طبق معمول نوشتن از کتابی که باهاش به درون خودم رجوع کردم خیلی سخته.
این کتاب بیشتر از اینکه داستان باشه یه تجربه است. تجربهای که شما رو بین احساسات مختلف گیر میندازه. حسهایی مثل تجربهی اضطراب اما نه از اون اضطرابهای کشنده، از اون اضطرابها که وسطش متوجه مسخره بودنش میشی و خندهات میگیره. اما این حس قراره به چیزهای بزرگتری برسه. حالا اون حسها چیزهای زیادیه که ازشون اسم نمیبرم تا خودتون کشفش کنید🤭
داستان راجع به تعقیب و گریزه. انسانهایی که نمیشناسیم به دلایلی که نمیدونیم دنبال راوی داستانن. ظاهر داستان چیزیه که احتمالا هیچ کدوممون تجربه نخواهیم کرد اما خود داستان و حسهایی که گفتم چیزیه که بیشتر تجربه میکنیم و باهاشون مواجه میشیم اما کمتر ازشون میخونیم.
بخش مورد علاقهم از کتاب اونجاییه که میره سراغ ادیسه هومر و از محتواش معلومه که نویسنده علاقهی خاصی به این داستان داره اما پایان کتاب یکی از جذاب ترین پایانهاست. از اونا که وقتی کتاب رو میبندی میخوای برگردی از اول بخونی ببینی اینا که خوندی واقعیه یا نه.
از تصویرسازیهای کتاب و ساندترکش هم نگم که واقعا تو القای حس کتاب خیلی کمک کنندهن و خوندنش رو تبدیل به تجربهی متفاوت میکنه. از ترجمه هم بخوام بگم این اولین باری بود که از نیکزاد نورپناه ترجمه میخوندم. موقع خوندن کتاب همش حس میکردم که مترجم هم به اندازهی نویسنده با این داستان بهش خوش گذشته و لذتش رو تو کلماتی که ترجمه کرده برای ما جا گذاشته.
خلاصه که این کتاب و نویسنده جای خاصی در قلبم پیدا کردن.