکی از دوستانِ بهخوانی گفتن، حتماً مقاله تراژدی و انسان معمولی میلر رو بخونید؛ فوق‌العاده است. قهرمانِ داستان‌های میلر مردم عادی هستند. مردم عادی‌ای که امروزه بیشتر از هر زمان دیگه‌ای قهرمان تراژدی‌های زندگی هستند و دچار اشتباه‌های تراژیک یا همون هامارتیا میشن. اشتباه اصلی و بزرگشون هم در نپذیرفتنِ سرنوشتی که جامعه براشون مقدر کرده و مبارزه با اونه. به قول میلر: 
The quality in such plays that does shake us, however, derives from the underlying fear of being displaced, the disaster inherent in being torn away from our chosen image of what and who we are in this world. Among us today this fear is strong, and perhaps stronger, than it ever was. In fact, it is the common man who knows this fear best.
با این حال، کیفیتی در این نمایش‌ها (تراژدی‌ها) که ما را تکان می‌دهد ناشی از ترسِ زیربنایی از رانده شدن است، فاجعه‌ی ذاتی در جدا شدن از تصویرمان از کسی که در این جهان هستیم. امروزه این ترس در میان ما قدرت‌مند است، و شاید قدرت‌مندتر از هر زمانی است. در واقع، انسانِ معمولی است که این ترس را بهتر از همه می‌شناسد.
میلر در همین مقاله میگه که در تراژدی، قهرمان داستان، موضوعی که آزادی انسان رو محدود میکنه به پرسش می‌گیره و در برابرش سر خم نمی‌کنه. در داستان مرگ فروشنده، میلر به رویای آمریکایی و ثروت به عنوان محدودکننده‌ی آزادی انسان‌ها می‌پردازه. ویلی دلش میخواد موفقیت رو به دست بیاره و همین‌طور میخواد فرزندانش موفق بشن و زمانی که می‌بینه جامعه چنین فرصتی در اختیارش نمی‌ذاره، تصمیم می‌گیره با مرگش موفقیت رو در اختیار پسرانش بذاره.

میلر تمِ اصلیِ اثر رو نزاع پدر و فرزند برای بخشش می‌دونه و بعد این رو به جامعه و نظام سرمایه‌داری بسط میده. برای همین، داستان نکات فرعی جالب زیادی هم داشت. از هپیِ غم‌گین گرفته که مثل پدرش سعی می‌کنه غم‌هاش رو با دخترا و زنا تسکین بده؛ تا بیف که با خودش و پدرش درگیره. از پدرش برای صحنه‌ای که دیده متنفره و در عین حال عاشقشه. خیلی سخته دلت بخواد از کسی متنفر باشی اما در عین حال می‌بینی دوستش داری و عاشقشی... برای همین بیف به ویلی حمله می‌کنه، اما زمانی که یقش رو می‌گیره، گریه امانش نمیده... ویلی که عذاب وجدان داره و فکر می‌کنه زندگی پسرش رو خراب کرده و پسرش برای لج‌بازی با اونه که نمی‌تونه موفق شه...

مرگِ یک فروشنده‌ی پیر چه قدر میتونه شما رو تکون بده؟ هنر و شاهکار میلر در همینه که به ما اجازه میده در زوایای تاریک و روشن ذهن ویلی لومن پیش بریم، تجربه و احساسش کنیم و بعد به سوگ مرگش بنشینیم. و به زندگی خودمون، جامعه و ارزش‌هامون نگاه کنیم.
دلم از خوندن این نمایشنامه گرفت ولی به قول میلر در خلال این تراژدی‌ها و به پرسش گرفتنِ چیزایی که آزادی انسان رو محدود می‌کنن، دید جدید و ارزش‌مندی به دست میاد ):) عالی بود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

