بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

از طرف فرزند کوچک شما؛ این بار فرزندان از پدر و مادر روایت می کنند

از طرف فرزند کوچک شما؛ این بار فرزندان از پدر و مادر روایت می کنند

از طرف فرزند کوچک شما؛ این بار فرزندان از پدر و مادر روایت می کنند

فاطمه لیالی و 7 نفر دیگر
4.0
22 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

32

خواهم خواند

48

کتاب «از طرف فرزند کوچک شما» مجموعه روایت‌هایی است نوشته شده توسط فرزندانی که حالا بزرگ شده‌اند و در نگاهی به گذشته تلاش کرده‌اند روزگاری که در زیر سایه پدر و مادر گذرانده یا حتی نگذرانده‌اند را مرور کنند. مکرمه شوشتری دبیر این مجموعه در مقدمه کتاب می‌نویسد ما چه میوه‌های رسیده یا کال همیشه متصل به ریشه‌های درخت زندگی هستیم و همیشه راه خود را در ارتباط با پدرو مادر و گذشته‌مان معنا می‌کنیم. به همین دلیل است که در بسیاری مواقع علت حوادث زندگی خود را در برخورد آنان جستجو می‌کنیم. در این اثر به دنبال واکاوی تاثیراتی هستیم که پدرو مادر بر زندگی ما گذاشته‌اند. روایت‌های مختلفی از نویسندگان مشهور و گمنام در این اثر گرد هم آمده‌اند تا شاهد باشیم چه تلخ و شیرین‌های فراوانی که می تواند به دست یک والد رقم بخورد. گاه حتی حضور ناموجود پدر یا مادری به قدر بودنش می‌تواند در زندگی یک فرزند نیز اثرگذار باشد. ورای تمام ملایمات یا ناملایمات آنچه در پایان روایت‌ها احساس می‌شود آن رابطه عمیق قلبی است که میان والدین و فرزندان برقرار است.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به از طرف فرزند کوچک شما؛ این بار فرزندان از پدر و مادر روایت می کنند

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به از طرف فرزند کوچک شما؛ این بار فرزندان از پدر و مادر روایت می کنند

یادداشت‌های مرتبط به از طرف فرزند کوچک شما؛ این بار فرزندان از پدر و مادر روایت می کنند

                اول اینکه در کل کتاب رو دوست داشتم،یک روزه خوندمش ولی بعضی از روایت های کتاب ضعیف هستن،،شاید میشد کارهای قویتری رو انتخاب کرد،هر چند کتاب هایی شبیه این، که روایت چند نفر هستن همیشه ضعیف و قوی و متوسط در کنار هم قرار میگیرن،اما داستان بعضی ها هیج چالش خاصی نداشت،یعنی واقعا هیچی نداشت و صرفا یه زندگی معمولی رو روایت کرده بود که خواننده از خودش ممکنه بپرسه خب که چی؟این که چیز خاصی نیست.روایت من مادر نیستم و عموی چهارم رو واقعا دوست داشتم. چشمهایت یه روایت معمولی بود اما اون جایی که مادرش توی اتاق بیمارستان بود و نمیتونست دخترش رو ببینه و دختر مادرش رو صدا میکنه و مادر به سمت صدا میره یهو دیدم دارم گریه میکنم،اون لحظه یه تصویرسازی فوق العاده داشت.روایت مشتری خیلی یهویی و بدون مقدمه تمام شد و انگار که خواننده رو رها میکنه.ولی در کل میتونم بگم که کتاب رو دوست داشتم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            رابطه‌ی والد و فرزند خاص است. هم عشق دارد و هم از فرط نزدیکی پر از چاله‌چوله است. این کتاب چهارده روایت از توامان عشق و چاله‌هاست. روایت از زبان فرزندان است. فرزندانی که بعضی والد هم شده‌اند ولی زندگیشان همچنان متاثر از عشق بسیار نزدیک  بین آن‌ها و والدینشان است. هیچ روایتی گذرا از روی زخمی در  رابطه‌ی بین فرزند و والد نگذشته است. همه‌ی آن‌ها در کمال صداقت و شجاعت، زخمی را در مقابل چشم دیگران تشریح کرده تا شاید برای همیشه جلوی عفونت را بگیرد. یکی فرزند آخر در خانواده‌ای سنتی و پرجمعیت است. دیگری فرزند طلاق است و یکی هم فرزند ناتنی. آن یکی بابایش کارگر فقیری بوده که مایه ی سرافکندگی عقل بچگی‌اش بوده، دیگری بابایش مدام در سفر بوده و نبودنش تبدیل شده به زخم زندگی نویسنده، یکی از ارتباط عجیب خودش و مادربزرگ مادری‌اش می‌گوید، دیگری از مشکل بینایی مادرش و آن دیگری از اشتباه‌های پی‌درپی پدر که زندگی را برای او و برادران و مادرش دشوار کرده است. روایت‌هایی که طعم تلخشان مثل فنجانی قهوه خواستنی است. راستی من هم یکی از آن دیگری‌ها هستم.
          
