یادداشت محمد خزائی

                اغلب بهترین قسمت‌های زندگی اوقاتی بوده‌اند که هیچ کار نکرده‌ای و نشسته‌ای و درباره‌ی زندگی فکر کرده‌ای.
منظورم این است که مثلا می‌فهمی که همه چیز بی‌معناست، بعد به این نتیجه می‌رسی که خیلی هم نمی‌تواند بی‌معنا باشد، چون تو می‌دانی که بی‌معناست و همین آگاهی تو از بی‌معنا بودن تقریبا معنایی به آن می‌دهد.
می‌دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش‌بینانه.

حرفهای قلمبه سلمبه زدن درباره این کتاب همانقدر اشتباه است که نخواندنش. اصلا چرا باید پی رگه های فلسفی و اندیشه نویسنده باشیم؟ کافی نیست که فقط نگاه کنیم و با واقعیت تطبیق دهیم!؟ آِیا واقعا همینطور نیست؟


واما:)
در راستای اینکه چطور بود؟

خب من با بوکفسکی چندسال پیش با یه مجموعه شعرش،سوختن در آب و غرق شدن در آتش ، آشنا شدم و از همون موقع طنز مخلوط با کنایه‌اش بدجور منو درگیر خودش کرد و وقتی هم که عامه پسندش رو برای خوندن برداشتم توقع چند ساعت لذت بردن در عین غمگین شدن رو داشتم که با بهترین وجه براورده شد.

اگه بخوام درباره بوکفسکی و نوشته هاش بگم؛

بوکفسکی خودش یه موجود عجیبه، با یه صراحت دیوانه وار، یه آدم ساده که شاید هیچ کدوم از اون فضیلت های بزرگی که ما از یه آدم انتظار داریم رو نداره و شاید بشه گفت یه جاهایی خیلی هم رذل و حال به هم زنه _ استناد میکنم به مصاحبش با شان پن که شاید تو اینترنت باشه_
اما موضوع نوشته های بوکفسکی؛
تا اونجا که من ازش خوندم، بیشتر زندگی روزمره مدرنه، با مخلوط وهم، بیماری های روانی، فقر، روزمرگی و ملال و...
و اگه بخوام مختصر بگم بوکفسکی دقیقا از چی حرف میزنه، باید بگم اون داره زندگیمون رو نقاشی میکنه، البته شاید بهتر این باشه که، داره کاریکاتور زندگیمونو میکشه!
و خب گمونم همین کافی باشه که آدم دوست داشته باشه بخوندش؛)

⏪ اما بازم درباره اینکه چطور بود؛
من زیاد سخت گیر نیستم، بهش ۵ از ۵ میدم:)
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.