40

حسین پسندید.
ترس مرد فرزانه
تا حالا برای امتیاز و نظر دادن درباره‌ی کتابی انقدر گیج نشده بودم!
این جلد ماجراهای جالبی داشت و از جهاتی یکی از خلاقانه‌ترین کتاب‌هایی بود که خوندم :)
ولی شوک بزرگی که کتاب بهم وارد کرد، این بود که یهو حال و هوا و به عبارتی «وایب» داستان تو این جلد خیلی تغییر میکنه.
تا قبل از این شما با یه داستان تقریباً نوجوانانه مثل هری پاتر رو به رو بودین که تقریباً هیچ صحنه‌ای نداشت و فقط یه سری شوخی‌های این مدلی داشت که تو ترجمه سانسور شده بود ولی آسیبی به داستان اصلی وارد نمی‌کرد. (من ترجمه‌ی نشر بهنام رو خوندم) تا حدی که تعجب کرده بودم چطور یه نویسنده‌ی خارجی انقدر تمرکز کتاب رو بر "داستان" گذاشته و حتی عاشقانه‌ای که شکل میده انقدر لطیف و تمیزه. 😄
اما این جلد یهو از همون فصل‌های اول به game of thrones تبدیل شد 😶‍🌫️ و بعد که بالاخره  کمی از این فضا بیرون اومد، حال و هوای اوایلِ فیلمِ بتمن آغاز می‌کند رو داشت که خیلی دوست داشتم :) ولی باز هم دیگه مثل قبل نشد.
وقتی نظرات مخاطبای خارجی رو می‌خوندم، اونا هم روی این قسمت از کتاب بحث داشتن. از طرفی هنر نویسنده در اینه که اکثر این موارد بخشی از دنیای فانتزی رو شکل میدن و یعنی مثل کتابای کالین هوور یا ۹۸ایا نبود که فقط به خاطر این که صحنه‌ای آورده باشه، اینا رو بگه و اکثرشون نقشی در دنیاسازی دارن مثل فلورین که نشون‌دهنده موجوداتیه که صرفاً از روی غریزه عمل می‌کنن و برای همین سرزنش نمی‌شن. هرچند برام عجیبه موجودی مثل فلورین که انقدر چیزهای مختلف می‌دونه، قدرت تشخیص نداشته باشه و صرفاً از روی غریزه عمل کنه.🚶🏻
ولی نقطه‌ی خیلی منفی برای من این بود که با این که کوئوت خودش رو پای‌بند به دنا می‌دید ولی حتی بعد از این که کثای بهش گفت که اگه دنا تو رو این جا می‌دید، چه فکری می‌کرد؟ باز هم به کاراش ادامه داد 😐 آدِم‌ها و فرهنگشون هم که... یعنی در این نقطه از داستان نویسنده رسماً بی‌بندوباری رو تأیید می‌کنه. این که میتونی عاشقِ فردی باشی ولی روابط متعددی داشته باشی و این بخشی از سلامتِ جسمیه :/
به هر حال این مسائل بزرگ‌ترین و شاید تنها نقطه‌ی منفی ماجرا برای من محسوب میشد :((
با این‌حال هم‌چنان خیلی داستان رو دوست دارم. آمیرها و نام‌گذاری هنوزم برام جالبه :) اسم شاندریان‌ها رو نمیارم، چون می‌دونید دیگه باید هزار شب بگذره و هزار مایل راه برم تا دوباره اسمشون رو بیارم ‌(⁠◠⁠‿⁠◕⁠)⁩
تموم کردن یه مجموعه چه قدر غم‌انگیزه، انگار آدمایی که می‌شناختی یهو از پیشت میرن :(
آه، جلد سه هم که ده ساله نیومده و الان می‌فهمم یه داستان ناتمام چه قدر میتونه اذیت‌کننده باشه.
تا قبل از این جلد می‌خواستم این کتاب رو به نوجوونای بالای ۱۵ سال پیشنهاد بدم، ولی با توجه به این مسائلی که گفتم اصلاً برای نوجوونا مناسب نیست.
          تا حالا برای امتیاز و نظر دادن درباره‌ی کتابی انقدر گیج نشده بودم!
این جلد ماجراهای جالبی داشت و از جهاتی یکی از خلاقانه‌ترین کتاب‌هایی بود که خوندم :)
ولی شوک بزرگی که کتاب بهم وارد کرد، این بود که یهو حال و هوا و به عبارتی «وایب» داستان تو این جلد خیلی تغییر میکنه.
تا قبل از این شما با یه داستان تقریباً نوجوانانه مثل هری پاتر رو به رو بودین که تقریباً هیچ صحنه‌ای نداشت و فقط یه سری شوخی‌های این مدلی داشت که تو ترجمه سانسور شده بود ولی آسیبی به داستان اصلی وارد نمی‌کرد. (من ترجمه‌ی نشر بهنام رو خوندم) تا حدی که تعجب کرده بودم چطور یه نویسنده‌ی خارجی انقدر تمرکز کتاب رو بر "داستان" گذاشته و حتی عاشقانه‌ای که شکل میده انقدر لطیف و تمیزه. 😄
اما این جلد یهو از همون فصل‌های اول به game of thrones تبدیل شد 😶‍🌫️ و بعد که بالاخره  کمی از این فضا بیرون اومد، حال و هوای اوایلِ فیلمِ بتمن آغاز می‌کند رو داشت که خیلی دوست داشتم :) ولی باز هم دیگه مثل قبل نشد.
وقتی نظرات مخاطبای خارجی رو می‌خوندم، اونا هم روی این قسمت از کتاب بحث داشتن. از طرفی هنر نویسنده در اینه که اکثر این موارد بخشی از دنیای فانتزی رو شکل میدن و یعنی مثل کتابای کالین هوور یا ۹۸ایا نبود که فقط به خاطر این که صحنه‌ای آورده باشه، اینا رو بگه و اکثرشون نقشی در دنیاسازی دارن مثل فلورین که نشون‌دهنده موجوداتیه که صرفاً از روی غریزه عمل می‌کنن و برای همین سرزنش نمی‌شن. هرچند برام عجیبه موجودی مثل فلورین که انقدر چیزهای مختلف می‌دونه، قدرت تشخیص نداشته باشه و صرفاً از روی غریزه عمل کنه.🚶🏻
ولی نقطه‌ی خیلی منفی برای من این بود که با این که کوئوت خودش رو پای‌بند به دنا می‌دید ولی حتی بعد از این که کثای بهش گفت که اگه دنا تو رو این جا می‌دید، چه فکری می‌کرد؟ باز هم به کاراش ادامه داد 😐 آدِم‌ها و فرهنگشون هم که... یعنی در این نقطه از داستان نویسنده رسماً بی‌بندوباری رو تأیید می‌کنه. این که میتونی عاشقِ فردی باشی ولی روابط متعددی داشته باشی و این بخشی از سلامتِ جسمیه :/
به هر حال این مسائل بزرگ‌ترین و شاید تنها نقطه‌ی منفی ماجرا برای من محسوب میشد :((
با این‌حال هم‌چنان خیلی داستان رو دوست دارم. آمیرها و نام‌گذاری هنوزم برام جالبه :) اسم شاندریان‌ها رو نمیارم، چون می‌دونید دیگه باید هزار شب بگذره و هزار مایل راه برم تا دوباره اسمشون رو بیارم ‌(⁠◠⁠‿⁠◕⁠)⁩
تموم کردن یه مجموعه چه قدر غم‌انگیزه، انگار آدمایی که می‌شناختی یهو از پیشت میرن :(
آه، جلد سه هم که ده ساله نیومده و الان می‌فهمم یه داستان ناتمام چه قدر میتونه اذیت‌کننده باشه.
تا قبل از این جلد می‌خواستم این کتاب رو به نوجوونای بالای ۱۵ سال پیشنهاد بدم، ولی با توجه به این مسائلی که گفتم اصلاً برای نوجوونا مناسب نیست.
        

17

حسین پسندید.
کرگدن
          کرگدن داستانی درمورد طاعون عصر مدرنه: «بیماری‌ای که به شکل‌های مختلف ظهور کرد، اما در اصل یکی بودند. تفکر ماشینی سازمان‌دهی شده و بت‌سازی ایدئولوژی‌ها، ذهن ما را از واقعیت دور، شناخت ما را گمراه و چشم‌مان را کور می‌کند. ایدئولوژی‌ها مسیری را می‌پیمایند که ما هم‌زیستی می‌نامیم. یک کرگدن فقط می‌تواند با هم‌نوع خود و یک فرقه‌گرا می‌تواند با عضوی از فرقه خود هم‌زیست گردد.» یونسکو

قهرمان داستان، برانژه، زندگی ملال‌انگیزی داره و زمانش رو با الکل می‌گذرونه. برداشت من این بود که انگار برانژه عمیق‌تر فکر می‌کنه و برای همین به یک نوع ملالی در زندگی می‌رسه، اما در عین حال هنگام شیوع بیماری کرگدن هم می‌تونه عمیق‌تر فکر کنه، تحت‌تاثیر قدرت جمع قرار نگیره و انسان موندن در بین کرگدن‌ها رو انتخاب کنه.

تنها چیزی که به زندگی برانژه رنگ نو میده، عشق و دوستیه، از انواع مختلفش. عشق به ژان، به دیزی، دودار و در نهایت انسان. از طرف دیگه، همین سرخوردگی از عشق هم آدمای مختلفی رو به سمت کرگدن شدن می‌بره.

منطق‌دان نمی‌تونه به آدما کمکی کنه و حتی خودش هم کرگدن میشه. این منو یاد جمله‌ای از فیخته می‌اندازه: این‌که شخص چه نوع فلسفه‌ای را انتخاب می‌کند، بستگی دارد به این‌که چه نوع آدمی است. این جمله یه معنای درونی‌ای برام داره، به این صورت که انگار آدم می‌تونه برای هر کاری منطق بیاره و بعد با توجه به درون و وجدانش بپذیره یا ردشون کنه.

اوژن یونسکو به تهران هم اومده و در دانشگاه تهران با دانشجوها هم صحبت کرده. صحبت‌ها یه‌کم منو شرمنده کرد 😅 تا حدی می‌شد دید که دانشجوهای ایرانی هم نزدیک به ابتلا به بیماری داءالکرگدن بودند. آه، الان هم در جامعه‌ی خودمون خیلی می‌بینیم  که "انسان" فراموش شده و همه در حال مسخ شدن توسط چیزهای مختلفن؛ نفرت، ایدئولوژی و... انگار بعضی وقتا یادمون میره که همه‌ی اینا برای انسانه و نه بالعکس.
خوندن متن مصاحبه رو واقعاً پیشنهاد می‌کنم. به نظرم هنوز هم جامعه‌ی ما از اون زمان و سوالاتِ اون دانشجوها تغییر نکرده و میشه از اون مصاحبه و جواب‌های یونسکو یاد گرفت. دو بار متن مصاحبه رو خوندم و ذخیره‌اش کردم تا چندین بار دیگه هم بخونم.

