بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

دیوید سداریس و 2 نفر دیگر
3.1
41 نفر |
23 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

71

خواهم خواند

55

دیوید سداریس پر مخاطب ترین طنزنویس پانزده سال اخیر آمریکاست. تمام کتاب هایش با مقیاس های نجومی پر فروش اند. تاکنون تنها در آمریکا هشت میلیون نسخه از آثارش به فروش رسیده است. البته محبوب ترین و بهترین کتابش همین است که در دست دارید. بالاخره یه روز قشنگ حرف می زنم در سال 200 منتشر شد. همه آن را ستودند، هم منتقدان دوستش داشتند و هم خوانندگان، سداریس برای این کتاب از طرف مجله ی تایمز، طنز نویس سال لقب گرفت. به خاطر گوش حساس و نظم و انضباط بیمارگونه ی پدرم همیشه فکر می کردن این توانایی را داشت که نوازنده ی درجه یکی بشود. اگر در یک خانواده ی مهاجر به دنیا نیامده بود که دستگیره ی قابلمه هم برای شان جزء تجملات به حساب می آمد شاید می توانست ساکسیفون یاد بگیرد. خودشان «موسیقی یونانی» گوش می کردند، چیزی که فکر می کنم به عقیده ی همه ی آدم های دنیا یک ترکیب متضاد است. اگر دم گربه ی دلگرد لای در کامیون شیر فروش بماند نعره اش به راحتی می تواند وارد فهرست محبوب ترین آهنگ های اسپارتا یا تسالونیکی شود. از متن کتاب

لیست‌های مرتبط به بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

یادداشت‌های مرتبط به بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

            همه چیز از آن شب و آن کلوب شروع شد. دیوید روی صندلی ایستاده بود، صدایش را توی گلو انداخته بود و داشت چیزهایی را از توی دفترچه یادداشتش بلند بلند می‌خواند. هر سه چهار جمله‌اش با قهقه مشتری‌های کلوب قطع می‌شد و هر چه تعداد این خنده‌ها بیشتر می‌شد، اعتماد به نفس دیوید هم بیشتر می‌شد و یادداشتش را محکم‌تر و بلند‌تر می‌خواند. دفترچه را که بست و تشویق مشتری‌ها را با تعظیم کوتاهی جواب داد، چشمش به«آیرا گلس»افتاد. آیرا کنار صندلی ایستاد بود و همچنان برای دیوید کف می‌زد. دیوید از صندلی پایین پرید و یک بار هم اختصاصی برای آیرا تعظیم کرد. می‌خواست کت و کلاهش را بردارد و برود که آیرا پرسید: «دلت می‌خواد یادداشت‌هات رو توی رادیوی محلی بخونی؟»قلب دیوید به تپش افتاد. نمی‌دانست فشارش بالا رفته یا پایین افتاده. فقط حس کرد که دستش دنبال پشتی صندلی می‌گردد و قبل از زمین خوردن، روی صندلی نشست. چند روز بعد از این که دیوید با معرفی آیرا -که خودش هم مجری رادیو بود-چندتا از یادداشت‌هایش را توی رادیو محلی خواند، نامه‌ای از رادیوی ملی دریافت کرد از قلمش خوششان آمده بود و از او خواسته بودند برای رادیوملی هم چیزی بنویسد و با صدای خودش اجرا کند. دیوید «خاطرات سرزمین بابانوئل» را نوشت و برایشان اجرا کرد. این یادداشت چنان سروصدایی به راه انداخت که نیویورک تایمز او را به عنوان «پدیده بزرگ»معرفی کرد. ورق برگشته بود و دیوید سداریس ناکام و شکست خورده به پدیده دنیا ادبیات تبدیل شده بود.
«بالاخره یک روزی قشنگ حرف می‌زنم»سومین کتاب دیوید سداریس است که در سال 2000منتشر شد و تا امروز هیچ نقد منفی‌ای بر آن نوشته نشده. او به خاطر نوشتن این کتاب، جایزه ثربر-طنز آمریکایی-را از آن خود کرد. آثار دیوید سداریس همواره جزو پرفروش‌ترین‌های دهه اخیر آمریکا و البته جهان بوده‌اند.

