پالپ

پالپ

پالپ

چارلز بوکوفسکی و 2 نفر دیگر
3.2
94 نفر |
23 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

188

خواهم خواند

76

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

یک داستان عجیب و غریب در مورد کارآگاهی خصوصی به اسم نیکی بلان که فقیر و فلک زده است و هیچ ارباب رجوعی ندارد . تا این که زنی که اسمش "مرگ" است او را استخدام می کند تا "سلین " را برایش پیدا کند ؛ حالا این وسط سلین کیست؟ ! سلین همان لویی فردینان سلین ، نویسنده ی بزرگ فرانسوی است که در سال 1961 فوت کرده ، ولی این خانم " مرگ " مصرانه معتقد است که سلین زنده است و یک جایی آن بیرون دارد ول می گردد ... .

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به پالپ

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به پالپ

            چند سالی است که ترجمه‌های پیمان خاکسار فروش خوبی دارند. شاهدش چاپ‌های چندباره‌ی ترجمه‌های اوست که در بازار کم‌رونق کتاب به چشم می‌آید. خاکسار روی نویسنده‌های مشهور و کتابهای مهم‌شان دست نمی‌گذارد. بااین‌حال، داستان‌هایی انتخاب و ترجمه می‌کند که به مذاق خواننده‌ی ایرانی خوش می‌آیند. از داستان بلند عامه‌پسند، که در زمان انتشارش بوکوفسکی هنوز نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ای برای ایرانی‌ها نبود، تا ترجمه‌ی رمان جزء از کل نوشته‌ی استیو تولتز که پیش‌تر کسی از این نویسنده‌ی استرالیایی چیزی به فارسی ترجمه نکرده بود. خاکسار در گفت‌وگویی با مجله‌ی تجربه می‌گوید: «من از نویسنده‌ای که در کارش جنون باشد خوشم می‌آید». اگر شما هم از این نویسنده‌ها خوشتان می‌آید، این کتاب‌ها را بخوانید: 
«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکوفسکی /
«عامه‌پسند»، چارلز بوکوفسکی /
«هالیوود»، چارلز بوکوفسکی / 
«یکی مثل همه»، فیلیپ راس / 
«باشگاه مشت‌زنی»، چاک پالانیک / 
«سومین پلیس»، فلن اوبراین /
«بالأخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم»، دیوید سداریس /
«مادربزرگت رو از این‌جا ببر»، دیوید سداریس /
«اتحادیه‌ی ابلهان»، جان کندی تول /
«برادران سیسترز» ، پاتریک دوویت / 
«اومون را»، ویکتور پلوین / 
«شاگرد قصاب»،  پاتریک مک‌کیب /
«پسر عیسی»، دنیس جانسون / 
«جزء از کل»، استیو تولتز / 
«توانه‌ی برف خاموش»، هیوبرت سلبی جونیور /


ماه‌نامه‌ی شهر کتاب، شماره‌ی هشتم، سال 1395.
          
نیک

1402/12/24

خودسانسوری
            خودسانسوری، مرض خودفروختگان تجاری‌.
مترجم نه زبان می‌داند و نه ساختار نوشتار بوکوفسکی. اشارات فرهنگی و اجتماعی نثر بوکوفسکی را هم عجالتا فاکتور می‌گیریم. آن‌قدر نثر را تکه تکه کرده که اگر بخواهیم تعداد سانسور را بشماریم، از تعداد صفحات کتاب فراتر می‌رود.
یک نقل‌قول معروف از همین کتاب این است که «من با استعداد بودم؛ یعنی هستم! بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم؛ یا یک‌چیز دیگر. ولی دست‌هام چه کار کرده‌اند؟ یک‌جایم را خارانده‌اند.»
یک جایم را خارانده‌اند. کجایت را خارانده‌اند؟ نسخه بازاری نباید کلمه تخم را به کار ببرد؟ اگر نه، مگر مجبور به ترجمه شده‌اید؟
کمی جلوتر، در یک دعوای لفظی، نیکی بلین، به نیابت از بوکوفسکی می‌گوید: 
"she's handled more turkeyneck than the corner butcher"
مترجم دولت اسلامی ترجمه کرده که «مادر پتیاره تو ناموسش کجا بود؟»
یک دیالوگ با بار سنگین فرهنگی و یک استعاره خنده‌دار تبدیل شده به ساده‌ترین چیزی که ممیزی نخورد. طرز تفکر مترجم و سیستم نشر همین است.
آقای بوکوفسکی یک مصاحبه معروفی دارد و در آن از اینکه کتاب‌هایش در دانشگاه تدریس می‌شود، اظهار تنفر می‌کند. چون فکر می‌کرد این یعنی بی‌خطر بودن. سوال این است که وقتی این پیرمرد هرزه دائم‌ الخمر، چارلز بوکوفسکی، متوجه شود که حکومت اسلامی کتاب‌هایش را با سانسور(بخوانید مثله کردن نثر) و با اهداف تجاری چاپ و توزیع می‌کند، چه می‌کند؟ چه می‌گوید؟
یقیناً این‌بار شیر گاز را نمی‌بندد.
همین.
این شما و این بوکوفسکی در حال تفکر.
          