            .
دوشنبه رسید و تا چهارشنبه که روی مبل از خستگی خوابم ببرد فقط یک ورق تا پایانش باقی ماند. 
هر روایت را که می‌خواندم کتاب را می‌بستم.دست‌هایم را از زیر عینک می‌بردم روی چشم‌هایم.
اول نم اشکهایم را پاک می‌کردم و بعد هر چه دیده بودم را با همان دست امتداد می‌دادم که از لابه‌لای موهایم یا برود توی کله‌ام یا بریزد پشت سرم.
بعد می‌رفتم سراغ کار دیگری.نمیشد روایت‌ها را پشت سر هم خواند.کتابی نبود که با وجود حجم کمش قلبت پذیرش کلماتش را پشت سرهم داشته باشد یک نفس عمیق کشیدم.همان یک ورق را با جان کندن خواندم.کلمات نشسته بودند در گلویم.فوتشان کردم و گفتم:«تموم شد»
اما تمام نشد.دو روز است که به چهارده خانواده فکر می‌کنم به چهارده خانواده‌ای که نمایندگان میلیون‌ها آدم‌اند.معلوم نیست اما احتمالا کتاب نمایندگان غایب بسیاری هم دارد. 
خیلی وقت است به هر چیزی که برمی‌خورم از خودم می‌پرسم تو اگر بودی چیکار می‌کردی؟ چی می‌نوشتی؟ جوابش این‌است که نمیدانم! اما حتما اگر می‌نوشتم اسمش را می‌گذاشتم
«تا ابد مترجم می‌مانم» 

از دیدگاه من،ما با یک کتاب جسورِ خودافشاگر مواجهیم که در مسیر درستی حرکت کرده است
ما پای روایت ِبی‌پرده‌ی ۱۴ نفر نشسته‌ایم که از والدینشان بگویند.درد و دل‌هایی که ابدا بوی غرغر نمی‌دهند. حرفهای انباشت شده‌ای که باید خیلی زودتر زمین گذاشته می‌شدند تا آدم دیگری این بار را روی دوشش حمل نکند 

کتاب یک یادآور خوب است برای فهمیدن اینکه دین را نصفه فهمیدن کار غلطی است.یادآور این است که در کنار رعایت حقوق و احترام والدین، باید حواسمان به حق و حقوق و احترام فرزندان هم باشد .همان‌طور که از عاق والد باید ترسید نباید عاق فرزند را هم دست کم گرفت زیرا ممکن است همه‌ی ما والد  شدن را تجربه نکنیم اما قطعا فرزند بودن را حتما. 

کتاب برای من یک اتفاق کم یاب مثل سال کبیسه هم داشت.اسم ۴ نفر از نویسندگان کتاب فاطمه است که من افتخار دوستی با ۳ نفرشان را دارم لذا همینجا به فاطمه خانم طبسی پیشنهاد دوستی میدم تا این کتاب برای من هتریک فاطمه‌ها هم محسوب بشه

من فکر می‌کنم طراح جلد کتاب‌های نشر مهرستان احتمالا از بچگی دلش می‌خواسته کتاب‌ها بدون آسیب از سقف آویزان شوند انگار بارانِ کتاب باریده و  دکمه توقف را زده‌اند. بعد احتمالا دستش را می‌گذاشته زیر سرش و چشم‌هایش را می‌بسته و تصور می‌کرده نویسندگانِ کتاب دارند کلماتشان را روی سرش میریزند و همان طور خوابش برده. 
 اولین کتابی بود که روی برد من به راحتی نصب شد و از دیدنش حظ کردم 

#از_طرف_فرزند_کوچک_شما 
#روایت
#والدین
#فرزند
#کتاب_خوب
          
            بخش اول

هیچ‌وقت این‌مدلی یادداشت ننوشته‌ام بر کتابی. از همین مقدمه که دبیر مجموعه نوشته، خواننده حساب‌ دستش می‌آید که قرار است «مو به تنش سیخ شود». خُب من که حساب دستم آمد. منی که یک روایت هم دارم توی همین مجموعه!

