یادداشت‌های فاطمه سلیمانی (19)

11

        خیلی خیلی قشنگه
واقع گرایانه هست ولی نویسنده تونسته به خوبی احساسات یک ادمی که همسرش رو از دست داده ،منتقل کنه
من واقعا بعضی از جاهاش دلم میخواست گریه کنم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

          (قبل از شروع بگم که این متن طولانیه )نمیدونم تاحالا اتفاقی افتاده که مثلا شما رو یاد بخش یا صحنه ای از یه کتابی که تاحالا خوندید بندازه یا نه؛ اگر این کتاب جزو کتابای مورد علاقه تون باشه پس امکان نداره اون صحنه هایی رو که با تمام وجودتون درکش کردین رو فراموش کرده باشید. ولی اگر از اون کتابایی بوده که فقط خواستید بخونید و تمومش کنین باید بگم که خب قطعا به یاد نمیارین
مجموعه کتاب "امیلی " جزو کتابای مورد علاقه من بود و هست. من همیشه این کتابو(و خیلی از کتابای دیگه رو) با تمام وجودم درک و حس میکردم . و خب این به من کمک میکرد که بیشتر بتونم کتاب رو پیش ببرم و ازش لذت بیشتری ببرم.
یه اتفاقی امروز افتاد که وقتی بهش فکر کردم باعث شد که یاد یکی از صحنه های این کتاب بیفتم . و به موضوعای دیگه ای هم که فکر کردم باعث شد بفهمم که نه اون موقع که این کتابو میخوندم فکر نمیکردم احساس فلانی اینقدر عمیق باشه. منظورم هر کتابیه.
از اینجا به بعد داستان رو لو میدم ؛ پس اگر میخواید این کتابو بخونید پیشنهاد میکنم تا همینجا نگه دارید:
توی "امیلی و جست و جو" موقعی که ایلزه قرار بود با تدی ازدواج کنه من خیلی حرص خوردم. چون امیلی مال تدی و تدی مال امیلی بود. از اول هم تصور تدی و ایلزه کنارهم برای غیرممکن بود. صبح عروسی ایلزه و تدی ، یکی خبر داد که پری(اونی که ایلزه عاشقش بوده)تصادف کرده . ایلزه اینو میشنوه و به سرعت با همون لباس عروسی میره به بیمارستانی که پری اونجا بوده. میدونین منظورم چیه؟ انگار این یه تلنگره برای اینکه بعضی موقع آدم بفهمه : نه! داری چی کار میکنی؟!
میخوام بگم که (بذارید صادق باشم) آقا مثلا شما یکی رو دوست دارید . به طور متوسط . ولی مثلا وقتی یه اتفاقی برای اون کسی که دوستش داری میفته و تو بعد اون اتفاق میفهمی که: نه اشتباه میکردم . من اونو خیلی بیشتر دوستش دارم . بیشتر از اونی که خودم فکر میکردم .
تو همین داستان انگار که اگر پری تصادف نمیکرد خب قاعدتاً ایلزه هم به این پی نمیبرد که دارد به خودش دروغ میگوید که پری را دوست نداره. میفهمید چه میگویم؟ اگر پری تصادف نمیکرد صددرصد ایلزه با تدی ازدواج میکرد . و اینطوری نه امیلی به عشق حقیقیش میرسید و نه تدی و نه ایلزه .
نکته اصلی این متنم این بود که:(*۱_ بعضی موقعها تو متوجه نیستی داری چی کار میکنی و به خودت دروغ میگی و۲_اینکه بعضی اتفاقا باعث میشن که تو به خودتت بیای و بفهمی که داری با خودت چی کار میکنی و ۳_این که ممکنه بعضی از اتفاقا به تو به درک بعضی از قسمت های کتاب کمک کنن و بعدا که بهشون نگاه کنی میگی که واقعا اون فلانی که اونجا فلان احساس رو داشت چقدر اذیت شده .
امیدوارم تونسته باشم منظورم رو کامل و واضح بیان کنم.
حتما بهم بگین که دقیق فهمیدین یا نه.
من خودم امروز این نتیجه گیریا رو فهم کردم. امیدوارم که شما هم درک کرده باشید.
یادتون باشه که همیشه باهمه بخصوص خودتون صادق باشید