«آن چیزی که نزد روشن فکران امروزی برای من تعجب آور است، این است که پی برده‌ام برایشان عشق های مردم، تراژدی و گناهانشان مطرح نیست و آن چه برایشان مهم است مسائل و ایدئولوژی‌ها هستند که می توانند افکار خوبی باشند، که می توانند توسط نطق‌های انتخاباتی یا غیر انتخاباتی و یا مطالعات فلسفی و یا به وسیله ي مقالات روزنامه ها بیان شوند. عده‌ای لااقل می خواهند از تئاتر یک وسیله بسازند. گاهی خوب است. ولی آن چه قابل ملاحظه است، مسئله‌ی دیگری است و آن زندگی شخصیت‌هاست، دردهایشان و بدبختی هایشان؛ چه حق داشته باشند و چه حق نداشته باشند.»
        

36

حسین پسندید.
واقع نگری: ده دلیل که ثابت می کند اوضاع دنیا آن قدرها هم که فکر می کنیم بد نیست
          یکی از بهترین کتابایی که خوندم! 
هانس روسلینگ یک پزشک و آماردانه که برای سلامت عمومی و بهداشت در مناطق محروم تلاش زیادی کرد و مشاور سازمان‌های مختلفی از جمله یونیسف، سازمان ملل و ... بود. بعد از این کتاب، علاقه‌مند شدم سرگذشت روسلینگ رو بخونم، واقعاً یک پزشک بدون مرز بود. ‌(⁠个⁠_⁠个⁠)⁩

روسلینگ طی سخنرانی‌هاش سوالاتی برای سنجش میزان اطلاعات افراد از پیش‌رفت‌های بشر می‌پرسه و وقتی می‌بینه افراد زیادی از این پیش‌رفت‌ها خبر ندارن و حتی اطلاعات غلطی دارن (یعنی حتی اگه شانسی به یک سوال سه گزینه‌ای جواب بدین، ۳۳ درصد احتمال درست جواب دادن اون سوال هست. ولی افراد به سوال‌های روسلینگ به میزان خیلی کم‌تری جواب درست می‌دادن و این یعنی اطلاعات جهت‌داری در ذهنشون دارن!)، سعی می‌کنه با برگزاری سخن‌رانی‌هایی اطلاعات مردم رو زیاد کنه ولی متوجه میشه مشکل اصلی این نیست، مشکل اصلی خطاهای شناختی‌ای است که باعث چنین برداشتی در انسان امروز میشه.
و برای همین به عنوان آخرین پروژه‌ی زندگیش، این کتاب رو نوشت که در اون با توجه به تجربیاتش، خطاهای شناختی بشر رو طبقه‌بندی می‌کنه و با بیان داستان‌های خودش توضیح میده.
خیلی عالی بود.
ترجمه‌ی نشر میلکان خوب بود و من اشتباه خاصی درش ندیدم. مقدمه‌ی مصطفی ملکیان بر ترجمه‌ی نشر کرگدن هم واقعاً خوب بود، هرچند بیشتر موخره بود. آقای ملکیان هر خطای شناختی رو خلاصه توضیح میده و بعد در قسمت حاشیه، به توضیح بیشتر و فلسفی‌ترش می‌پردازه. مقدمه‌ی مترجم نشر کرگدن، آقای علی کاظمیان هم خیلی خیلی خوب بود! در این باره بود که یک ایرانی چرا باید این کتاب رو بخونه و خطاهای شناختی این کتاب رو در چه مسائلی در ایرانیان می‌بینیم؟ عالی بود و واقعاً بخشی از خودآگاهی جمعی ما ایرانیان حساب میشه.
البته همون‌طور که مصطفی ملکیان میگه، ممکنه خطاهای شناختی‌ای هم باشه که باعث دید بهتری به جهان بشه؛ ولی موضوع این کتاب این موارد نیست.
گزارش پیش‌رفت‌هایی بر این کتاب نوشتم، که اگه دوست داشتید می‌تونید به اونا هم مراجعه کنید.
        

45

حسین پسندید.
واقع نگری: ده دلیل که ثابت می کند اوضاع دنیا آن قدرها هم که فکر می کنیم بد نیست

21

حسین پسندید.
          فصل نهم: غریزه‌ی مقصر دانستن
در این مورد که ما سعی می‌کنیم برای مشکلات، یک فرد یا یک نظام رو سرزنش کنیم؛ اما واقعیت پیچیده‌تر از این حرفا است. واقعاً پیشنهاد می‌کنم سخنرانی تدکس دکتر فاضلی درمورد پیچیده اندیشیدن رو گوش بدید. در همین مورده با این تفاوت که ایرانیزه شده و واقعاً فوق‌العاده است.
https://www.instagram.com/reel/C8cigS3iL-G/?igsh=MTRwYXB5bnBpNDFvcA==

به هر حال این فصل هم داشت همینو می‌گفت که با وجود این که ما دوست داریم وقتی می‌شنویم هواپیمایی سقوط کرده، خلبانی که خوابش برده رو مقصر بدونیم؛ باید از خودمون بپرسیم چی شد که خلبان خوابش برد؟ و چی کار میشه کرد که دیگه خلبانی با وجود خواب‌آلودگی سوار هواپیما نشه؟
یه مثالی هم درمورد شرکت‌های داروسازی زد که خیلی بامزه بود 😂 این که اکثراً این طور فکر می‌کنن که شرکت‌های داروسازی خبیثن 😂
همین طور یه مثال خیلی خوب از پیچیده فکر کردن در مورد پناهنده‌ها زد. با وجود معاهده‌ی ژنو که کشورهای عضو اتحادیه اروپا تصمیم گرفتند به پناهنده‌های سوری پناه بدن، چرا اونا هزاران یورو خرج می‌کنن و از راه دریا و غیرقانونی مهاجرت می‌کنن و در دریا غرق میشن؟
روسلینگ این موضوع رو بررسی می‌کنه و میگه واقعیت پیچیده‌تره و با وجود معاهده‌ی ژنو، بقیه‌ی سیاست‌های اتحادیه‌ی اروپا، از جمله سیاست مهاجرت غیرقانونی باعث ایجاد این سیستم میشه.

تو بعضی از خاطراتش، آدما یه حرفایی می‌زنن که میخوام سرمو بکوبم به دیوار 😐 تو یکی از داستانا، روسلینگ تعریف می‌کنه که یکی از دانشجوها بهش گفته: «اونا» [کشورهای در حال توسعه] نباید مثل ما زندگی کنن. نمی‌تونیم بذاریم این جوری پیشرفت کنن. زاد و ولد آن‌ها کل سیاره رو از بین می‌بره. 😐😐😐
خدا رو شکر خود روسلینگ در ادامه میگه که "تکان‌دهنده است که دائم می‌بینم غربی‌ها طوری صحبت می‌کنند که انگار کنترلی در دست گرفته‌اند و خیال می‌کنند تنها با فشار یک دکمه می‌توانند برای زندگی میلیاردها انسان تصمیم بگیرند."
ولی با این وجود نمی‌خوام بگم اروپایی‌ها و غرب به خاطر این طرز تفکرشون بدن و ما خوبیم. چون به نظرم ما بر اساس جبر روزگار، در این حالیم و به قولی میگن: گدا گر تواضع کند خوی اوست 😅😂 واگرنه دور و بر خودمون هم می‌بینیم که بعضیا درمورد مهاجران افغان یا فلسطینی‌ها چه نظری دارن.
به هر حال کل فصل در مورد پیچیده اندیشیدن بود و واقعاً پیشنهاد می‌کنم سخنرانی دکتر فاضلی رو ببینید.
        