روایت اول: فرزند بی‌فرود
دو روز پیش داستانی از اشتاین‌بک خواندم. برای آن داستان نوشتم: «دیالوگ‌های اشتاین‌بک سِحرکننده است.» حالا وقتی می‌خواستم برای این روایت چند کلمه بنویسم، دیدم سِحر شده‌ام و هیچ کلمه‌ای تایپ نمی‌شود. لحظه‌لحظه‌ی روایت، بعد از اینکه صفحه سوم روایت را شروع کردم، داشتم به وقت‌هایی که روی دوش بابام بودم فکر می‌کردم. زهره دلجو از خودش و باباش می‌گفت، من داشتم روایتِ خودم را مثل تکه‌های پازل که نویسنده چیده بود، می‌چیدم. حتی تک‌تک عکس‌های جشن تولد خودم و کاکام را آوردم جلوی چشم‌هایم. اما بابا هیچ‌وقت برای جشن تولدها پیش ما نبود که روی دوشش باشیم. او غربت بود. ولی دارم به داماد شدنم فکر می‌کنم و خانه‌دار شدنم. من روی دوش بابا بودم و خودم خبر ندارشتم. جرأتش را ندارم فریاد بزنم: «بابام‌ نباشه من هیچی نیستم.» چون یک‌بار خانمم گفت: «...» ولش کن. هیچ از این خودفشاگری‌ خوشم نمی‌آید.
«بابای دلجو این روایت را خوانده؟ با فکر کردن به این سؤال تپش قلب می‌گیرم.»

روایت دوم: کسی خانه نیست
فکر کردن به طلاق عذابم می‌دهد؛ از هر چه بوی جدا شدن بدهد. خصوصا آن‌هایی که در اوج عشق، فکر می‌کردند چه‌ها که نمی‌کنند. و تا خط سوم فهمیدم موضوع چیست، دوست داشتم بروم روایت بعدی‌. اما روایت مثل یک ساندویچ خوشمزه بود. گرچه وسطش تلخیِ گزنده‌ی دیالوگ «کسی خانه نیست»ِ دخترِ دانش‌آموز داشت. اما بوی وصل از اول و آخرش می‌آمد.
آنچه‌ دوست نداشتم موسوی توی روایت به من بگوید، این جمله‌ی قبل از بند آخر بود که می‌گفت: «ما فرزندان طلاق... فلان....» خُب همه‌ی ده صفحه‌ی روایت می‌خواست همین را بگوید. و من توی این ده صفحه این جمله‌اش را فهمیده بودم. 

روایت سوم: من مادر نیستم
این روایت از طرف فرزند کوچک، به پدر یا مادر نبود، به یک خانواده بود. و شاید یک خانواده‌‌ی بزرگ‌تر، جامعه. و نمی‌دانم از اینکه دوست‌های زینب خزایی وقتی این روابتِ کتاب را می‌خوانند، دیگر مثل قبل زینب خزایی را می‌بینند؟ زینبی که چهل‌وشش ساله است و فاش می‌گوید ازدواجی‌ام و عاشق بچه. جرأت می‌خواهد.
پازل‌گونه روایت شدنِ روایت را دوست داشتم.‌ شبیه داستان بود. کنجکاوم می‌کرد که بالاخره بدانم قضیه چیست و حرف دل نویسنده کجا رو می‌شود. ولی واو و میم و بی‌اسم بودن‌های برخی شخصیت‌ها رشته‌ی کنجکاوی‌ام‌ را می‌بُرید.