        

6

          امیلی عزیزم!
حالت چطور است؟ اوضاع روبه‌راه و مساعد است؟ امیدوارم که چنین باشد چون برای من که اصلا مساعد نیست.
میدانی امیلی؟ اینکه به تو نامه بنویسم کمی برایم غریب است، پس ببخش اگر کمی بندهایم باهم مرتبط نیستند.
امیلی، امشب واقعا بهت نیازمندم. دلم برایت تنگ شده، خیلی هم تنگ شده. میگویند تا وقتی کسی هست قدرش را نمیدانی و وقتی میرود تازه میفهمی که او چقدر مهم بوده. من تا همین چندشب پیش تورا در قفسه کتاب‌خانه رصد میکردم ولی فقط از کنارت رد میشدم و حالا که از پیشم رفته‌ای دلم برایت تنگ شده. ببخش اگر خودخواهم.
امیلی، امشب نامه دادم چون به چندچیز رسیده‌ام که احساس میکنم فقط تو میتوانی آنها را درک کنی، پس به گوش شنوایت محتاجم.
میدانی "حقیقت" چیست؟
از نظر من حقیقت مانند یک دم است. یک دمی که همیشه به انسانها وصل است و نمیتوانند آن را از خود جدا کنند. شاید گاهی بتوانند دمشان را نادیده بگیرند، مثل وقت‌هایی که خیال بافی میکنندو یا کتاب میخوانند و فیلم میبینند، اما بازهم هیچ کس هیچ وقت نمیتواند از شر حقیقت خلاص شود. حقیقت ها مانند کنه به آدمها می‌چسبند و نمیشود آنهارا جدا کرد. 
میدانی؟ آدمها دو دسته‌اند: یا حقایق را میپذیرند و با آنان کنار می آیند و یا با حقیقت ها لجبازی میکنند و سعی میکنند نادیده بگیرندشان، ولیکن حقایق را تا همیشه نمیشود پنهان کرد و نادیده گرفت.
انسان های واقع‌گرا، آدم هایی هستند که با حقایق زندگیشان کنار می آیند و سعی میکنند حقایق را ببینند.‌ من نمیگویم اینطور آدمها، انسان های بدردبخوری نیستند، نه هرگز! بلکه میگویم اگر همیشه هم حقایق را ببینیم و دیگر خیال بافی و ایده پردازی نکنیم زندگی کسل کننده تر از الان میشود! موافقی؟
هرچند گاهی هم لازم است انسان ها فقط حقایق را ببینند...خودت که میدانی منظورم چیست...
اما برخی دیگر از ما، اصلا حقایق را نمیپذیریم و با آنها لجبازی میکنیم و من واقعا نمیدانم چرا. در زندگی همه ما لحظاتی هست که حقایق را دوست داریم نادیده بگیریم و پنهان کنیم، بله. این طبیعی است. اما اگر قرار باشد این "برخی لحظات" به "همیشه " تبدیل شوند...
نمیدانم من دقیقا جزو کدام یک از این دودسته هستم، واقعا نمیدانم!
اما امشب بیشتر در دسته‌ای قرار داشتم که میتوانست و میخواست حقایق را ببیند و بتواند از آنها یک جمع بندی بکند.
و خب حقایق را دیدم و جمع بندی هم کردم، امیلی.
حالا باشد یک وقت همدیگر را ملاقات کنیم و در این باره بیشتر صحبت کنیم، نظرت چیست؟
مشتاق دیدار تو، دوست دورت
        

10