واقع نگری: ده دلیل که ثابت می کند اوضاع دنیا آن قدرها هم که فکر می کنیم بد نیست

23

حسین پسندید.
          قسمت دوم فصل اول
تو قسمت قبل نویسنده گفت که تقسیم مردم زمین به دو گروه فقیر و غنی با شکاف بسیار غلطه. تو این قسمت مدلی که پیشنهاد میکنه، یه گستره‌ای از سطوح درآمدیه. نویسنده مردم جهان رو به چهار سطح درآمدی تقسیم میکنه:
سطح یک ---» دسترسی به آب گودال و چشمه، پای پیاده، غذای بسیار سطح پایین و گاهی گرسنگی ---» یک میلیارد آدم روی زمین
سطح دو ---» دسترسی به آب چشمه یا لوله‌کشی با فاصله از محل زندگی، دوچرخه، استفاده از پیک‌نیک برای غذا ---» سه میلیارد آدم روی زمین
سطح سه ---» دسترسی به آب لوله‌کشی، موتور، آشپزی با گاز لوله‌کشی و غذای خوب ---» دو میلیارد آدم روی زمین
سطح چهار ---» دسترسی کامل به آب لوله‌کشی در منزل، داشتن ماشین, وسایل پخت و پز پیشرفته‌تر و غذای خوب و مسافرت در تعطیلات ---» یک میلیارد آدم روی زمین

اصلاً از این وضعیت روی زمین خبر نداشتم و برعکس اسم کتاب، باعث شد یه کم دل‌سرد شم 🥲 واقعاً سه میلیارد نفر در سطح دو هستن؟؟
جالبه که تو ایران درصد خوبی تو سطح چهارن (البته وضع اقتصادی فعلی اگر ادامه پیدا کنه، احتمالاً در آینده سطح سه بیشتر بشه) و اصلاً فکر نمی‌کردم وضعیت این طور باشه. (کتاب برای سال ۲۰۱۷عه و فکر نمی‌کنم الان هم آمار زیاد تغییر کرده باشه 🥲)
بعد نویسنده میگه که شمایی که پول برای کتاب خرج می‌کنید، به احتمال خیلی زیاد در سطح چهار هستید و شما وقتی تو این سطح هستید به همه سطوح یک و دو و سه میگید فقیر! و حتی به یه سری سطوح چهار که ماشین دست دوم دارن هم میگید فقیر! این طوری کلمه فقیر معنای خودش رو از دست میده و مثلاً برای سطح یک فقر مطلق، سطح دو و سه خیلی متفاوته. 
حس می‌کنم من واقعاً  کامل متوجه هدف این تیکه نشدم و اگر کسی کتاب رو خونده، ممنون میشم راهنماییم کنه. آیا منظور این بود که جهان‌بینی دو قسمتی دراماتیک ما رو به اشتباه می‌اندازه و باعث میشه کامل افراد فقر مطلق رو نبینیم؟ یا هدف‌های دیگه‌ای هم داشت؟
        
واقع نگری: ده دلیل که ثابت می کند اوضاع دنیا آن قدرها هم که فکر می کنیم بد نیست

21

حسین پسندید.
آقای هنشاو عزیز

3

حسین پسندید.
چین خوردگی در زمان
          این کتاب رو به پیشنهاد زدلایبری عزیزم خوندم که خداوند سایش رو از سرمون کم نکنه ⁦(⁠*⁠˘⁠︶⁠˘⁠*⁠)⁠.⁠。⁠*⁠♡⁩
چین خوردگی در زمان با نام اصلی a wrinkle in time، اولین جلد از *پنج‌گانه‌‌ی زمان*، یک مجموعه‌ی علمی-تخیلیه.
مگ یه دختر نوجوانه که نسبت به ظاهرش حس خوبی نداره و فکر می‌کنه زشته. ضمن این که بی‌قراره و نمی‌تونه با هم‌سالانش خوب ارتباط برقرار کنه. برادرای دوقلوش این‌طوری نیستن، ولی یه برادر کوچک‌تر به اسم چارلز والاس هم داره که مثل خودش عجیب و غریبه، فهم عمیقی از آدما و وقایع داره ولی برعکس مگ آروم و خویشتن‌داره. پدر و مادر مگ دانشمندن و پدرش مدتیه برای انجام ماموریتی از پیششون رفته. در این کتاب، بعد از وقوع اتفاقاتی، مگ همراه با چارلز و یه دوست دیگش به سفری برای نجات پدرشون میرن.
داستان جالبی بود و تخیل زیبایی داشت :) 
ولی سرعت اتفاقات یه‌کم تند بود و به نظرم جا داشت توضیحات بیشتری داده می‌شد. حس می‌کنم برای دوران خودش نوآوری خوب و زیادی داشت؛ اما امروزه در اکثر تم‌های کتاب، مثل سفر در زمان یا کنترل ذهن، کتابای خیلی جذاب‌تر دیگه هم داریم. اما فکر می‌کنم هنوزم فانتزی جالبی برای کودکان و نوجوانان باشه.
برام جالب بود که در این کتاب اعتقاد به خدا هم وجود داشت و حتی یه جاهایی حرف از عیسی مسیح هم زده می‌شد :) چون یادمه وقتی بچه بودم، از کتابای نویسندگان ایرانی خیلی خوشم نمیومد و حجم عقاید تو ذوقم می‌زد (شاید انتخابای نادرستی داشتم) و تو کتابای خارجی هم همیشه به این فکر می‌کردم که چرا خدا و فکر به معنای زندگی و فراتر از روزمره و اینا در کتاب جایی نداره؟ (حالا در حد تصورات بچگی خودم قطعاً 😂) ولی تو این کتاب خیلی به اندازه و در حد یک بچه‌ی معمولی به این موضوعات هم پرداخته شده بود.
        