بخشی از متن:
«قیافه بی‌تفاوتش ارزش ملک و املاک ذهنی‌ام را زیر سوال می‌برد. اسپید، مغز آدم را چنان داغ می‌کند که دهن آدم تبدیل می‌شود به اگزوزی پر سر و صدا. این قدر حرف می‌زدم که زبانم خون می‌افتاد و فکم جا می‌زد و گلویم در اعتراض ورم می‌کرد.»

هاله عابدین، شماره‌ی495 همشهری جوان، 2 اسفند 93
          
            چند سالی است که ترجمه‌های پیمان خاکسار فروش خوبی دارند. شاهدش چاپ‌های چندباره‌ی ترجمه‌های اوست که در بازار کم‌رونق کتاب به چشم می‌آید. خاکسار روی نویسنده‌های مشهور و کتابهای مهم‌شان دست نمی‌گذارد. بااین‌حال، داستان‌هایی انتخاب و ترجمه می‌کند که به مذاق خواننده‌ی ایرانی خوش می‌آیند. از داستان بلند عامه‌پسند، که در زمان انتشارش بوکوفسکی هنوز نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ای برای ایرانی‌ها نبود، تا ترجمه‌ی رمان جزء از کل نوشته‌ی استیو تولتز که پیش‌تر کسی از این نویسنده‌ی استرالیایی چیزی به فارسی ترجمه نکرده بود. خاکسار در گفت‌وگویی با مجله‌ی تجربه می‌گوید: «من از نویسنده‌ای که در کارش جنون باشد خوشم می‌آید». اگر شما هم از این نویسنده‌ها خوشتان می‌آید، این کتاب‌ها را بخوانید: 
«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکوفسکی /
«عامه‌پسند»، چارلز بوکوفسکی /
«هالیوود»، چارلز بوکوفسکی / 
«یکی مثل همه»، فیلیپ راس / 
«باشگاه مشت‌زنی»، چاک پالانیک / 
«سومین پلیس»، فلن اوبراین /
«بالأخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم»، دیوید سداریس /
«مادربزرگت رو از این‌جا ببر»، دیوید سداریس /
«اتحادیه‌ی ابلهان»، جان کندی تول /
«برادران سیسترز» ، پاتریک دوویت / 
«اومون را»، ویکتور پلوین / 
«شاگرد قصاب»،  پاتریک مک‌کیب /
«پسر عیسی»، دنیس جانسون / 
«جزء از کل»، استیو تولتز / 
«توانه‌ی برف خاموش»، هیوبرت سلبی جونیور /


ماه‌نامه‌ی شهر کتاب، شماره‌ی هشتم، سال 1395.
          