            در مقدمه کتاب عامه پسند آمده است ؛جان مارتین مدیر نشر بلک اسپرو(گنجشک سیاه)از بوکوفسکی می خواهد کارش را در اداره‌ی پست رها کند و رمان بنویسد.دو هفته بعد بوکوفسکی با او تماس می گیرد که رمان نوشتم! جان تعجب می کند و می پرسد چطور؟! و او پاسخ می دهد از ترسم!
ترس بوکوفسکی از این بود که جان مارتین مقرری صد دلاری ماهانه اش را قطع کند.
به این ترتیب کتابی که به عقیده عده ای بهترین کتاب منثور اوست، چاپ و روانه باز شد.
در آغاز این جمله کوتاه آمده است:
تقدیم به بد نوشتن.....
رمان عامه پسند چیزی شبیه روزانه نویسی است.من راوی مردی است حدودا پنجاه ساله(سنی که خود نویسنده در زمان نگارش این کتاب داشت )که یک کارگاه خصوصی است  و چند پرونده به او محول می شود. پرونده های که از طرف افرادی عجیب به او پیشنهاد می شود و البته شخصیت کارآگاه،بلان ،نیز رفتاری عادی ندارد.
نمی شود در کتاب  دنبال منطقی بودن،گشت.نحوه سخن کردن آدم ها،دلایل کارهای آنها  ،پیش رفت داستان هیچ کدام  طبیعی نیستند و در عین حال وجه عادی و خارق العاده ندارد.
این رمان یک اثر سورئال است. در خلا یک شهر زندگی می کنیم که ممکن است یک موجود فضایی هم در آنجا باشد.درست کنار شما قدم بزند!
یا ممکن است  قرار دادی بسته شود که سر و ته اش پیدا نیست.آدم ها به هم مربوط باشند و راز هم را بدانند بدون اینکه دلیل موجهی داشته باشد.
یکی از پرونده های کارآگاه بلان  مربوط به مردی به نام جان مارتین است که سفارش یافتن گنجشک قرمزی به بلان می دهد.گنجشکی که در حالت کشف و شهود در پایان داستان یافت می شود.
این ماجرا دقیقا اشاره ای به نکته ای است که در مقدمه گفته شده است.
داستان پر از دیالوگ است.خبری از توصیف ایستا و پویا در کتاب نیست.هر فضایی با اشیایی به شدت محدود  و در حد نیاز تصویر شده اند.در کل کتاب با کاناپه،مبل،میز ،کمد و چند قلم دیگر از اشیا مواجهه هستیم.
با این وجود جای جای داستان به پوچی زندگی،تنهایی و شهوت سیری ناپذیر انسانها اشاره دارد.
دنیایی که هیچ هدف و رنگ و نشانی در آن نیست.تمام ارزش ها در پول خلاصه شده اند.خانواده اصلا وجود ندارد و صرفا لذت جویی فردی معنا دارد. واژه عشق با زبانی طنز که در سراسر دیالوگ ها جاری است،به مسخره گرفته شده است و خشونت تم کار است.
در این اثر پست مدرن گویی هیچ حقیقت اصیلی وجود ندارد که نویسنده و به طبع آن خواننده به آنها چنگ بزند.نویسنده رد پای تلخ و تاثیر گذار از زندگی بلان و آدم هایی که با او سر و کار دارند ،در روح خواننده باقی می گذارد.
فضای داستان دو احساس متناقض را در مخاطب پدید می آورد.
اول اینکه حس  بی ارزشی و پوچی زندگی پر رنگ می شود و می خندد.در عین حال  همه آدم ها افسوس می خورد و از نحوه زندگی شان غمگین می شود.

گفتنی در مورد  این کتاب زیاد است.می توان از زوایای مختلفی به آن نگاه کرد.نحوه نگارش و شخصیت پردازی،فضا سازی،محتوا و مضمون ، شروع و پایان بندی و جهان بینی نویسنده به دنیا، از این دسته اند.
کتاب به بزرگسالان و علاقه مندان گونه های مختلف ادبیات داستانی توصیه می شود.
          