9

حسین پسندید.
وقتی نیچه گریست

20

حسین پسندید.
وقتی نیچه گریست
          تصمیم نداشتم براش یادداشتی بنویسم :)
و هم‌چنان هم ندارم :))
ولی دوست داشتم یادم بمونه بعد از خوندنش چه حس و حالی داشتم. برای همین چند خطی می‌نویسم.
اصلاً فکر نمی‌کردم نیچه این‌طوری فکر کنه، فکر می‌کردم نیچه برای جوونا و نوجووناییه که تازه به شک درمورد خدا افتادن و هیجان زده‌ان. و بعد که فکر کردم چرا از نیچه چیزای بدی تو ذهنمه، یادم اومد احتمالاً تو کتابای شهید مطهری دربارش خوندم :) چون یادمه خیلی تیکه‌های نیچه تو کتاب داستان فلسفه‌ی برایان مگی رو با اشتیاق نخوندم و چیز زیادی هم ازش نفهمیدم بودم. و به جز این دو مورد برخورد دیگه‌ای هم با نیچه نداشتم.
و بله، گویا آقای مطهری هم مثل خیلیای دیگه افکار نیچه رو بد شناخته. اینم شاید بیشتر به خاطر الیزابته، خواهر نیچه که از فلسفه‌ی نیچه برای فاشیسم استفاده کرد.
به هر حال بسیار از نیچه و برویر آموختم. با هم به سفری در درون رفتیم و برگشتیم.
به حرفای نیچه فکر کردم، شجاعتش رو تحسین کردم، تنهاییش باعث تسکین درد تنهایی خودم شد و در نهایت علاقه‌مند شدم خیلی بیشتر ازش بخونم.
هرچند در آخر منم مثل برویر دوست دارم بگم:
پس در زندگی تو جایی برای عشق نیست؟
حتی با این‌که عشق دارد زندگی‌ام را نابود می‌کند، باز برای تو متاسفم، دوست من!

پ.ن: دلم برای داستایفسکی تنگ شده!
        

32

حسین پسندید.
ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد: کمدی در سه قسمت با یک مقدمه و یک موخره
          کتاب شروع جالبی داشت. نصفه‌شبی شیطان خبردار میشه یه پرهیزگار از نوع پنجم به نام آقای پورعلیزاده در زمین هست که با وجود حقوق کمش، رشوه قبول نمی‌کنه. برای همین دست به کار میشه تا ببینه چه کاری برای از راه به در بردنش از دستش برمیاد و کل داستان ماجرای همین تلاش‌های شیطانه.
به زور نمایشنامه رو تا آخر خوندم 😩 از یه جایی به بعد جملات خیلی تکراری شده بود و قضایا هم همش همون بود. اطراف آقای پورعلیزاده رو آدمایی گرفتن که همه خصوصیات بدی دارن؛ زن جیغ‌جیغو، عمه خانم با گوش‌های سنگین، همکاران رشوه‌گیر و کار راه ننداز، خانم‌های همکاری که همش با تلفن صحبت می‌کنن و ...این وسط فقط آقای پورعلیزاده به اخلاقیات پای‌بنده و شعرای زیبای حافظ می‌خونه و فکر می‌کنه اگه رشوه بگیره، دیگه نمی‌تونه تو آینه به خودش نگاه کنه. 
اما مثل همه‌ی داستانای ایرج پزشکزاد و با وجود تمام خصوصیات خوب آقای پورعلیزاده، اصلاً به اخلاق روابط پای‌بند نیست و به همه‌ی زنان دیگه غیر از همسرش حرفای زشت میزنه. شاید بگید طنزه و سخت نگیر! ولی اصلاً نمی‌تونم با این نوع طنز پزشکزاد کنار بیام. طنز همین مدلی ولی اخلاقی‌ترِ مهرداد صدقی در مجموعه‌ی آب‌نبات‌ها رو دوست داشتم، ولی این نوع طنز واقعاً به نظرم غیراخلاقیه. 
شیطان هم فقط همین رشوه گرفتن براش مهمه و هیچ چیز دیگه‌ای از جمله زن و این میل آقای پورعلیزاده به این که حالا که وضعش خوب شده به رئیس قبلیش دستور بده، براش مهم نیست.
دو ستاره رو هم به سختی دادم 😂
        

21

حسین پسندید.
ملاقات بانوی سالخورده

57

حسین پسندید.
ناشناس
          «شما جناب داستایفسکی، لابه‌لای سطور رمان ابله آورده‌ای که: زیبایی نجاتمان خواهد داد. و من امروز باید دستم را بر قلبم بگذارم و اعتراف کنم که زیبایی را شما نجات داده‌ای!» 

من عاشق لحظات خاص دنیاهای داستایفسکیم. وقتی که دایی به شخصی که این‌همه آزارش داده، نگاه می‌کنه و میگه: «در عوض به قلبش نگاه کنید!...» یا وقتی که داستایفسکی فاما فامیچ رو به تصویر می‌کشه که بارها و بارها از دستش حرص می‌خوری و میخوای بزنیش و بعد بهتون میگه ببینید این آدم روزی چقدر رنج کشیده! و باز هم ببینید که چطور روزگاری خرد شده!
«داستایفسکی شخصیت‌هایی را انتخاب می‌کرد که خوانندگانش معمولاً آن‌ها را نادیده می‌گرفتند -انسان‌هایی طردشده، مجرم، قمارباز- و عمق و پیچیدگی زندگی درونی آن‌ها و قابلیت پشیمان شدن‌شان را توصیف می‌کرد.»
آدم‌های داستان‌های داستایفسکی مثل واقعیتن: سیاه و سفید، حرص‌درآر و اعصاب‌خوردکن، بعضی ضعیف و بعضی سنگ‌دل. با این‌حال داستایفسکی دست آدمو می‌گیره و به درون این آدما می‌بره، بهمون نشون میده که همه، بهترین و بدترین، انسانیم؛ ضعیف و شکننده!
فیلسوف فرانسوی، امیل شارتیه به شاگرداش می‌گفت: «هرگز نگو آدم‌ها خبیث‌اند. فقط لازم است به دنبال پونز بگردی!» و داستایفسکی در موقعیت‌های مختلف به بهترین شکل پونزهایی که انسان‌های اعصاب‌خوردکن داستان‌هاش ازشون آسیب دیدن رو بهمون نشون میده. کتاب‌های داستایفسکی یه سفره، یه تجربه، نوعی گذار.

واقعاً از آقای آتش‌بر‌آب برای کتاب‌های فوق‌العادشون ممنونم. مقدمه‌ی عالی، دو مقاله‌ی خیلی خوب و پانویس‌هایی عالی‌تر.

ولی واقعاً این داستان با بقیه‌ی نوشته‌های داستایفسکی تفاوت داشت. فضا متشنج نبود، شخصیت اصلی تب نداشت و مریض‌احوال نبود، میشد تو هوا نفس کشید و هوای خفه‌ای نداشت. بیشتر شبیه به داستان‌های گوگول بود، اتفاقات مسخره و پشتِ هم. ولی باز هم میشد توش رد پای داستایفسکی رو دید: عمق شخصیت‌ها و لحظاتِ رستاخیز.
        

48

حسین پسندید.
مختصری از تاریخ جهان
          این هم از تاریخ جهان!
خوندن داستان انسان‌هایی که امروزِ ما رو شکل دادن، واقعاً لذت‌بخشه. این که می‌فهمی عه فلانی که تو اون کتاب خوندم، در این بخش از روزگار بوده و چنین زندگی‌ای داشته. و همین‌طور میای جلو و به حال حاضر می‌رسی و بهتر متوجه میشی تا چه حد در زمان ریشه دووندی و چطور به انسان‌های ماقبل از خودت متصلی.