            راستش این نوشته بیشتر حکم یک اعتراف دارد تا یادداشتی بر یک کتاب.  تجربه‌ی خواندن این کتاب از دو‌جهت با احساس عذاب وجدان برای من همراه بود و به همین دلیل هم نمی‌توانستم از طنز کتاب لذتی ببرم. 
جهت اول آنکه میخواستم برای هدیه به یکی از دانشجویانم کتابی بخرم اما هر کتابی را که می‌خواستم فروشنده نداشت. قبلاً از آثار سداریس خوانده بودم و اسم این کتاب توجهم را جلب کرد چون مرتبط با درس من هم می‌شد. یک نقد فوری گوگلی درباره‌ی کتاب خواندم، فروشنده هم گفت که کتاب را خوانده و به شدت توصیه می‌کند، و دوست دانشمند و خوره‌ی کتابم هم گفت انتخاب خوبی است، از کتاب هم یک نسخه بیشتر نمانده بود، پس خریدمش!  اما تا به حال کتابی که خودم نخوانده باشم هدیه نداده‌ام! پس با عذاب وجدان شروع به خواندن کتاب کردم. صفحه‌ها را با وسواس زیاد ورق میزدم و نگران بودم که کتاب از ریخت و قیافه نیفتد. احساس خائنی را داشتم که به اسرار محرمانه‌ای دست پیدا کرده که لیاقتش را نداشته... به هر حال کتاب خیلی روان بود و با سرعت خوانده شد. هدیه‌ی مناسبی برای دانشجوی کلاس زبان تخصصی به نظر میرسید. به ویژه که سداریس در کتاب از چالش‌های آموزش زبان فرانسه‌اش گفته بود و کاملاً با موقعیت بچه‌ها در کلاسم تناسب داشت.
و اما جهت دوم که نمی‌توانستم از خواندن کتاب لذت ببرم، نسل‌کشی در حال رخ دادن در غزه بود. کتاب به شدت خنده‌دار بود و من صحنه‌های خنده‌دار را با بغض در گلو می‌خواندم و یکی‌یکی فرو‌میدادم. انگار در شکنجه‌گاه روی صندلی شکنجه نشسته بودم و در حالیکه ناخن‌هایم را از دستانم بیرون می‌کشیدند، در دهانم خامه میریختند. وضعیت متناقض دردناکی بود. در هر صورت کتاب را خواندم و این اعتراف‌نامه را هم نوشتم.
کتاب خوبی بود. تجربه‌ی زیسته‌ی سداریس که مدام ذهن آدم را به گندهایی که خودش در زندگی بالا آورده پرتاب می‌کند. فقط زمان مناسبی برای خواندنش نبود. از روی اجبار خواندم. کاش دنیا ما را برای خواندن آنچه دوست داریم، لحظه‌ای رها می‌کرد.
          
ستاره

1402/07/28

            به نظرم مهم ترین نکته در لذت بردن از کتاب این بود که آن را در زمان و مکان مناسبی خواندم. مگرنه برای مخاطب چرا باید مهم باشد دیوید سداریس داستان با همه هوش کمش چه کارهایی انجام می دهد؟ این ها همه درست، اما این فضای داستانی کتاب است که هر چند عادی است اما با کمدی سیاهش به خصوص در فصل های اول آدم را حسابی سر ذوق می آورد. خواندن زندگی فردی که با همه تلاشش نمی تواند پستی های زندگی را پشت سر بگذارد و فقط می‌تواند قبولش کند. انگار که دیوید سداریس نویسنده نشسته تا واقعیت را توی صورت آدم بکوبد. نمی توانم به این که بخش هایی از داستان ها قطعا تجربیات زندگی خود نویسنده است فکر نکنم و دلم درد نگیرد و بعد نشینم هم ذات پنداری کنم با وقتی که درباره فرانسوی صحبت کردنش با طنز تلخ صحبت می‌کند در حالی که به خودم توی ایتالیا نگاه می‌کنم و می توانم تصور کنم ایتالیایی ها درباره من هم همین تصور را دارند که فرانسوی ها از دیوید سداریس با جملات فرانسوی ابلهانه اش. یاد وقتی می‌افتم که وقتی با آن خانم مسن در آسانسور رو به رو شدم، با همه زورم فقط توانستم به ایتالیایی بگویم من دانشجو هستم و همان جا کلماتم تمام شدند و باقی جمله را به انگلیسی گفتم: برای همین نمیتونم هنوز ایتالیایی حرف بزنم. و خانم ایتالیایی به ایتالیایی جوابم را داد و هر دو لبخندی به هم زدیم به این معنا که هیچ کدام حرف دیگری را نمی‌فهمیم. این ها را گفتم تا بگویم فضا و زمان خواندن داستان آن قدر تاثیر داشت که از کتاب لذت ببرم و به همان نسبت نتوانم توصیه اکید کنم که اگر آن را بخوانید حتما از آن خوشتان خواهد آمد. جذابیت داستان در فصل های مختلف تغییر می‌کند، گه گاهی خسته کننده می‌شود و گاهی هم آدم را سر ذوق می آورد. شروع کتاب قوی تر از بخش های از وسط و قسمت های پایانی آن است. با همه این ها اما اگر تصمیم به خواندن کتاب گرفتید،  مراقب باشید دلتان مچاله نشود.