سین‌ را طا الف نون
می‌فهممش. چون همین سه ماه پیش پشت در اتاق عمل جلز و ولز می‌کردم. برای دیدن نتیجه پاتولوژی نفس‌نفس می‌زدم. وقتی دو لقمه غذا می‌خورد بی‌اختیار لبخند می‌زدم. اصلا زندگی وسط این مدل زندگی را تجربه کرده‌ام. پس روایت به جانم نشست.
ولی اگر تجربه نکرده بودم چه؟ باز هم آن‌قدری می‌توانستم به روایت نزدیک شوم. یعنی «خودم را گذاشتم جای فاطمه لیالی و نشستم توی کتابخانه و تست زیست‌ زدم.» محال است بتوانم توی آن وضعیت به چیزی غیر از آنچه توی اتاق عمل می‌گذرد فکر کنم. دیگر چه برسد به پیتزا! ولی نویسنده می‌گوید می‌شود، من هم نمونه‌اش.
طوری که وارد بحث شد، توقع آن پایان را نداشتم. غافلگیر شدم.
بنظرم نویسنده عاشق سینما و فیلم و تئاتر است. از کلماتی که در روایت استفاده کرده می‌شود حدس زد: سکانس، نقش مکمل، جشنواره، کارگردان، دیپلم افتخار و...
و وقتی آیه قرآن دیدم توی روایت، یاد صفحه روایت‌های آیه‌جان هم افتادم.

روایت پنجم: ناتنی
تازه داشتم با نویسنده هم‌ذات‌پنداری می‌کردم و تجربه‌اش را توی ذهن بالا و پایین می‌کردم که شیطنتنش اعصابم را خُرد کرد. آخر چه کار با بچه‌ داری اذیتش می‌کنی خُب؟! فاطمه مرادی شانس آورد توانست جمعش کند.
احساس می‌کنم این روایت اضافات نداشت. و از بس نقاط حساس داشت، خواننده می‌ماند کجایش باید فوق‌العاده تحت‌تأثیر قرار بگیرد؛ آن‌جایی که دوستش گفت؛ یا وقتی به مادرش گفت؛ یا وقتی مادرش واقعیت را گفت؛ یا وقتی آن بلا را سر خواهرش آورد؛ یا وقتی می‌خواست مادری که او را به دنیا آورد ببیند... خب تصویرسازی آخری دِلی‌تر بود؛ گرچه تلخ.

روایت ششم: همه‌ی باباها اشتباه می‌کنند
دوست داشتم. هم روایت را هم بابایِ روایت را. وقتی می‌خواندم، شده بودم خود محمد امیری که لجبازی‌های باباش اعصاب برایش نگذاشته بود، ولی دوستش داشت. من هم باباش را دوست داشتم. ولی وقتی روایت به روستا رسید، دلم‌ می‌خواست اسم روایت را توی ذهنم عوض کنم و بگذارم «باباها مجبور می‌شوند اشتباه کنند!» و باز قصه ماشین‌فروشی که رسید، همان عنوان روایت را بهتر دیدم!
و وقتی نویسنده خودش پدر شد و اشتباه کرد، آن وقت روایت دیگری می‌تواند از دلِ همین روایت دربیاورد. چون روایت دو بابای مهم دارد و خواننده هم مقایسه می‌کند: «بابای خودش و بابای پسرش».
و این بابا می‌تواند شخصیت اصلی یک رمان مفصل باشد ها. از ما گفتن بود آقامحمد.

روایت هفتم: تا ابد مامان
«دلم‌ می‌خواهد اولین نفر خانواده باشم که از دنیا می‌رود.» این روایت منم. خود خودم. هی از جمله رد شدم و هی برگشتم بهش. دارم به این فکر می‌کنم که چطور  خانواده‌ام را مومیایی کنم. ولی دلم به مومیایی رضا نمی‌دهد. من باید اولین نفر باشم که می‌میرد.
حانیه مسلمی در این روایت نشان داد چطور می‌شود از فوتبال و عادل فردوسی‌پور گریز زد به نیوتون و قوانینش و فرعونیان و همه را به خدمت گرفت برای یک روایت مادرانه.

روایت هشتم: پدر مقدس
از عنوان روایت می‌شد حدس زد مریم دوست‌محمدیان‌ چه روایتِ داستان‌طوری می‌خواهد به خواننده تحویل دهد. چند جا می‌رفت که این حدس تغییر کند، اما نویسنده کارش را بلد است. یک روایت تر و تمیز از پدری که دخترش خیلی دوستش داشت؛ می‌پرستیدش. آن‌هایی که بابای مقدس ندارند هم این روایت را بخوانند؟
متن کامل یادداشت
http://mojtababaniasadi.blogfa.com/post/79