و اما این کتاب.
این کتاب شما رو با دید یک اروپایی، و به طور خاص یک انگلیسی به تاریخ جهان آشنا میکنه. طبیعتاً همه‌ی اروپایی‌ها یا انگلیسی‌ها این طور فکر نمی‌کنن، اما من فکر می‌کنم جانبداری‌های کتاب، تفکر رایج یک اروپایی، و بعضی جاها که به تاریخ خود اروپا مربوط می‌شد، یک انگلیسی باشه.
اما اطلاعات خوبی هم داره و به هر حال دونستنِ این که یک انسان اروپایی چطور به تاریخ نگاه می‌کنه هم فواید خودشو داره.


گزارش پیش‌رفت‌های نامنظمی هم برای این کتاب نوشتم که به خاطر بی‌طرف نبودن کتاب، می‌خواستم دیگه ادامه ندم و به توصیه‌ی آقای بیگی ادامه دادم و به پیشنهاد آقای هاشمی در ذیل این یادداشت میذارمشون که اگه دوست داشتید بخونیدشون :)

طبق این کتاب، تاریخ انسان با تمدن مصر شروع میشه.
خوندن این‌که انسان‌ها سه هزار سال پیش مثل ما عاشق میشدن، به دنبال خرد و دانش می‌رفتن، کتاب می‌نوشتن و انقلاب می‌کردن؛ خیلی جالبه. همه‌ی اون افراد کسانی بودند که حال ما رو شکل دادن و انسان به واسطه همین تاریخ به تمام نیاکان و اجداد و کل بشریت متصل میشه و یک کل واحد رو شکل میده.
خیلی زیبا است...

فصل پنجم: فقط یک خدا درباره قوم یهود به عنوان اولین قومی که از یک خدا سخن گفتند، بود.
در کتاب اشاره شد به این‌که یهودها خودشون رو قوم برگزیده می‌دونستند. با توجه به این‌که در قرآن هم آمده که خداوند بنی‌اسرائیل را بر جهانیان برگزید و برتری داد؛ کسی منبعی برای مطالعه این موضوع می‌شناسه که چرا خداوند از ابتدا این قوم رو برگزید و چرا بعد مجازاتشون کرد و حتی در قرآن هم نکوهششون کرده؟ کلا منبعی برای مطالعه اجمالی تاریخ قوم یهود با توجه به موضوعاتی که گفتم، می‌خواستم. 🙏🏻

فصل هشتم با عنوان "یک جنگ ناعادلانه" درمورد جنگ‌های ایران و یونان بود که به نظرم یه مقدار جانب‌دارانه بود یا حداقل همه‌چیز رو نگفته بود. (شاید هم به خاطر ایرانی بودن خودم باشه 😂)
فقط از پیروزی‌های یونانی‌ها و شکست ایرانیان گفته و یه‌جوری هم گفته که انگار فقط اونا خیلی زرنگ بودن 😬
تهشم که گفت "در طول صد سال پس از جنگ‌های ایران، ایده‌هایی که در ذهن مردم شهر کوچک آتن راه یافت بیشتر از ایده‌هایی بود که در طول هزار سال در تمام امپراتوری‌های بزرگ شرق جریان داشت."
منظور از این ایده‌ها نقاشی، مجسمه‌سازی و معماری، نمایشنامه‌ها و شعر، اختراعات و آزمایشات، بحث‌ها و استدلال‌ها است. من مطالعه جامعی در این حوزه نداشتم ولی این ادعا واقعا به نظرم غیرمنطقی میاد. 🤔

نمی‌دونم چرا حس می‌کنم نویسنده موضع‌گیری شخصی خودش رو تا حدی در کتاب دخالت داده. مثلاً در فصل ۱۹ که از قرون وسطی صحبت می‌کنه و قبل از اون که از شروع مسیحیت میگه؛ به اثرات خوبی که مسیحیت بر وجدان‌های مردم گذاشت اشاره می‌کنه و از تعلیمات مسیحی هم خیلی چیزی نمیگه جز در حد خیلی کم و این که راهبان مسیحی چه کارهای خوبی انجام دادن.
اما تو فصل ۲۰ از آموزه‌های اسلام میگه که البته طبیعیه ولی انقدر این آموزه‌ها رو به شکل اسطوره‌ای و مزخرفی میگه که 😑 (صد البته تقصیر خودمونه که هنوز دین رو به صورت اسطوره‌ای می‌بینیم و وقتی خود مسلمونا این طوری فکر می‌کنن، چه انتظاری میشه از بقیه داشت؟ 😑) ولی آخه چرا به اثرات خوبی که اسلام روی پایین‌ترین فرهنگ مردمی اون زمان گذاشت چیزی نمیگه و آیا مسیحیت هم از این دست آموزه‌ها نداشت؟ 🫠

در ادامه فصل ۲۰ که درباره‌ی اسلامه، آیه‌ای آورده شده و نویسنده گفته قرآن از مسلمان‌ها خواسته بت‌پرستان رو هرکجا دیدن بکشن 😐 در حالی که این آیه درباره‌ی بت‌پرستانیه که مسلمونا رو از شهرشون بیرون کردن و کشتن و حتی تو آیه قبل هم اینو گفته...
بعد هم به ابوبکر و عمر که به کشورهای همسایه حمله کردن، گفته شده «نمایندگان و جانشینان محمد» که کاش حداقل انقدر اطلاعات می‌آورد که آیین‌هایی این حرف رو قبول ندارن
از حمله‌ی اعراب به کشورهای دیگه به عنوان *غیرت مذهبی وحشیانه* یاد کرده که باهاش موافقم ولی دوست دارم برسم به جنگ‌های مسیحیان و اگر از اون‌ها هم با عنوانی شبیه این توصیف شد، می‌تونم کمی از این تصورِ جهت‌دار بودن فکر نویسنده و طبعاً نوشته‌اش کنار بکشم. (فکر نکنید از روی طرفداری از دین میگم، واقعاً فکر می‌کنم نویسنده جهت‌دار نوشته؛ قبلاً تو قسمت مربوط به امپراطوری ایران هم همین نکته به چشمم خورد.)
یه قسمت دیگه نوشته: «گویی محمد آتشی بزرگ بر روی نقشه انداخته است.» ولی اسم فصل مربوط به اسکندر رو گذاشته «بزرگ‌ترین ماجراجویی همه دوران‌ها»؛ گویا اگر یک یونانی جهان رو به آتش بکشه، آتش سوزانی نیست و شراره‌ای از بهشته.
در قسمت دیگه‌ای نوشته «اعراب از یونانیانی که  در شهرهای تحت سلطه امپراتوری روم شرقی زندگی می‌کردند، حتی بیشتر از آن‌چه از ایرانیان آموخته بودند، یاد گرفتند.» که نتیجه‌گیری کاملااا عجیبی برای منه. با توجه به این که دو زبان فارسی و عربی انقدر از هم تاثیر پذیرفتن، در دربار خلفا وزیران ایرانی فراوان بود، نظام اداری ایرانیان رو داشتن واقعا نتیجه‌گیری عجیبیه و حداقل فکر می‌کنم درستش این باشه که ایران تاثیر برابری با یونان داشته اگر بیشتر نبوده. ممنون میشم اگر کسی مقایسه علمی در این باره سراغ داره، بهم بگه. 🙏🏻
در کل تمام این فصل باعث دود کردن مغزم می‌شد 😂

