کتاب خیلی شوکه کننده ای بود . موقع خوندنش هر ده دقیقه یه بار به این نقطه میرسیدم :( یا علی ). خیلی اتفاقات پشت سر هم میوفتاد، مخصوصا تو نیمه دوم کتاب و فرصت نفس کشیدن به آدم نمیداد. اگه بخوام درمورد قلم دارن شان نظرمو بگم اینجوری میشه گفت که با بقیه کاراش فرق داره. روی پیشروی داستان خیلی فکر کرده و انگار میخواسته بگه: ( نمیتونی بگی میخوام چیکار کنم هه ) . البته من از نیمه دوم یه حدس کوچیکی زدم که چی میشه و با تفاوت های بسیار اون اتفاق افتاد. پایان کتاب باید برام غمگین میبود ولی متاسفانه فقط داشتم اون یکی دو فصل آخرش رو میخندیدم از کار دارن شان و جوری که کاسه کوسه ادوارد رو به هم زد 🙂 در کل بخونیدش . دارن شان هیچ وقت آدم رو ناامید نمیکنه .