درنگ تاریکش رو دوس نداشتم. تجربهاش رو گذشتم اصلا قابل تحمل نبود. به نظرم هیچ جوره تو روایت نمیگنجیدند و ماجرایی نداشتند که بخوان روایت شن. صرفا یک سری حرف در باب سوگ بودند.
دلم با خوندن یادداشتهای سوگش برای بابام تنگ شد... کاش باباها همیشه بمونن.
آکواریومش واقعا دردناک بود. قلبم مچاله شد. دختر خودمو تصور کردم و رنج کشیدم. چقدر خداباور نبودن تحمل سوگ رو سختتر میکنه. چقدر باید برای خودت فلسفه بچینی تا سوگ رو بپذیری.