فصل ۳۵: آخرین فاتح (داستان ناپلئون)
با توجه به این که به مدت طولانی گزارشی برای این کتاب ننوشتم، الان خیلی خلاصه میگم که چی شد.
بعد از دوران روشنگری و در نتیجه‌ی اون، انقلاب فرانسه رخ داد. اما انقلاب از اهداف و شعارهای خودش (آزادی، برابری، برادری) خارج شد و دست اندرکاران انقلاب، دست به اعدام‌های گسترده‌ی انقلابی زدن. اما به مرور از جنگیدن خسته شدن، دادگاه‌های انقلاب رو لغو کردن و در سال ۱۷۹۵، پنج نفر برای تشکیل یک سازمان انتخاب شدن که طبق قانون اساسی جدید کشور رو اداره کنن. 
در اون زمان ناپلئون یک افسر جوان بود که در جریان انقلاب هم کارهای زیادی انجام داد. اون به عنوان ژنرال، سرپرستی فرماندهی ارتش کوچکی رو به عهده گرفت که قرار بود برای انتشار ایده‌های انقلاب فرانسه به ایتالیا اعزام بشه. ارتش اون با موفقت کل شمال ایتالیا رو فتح کرد و اون‌جا رو هم به جمهوری تبدیل کرد. شرح نبردهای ناپلئون طولانیه اما به صورت خلاصه این که اون در اکثر نبردها پیروز می‌شد ولی در دریا بریتانیایی‌ها از اون قوی‌تر بودن و به همین دلیل از بریتانیا شکست خورد. در سال ۱۷۹۹ که دولت فرانسه در وضعیت نامناسبی قرار داشت، به پاریس برگشت و سربازانش نمایندگان منتخب ملت رو بیرون کردن و ناپلئون فرماندهی عالی کل قوا رو به عهده گرفت. سربازان و همه‌ی ملت فرانسه اونو مثل بت می‌پرستیدن چون افتخارات و فتوحات زیادی برای کشور آورده بود. اونا به صورت مادام‌العمر ناپلئون رو به عنوان کنسول و دادرس کل فرانسه انتخاب کردن ولی ناپلئون باز هم راضی نشد و در سال ۱۸۰۴ خودش رو امپراتور اعلام کرد! می‌بینید سرنوشت انقلاب فرانسه چطور شد؟ (واقعاً یاد نظریه‌ی نظم دسترسی محدود و پادکست‌های دکتر فاضلی میفتم.)
کشورهای دیگه می‌ترسن و با ناپلئون وارد جنگ میشن اما اون همه رو شکست میده و تقریباً ارباب کل اروپا میشه. فقط بریتانیا بود که به علت موقعیت جغرافیاییش و ضعف ناپلئون در نبردهای دریایی، هم‌چنان تحت اختیار ناپلئون نبود. ناپلئون سعی کرد با محاصره‌ی اقتصادی انگلستان رو به زانو در بیاره و برای همین هر معامله‌ی تجاری با بریتانیا رو ممنوع کرد. در این زمان مردم آلمان، اسپانیا و کشورهای دیگه شروع به شورش میکنن ولی هیچ چیزی نمی‌تونست با قدرت ناپلئون برابری کنه.
در آخر هم چیزی که باعث شکست ناپلئون میشه، بلندپروازی خودشه! روس‌ها دستور ناپلئون مبنی بر عدم تجارت با بریتانیا رو نقض می‌کنن و ناپلئون به اون‌جا لشکر میکشه. روس‌ها عقب‌نشینی میکنن و منتظر میمونن تا زمستان سرد روسیه فرا برسه‌؛ زمستانی که به جز روس‌ها، هیچ کس دیگه‌ای نمیتونه تحملش کنه. ناپلئون هم به نوبه‌ی خودش تصمیم می‌گیره مسکو رو فتح کنه، تا بتونه در زمستان روسیه دووم بیاره. اما روس‌ها کاری می‌کنن که دنیا رو متحیر می‌کنه. اونا مسکو، پایتخت کشورشون رو آتش میزنن تا ناپلئون نتونه در اون شهر سکونت کنه. و این طوری میشه که ناپلئون عقب‌نشینی می‌کنه و عده‌ی زیادی از سربازانش رو در زمستان روسیه از دست میده. می‌بینید؟ هر زمان دیکتاتوری کل اروپا رو می‌گیره، هوس روسیه به سرش میزنه و روس‌ها با زمستانشون اروپا رو نجات میدن 😂
بعد از این ماجرا، ناپلئون شکست میخوره و برکنار میشه. در ۱۸۱۴ میلادی، شاهزاده‌ها و امپراتور که ناپلئون رو شکست دادن، در وین جلسه تشکیل میدن تا اروپا رو بین خودشون تقسیم کنن. و به این نتیجه میرسن که روشنفکری برای اروپا فاجعه بوده و مخصوصاً ایده‌ی آزادی، باعث هرج و مرج و قربانی‌های بی‌شمار شده. در فرانسه انقلاب به طور کامل خاموش شد و لویی هجدهم به تخت نشست! گویی که انقلاب هرگز رخ نداده بود...

این که مختصری از تاریخ رو دوباره خلاصه کنی هم جالبه 😂
فصل ۳۶: انسان و ماشین
عصر روشنگری، باعث پیش‌رفت‌های دیگه‌ای هم شد که عظیم‌تر از انقلاب فرانسه بود: علم. بعد از دوران روشنگری، علم پیش‌رفت زیادی کرد و به مرور موتور بخار و اولین ماشین‌ها به وجود اومدن. کم‌کم ماشین‌ها، جای انسان‌ها رو در محیط کار گرفتن و مردم زیادی بی‌کار شدن. کارگران کمی هم که برای کارخانه‌ها و کار با ماشین‌ها نیاز بودن، مجبور بودن با مزایا و حقوق کم‌تری کار کنن، چرا که کارگر زیاد بود و نیاز بهش کم. کم‌کم مردم اعتراض کردن و حتی ماشین‌ها رو آتیش میزدن و همین باعث شد تفکری به وجود بیاد که ماشین‌ها نباید متعلق به اشخاص باشن، بلکه برای کل جامعه هستن. به این ایده، جامعه‌گرایی یا سوسیالیسم گفته شد. در بین سوسیالیست‌ها یک فردی بود که متفاوت‌تر فکر می‌کرد و ایده‌های اون یک بار دیگه جامعه رو دگرگون کرد. این فرد، کارل مارکس بود و می‌گفت کارگران سراسر جهان باید با هم متحد بشن! اون فکر می‌کرد بعد از اختراع ماشین، فقط دو طبقه اجتماعی وجود داره، مالکین و غیر مالکین یا همون‌طور که خودش می‌گفت کاپیتالیست و پرولتاری.
این طبقات دائم با هم می‌جنگن تا زمانی که طبقه‌ی کارگر، اموال طبقه‌ی مالک رو تصرف می‌کنن و مالکیت رو از بین می‌برن و بعد از اون دیگه طبقه‌ای وجود نخواهد داشت.