            بنظرم نوشته های بوکفسکی را یا اصلا نباید خواند یا اگر قصد مطالعه آثار این نویسنده خاص را داریم باید ترجمه دقیق(بدون سانسور) و یا متن زبان اصلی را تهیه کنیم!
شهرت نوشته های بوکفسکی به استخدام کلمات خاص و بی قیدی نوشته های اوست و قطعا "عامه پسندِ" ترجمه پیمان خاکسار که اتفاقا یدطولایی در دست بردن و تغییر در نوشته های نویسنده بخت برگشته دارد،نمیتواند گزینه مناسبی برای مطالعه آخرین اثر این نویسنده باشد.
برای همین هر طور شده ترجمه آرش یگانه را تهیه کردم که اتفاقا در مقدمه اش نقد خیلی خوبی به ترجمه خاکسار زده.

"پالپ" داستانی است درباره مرگ و بوکفسکی مرگ را به شکل زنی زیبا و فریبنده توصیف کرده که امکان فرار از او غیر ممکن است و "نیک بلان" شخصیت اصلی داستان میباشد که شباهت های واضح و غیر قابل صرف نظری به نویسنده دارد که میتوان گفت بدل پلیسی خود اوست! 

"پالپ" کتاب روان و خوشخوانیست و برای زمانی که از خواندن کتابهای پیچیده و فلسفی خسته شده اید گزینه خوبی میتواند باشد.
اعتراف میکنم چند جای داستان کتاب را بسته و برای دقایقی بلند بلند خندیدم!و هنوز هم وقتی یاد بعضی اتفاقات داستان می افتم خنده ام میگیرد!
بله 
سوگنامه خودنوشت بوکفسکی با موضوع محوری مرگ که بارها شما را به خنده می اندازد!
          
            اغلب بهترین قسمت‌های زندگی اوقاتی بوده‌اند که هیچ کار نکرده‌ای و نشسته‌ای و درباره‌ی زندگی فکر کرده‌ای.
منظورم این است که مثلا می‌فهمی که همه چیز بی‌معناست، بعد به این نتیجه می‌رسی که خیلی هم نمی‌تواند بی‌معنا باشد، چون تو می‌دانی که بی‌معناست و همین آگاهی تو از بی‌معنا بودن تقریبا معنایی به آن می‌دهد.
می‌دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش‌بینانه.

حرفهای قلمبه سلمبه زدن درباره این کتاب همانقدر اشتباه است که نخواندنش. اصلا چرا باید پی رگه های فلسفی و اندیشه نویسنده باشیم؟ کافی نیست که فقط نگاه کنیم و با واقعیت تطبیق دهیم!؟ آِیا واقعا همینطور نیست؟


واما:)
در راستای اینکه چطور بود؟

خب من با بوکفسکی چندسال پیش با یه مجموعه شعرش،سوختن در آب و غرق شدن در آتش ، آشنا شدم و از همون موقع طنز مخلوط با کنایه‌اش بدجور منو درگیر خودش کرد و وقتی هم که عامه پسندش رو برای خوندن برداشتم توقع چند ساعت لذت بردن در عین غمگین شدن رو داشتم که با بهترین وجه براورده شد.

اگه بخوام درباره بوکفسکی و نوشته هاش بگم؛

بوکفسکی خودش یه موجود عجیبه، با یه صراحت دیوانه وار، یه آدم ساده که شاید هیچ کدوم از اون فضیلت های بزرگی که ما از یه آدم انتظار داریم رو نداره و شاید بشه گفت یه جاهایی خیلی هم رذل و حال به هم زنه _ استناد میکنم به مصاحبش با شان پن که شاید تو اینترنت باشه_
اما موضوع نوشته های بوکفسکی؛
تا اونجا که من ازش خوندم، بیشتر زندگی روزمره مدرنه، با مخلوط وهم، بیماری های روانی، فقر، روزمرگی و ملال و...
و اگه بخوام مختصر بگم بوکفسکی دقیقا از چی حرف میزنه، باید بگم اون داره زندگیمون رو نقاشی میکنه، البته شاید بهتر این باشه که، داره کاریکاتور زندگیمونو میکشه!
و خب گمونم همین کافی باشه که آدم دوست داشته باشه بخوندش؛)

⏪ اما بازم درباره اینکه چطور بود؛
من زیاد سخت گیر نیستم، بهش ۵ از ۵ میدم:)