فصل ۳۷: از میان دریاها
به لطف خطوط راه‌آهن، ارتباط بین کشورها خیلی راحت‌تر شده بود. انگلیسی‌ها تصمیم گرفتند مقدار زیادی تریاک به چینی‌ها بفروشن که دقیق نمی‌دونم و نگفته که چرا، اما احتمالاً به این خاطر که راحت‌تر بتونن این کشور رو تحت سلطه بگیرن. به هر حال مقامات چینی که فهمیدن این ماده چه قدر خطرناکه سعی کردن جلوی انگلیسی‌ها رو بگیرن، اما انگلیسی‌ها با کشتی‌های بخار و مسلح بهشون حمله کردن، همه جا رو غارت کردن و چین رو مجبور به تسلیم کردن.
ژاپن که می‌ترسید به سرنوشت چین دچار بشه، مرزهای خودش رو به روی اروپائیان باز میکنه و سعی میکنه هنرهای جدید رو ازشون یاد بگیره.

خلاصه‌ی فصول بعدی هم اینه که کارخانه‌ها با استفاده از ماشین بخار، کالاهای بیشتری تولید می‌کردن و کم‌کم این تولیدات از بازار اروپا بیشتر شد. ناگهان کشورهای صنعتی برای بازار مناطق وحشی و دورافتاده به شدت با هم رقابت کردن و داشتن مستعمره برای کشورهای اروپایی حیاتی شد. هرچه قدر هم که مستعمره‌ها بیشتر می‌شد، زمین بیشتری برای داشتن کارخانه تصاحب می‌شد و این یعنی باز هم تولید بیشتر و نیاز به بازار و مستعمره‌ی بیشتر. کم‌کم همه جای دنیا بین قدرت‌ها تقسیم شد و کشورهای ایتالیا و آلمان که تازه مستقل شده بودن، در گرفتن مستعمره‌ها عقب موندن.  حالا تنها راه تصاحب مستعمره‌ی جدید، جنگیدن با ابرقدرت‌ها بود.
تنها کشور بزرگ اروپا که مستعمره‌ای نداشت اتریش بود و بالاخره جنگ از همین کشور شروع شد. اتریش به دنبال تصاحب سرزمین‌های جدید شرقی بود که اخیراً از کنترل ترکیه خارج شده بودند و هنوز کارخانه‌ای درشون وجود نداشت. اما این مناطق، از جمله صرب‌ها دیگه نمی‌خواستن تحت سلطه باشن. وقتی در سال ۱۹۱۴، شاهزاده‌ی اتریش در بازدید از بوسنی توسط یک صرب به قتل رسید، اتریش تصمیم به جنگ با صرب‌ها گرفت. روسیه از ترس پیش‌روی اتریش وارد جنگ شد و بعد آلمان هم به عنوان متحد اتریش درگیر شد. حالا کینه‌های قدیمی هم سر باز کرد و آلمان می‌خواست با نابودی فرانسه، خطرناک‌ترین دشمنش شروع کنه. بریتانیا هم از ترسِ پیروزی آلمان و قدرت گرفتنش، وارد جنگ با آلمان میشه. 
در سال ۱۹۱۸ رئیس جمهور آمریکا، ویلسون، درخواست صلح میده و آلمان و اتریش هم به ناچار تسلیم میشن. در این معاهده‌ی صلح، آلمان به عنوان مقصر اصلی شناخته میشه 😐 و نه تنها تمام سرزمین‌ها و مستعمره‌هایی که در سال ۱۸۷۰ از فرانسه گرفته بودن رو بهشون میده، بلکه مجبور به پرداخت غرامت هم میشه. به هر حال این شکست فجیع و تنبیهِ سخت باعث میشه آلمان‌ها از اعتماد به ویلسون و معاهده‌ی صلح پشیمون بشن و بعدها به هیتلر اعتماد کنن.
        

33

حسین پسندید.
یادداشت های یک دیوانه و هفت قصه دیگر
          گوگول میگه نویسنده برای موفقیت یک روایت، کافیه یک اتاق و یک خیابانی که باهاش آشنا است رو توصیف کنه و این دقیقاً کاریه که گوگول در تمام داستان‌هاش انجام میده.
گوگول از مردم و وقایع عادی روزمره صحبت میکنه و طوری این کارو میکنه که نمی‌تونی با هیجان دنبال داستان نری. از هیجان یک پیرمرد برای خرید شنلی جدید میگه و کاری میکنه همراه با پیرمرد و خیاط با ذوق به بازار بری و پارچه و دکمه بخری و در آخر همراه با پیرمرد برای شنل اشک بریزی. از دعوای مسخره‌ی بین دو ایوان میگه و در انتهای داستان به زیبایی فریاد نهایی رو سر میده که «دنیای ملال‌انگیزی است آقایان!» و مگه میشه در این لحظه همراه با گوگول احساس حسرت و ملال نکنی؟... اون دستاتو می‌گیره و تو رو به بلوار نیفسکی می‌بره، به زیر چراغاش در نور شب که همه چیز رو فریبنده جلوه میدن و یک لحظه هراسی به دلت میفته که نکنه تو هم در این فضای فریبنده اغوا بشی؟... و کاری میکنه وقتی جناب دماغ از کالسکه میاد بیرون از ته دل بخندی و در حالی که هر لحظه داستان در نظرت مسخره و مسخره‌تر میشه، با شوق بیشتری ادامه بدی و در آخر با راوی دوتایی بخندید که آیا کسی که این داستان رو میگه و کسی که می‌شنوه، حقیقتاً دیوانه نیست؟

«بگویید ببینم اولین تاثیری که هریک از قصه‌های آقای گوگول بر شما می‌گذارد چیست؟ غیر از این است که وادارتان می‌کند بگویید: چقدر همه این‌ها ساده، عادی، طبیعی و حقیقی است و در عین حال چقدر بکر و تازه؟» 
بلینسکی

یادداشت‌های یک دیوانه ۳
بلوار نیفسکی ۴
دماغ ۵
شنل ۵
کالسکه ۳
ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکوفوروویچ ۵
مالکین قدیمی ۴
ایوان فیودورویچ و خاله‌اش ۳/۵
        

63

حسین پسندید.
ما همه باید فمینیست باشیم
          چند روز پیش دیدم یه نفری که خیلی نظرات و عقایدش برام قابل احترام و تفکره، از فمینیسم دفاع کرد و گفت که باید از انحصار یه عده خاص که مردستیز و نفرت‌پراکن هستن بیرون بیاد و به معنای عام و شمول‌گراش در نظر گرفته بشه.
نظراتش برام جالب بود و باپیش‌فرض‌های ذهنی من در تناقض؛ برای همین تصمیم گرفتم بالاخره برم سراغ این که ببینم فمینیسم چیه. طبق سرچ‌هایی که داشتم پیشنهاد می‌شد فمینیسم رو از این کتاب شروع کنیم و برای همین منم با این کتاب کوتاه شروع کردم.
کتاب متن سخنرانی یکی از فعالان حوزه زنانه و برای همین خیلی کوتاهه. اکثر چیزایی که گفته بود رو قبلاً به شکل‌های مختلفی دربارش فکر کرده بودم و تو جمع‌های دوستان صحبت کرده بودیم، اما یه سری ایده‌های جدیدی هم داشت که برام جالب و قابل تامل بود، یکی دو تا چیز رو هم قبول نداشتم.
حالا هنوز باید کلی کتاب دیگه بخونم تا بتونم قضاوت کنم ولی در کل متوجه شدم اگه فمینیسم اینه، ظاهراً من و رفقام تقریباً همه فمینیست هستیم و این چیزی بود که تصورش رو نمی‌کردم؛ جالبه. D:
        

58