یادداشت‌های موهبت سلمانی (16)

        کتاب خیلی عمیقی بود.واقعا خیلی قشنگ ظریف به مسائل پرداخته بود.
ویلی لومن یه فروشنده ست با عقده ی محبوب بودن که در حال حاضر در گذشته ش زندگی میکنه.
بیف پسر کاریزماتیک و خفن ویلیه که بعد از دیدن خیانت ویلی به لیندا(مادرش)دنیاش فرو می پاشه و شروع می کنه به گشن یه هویت برای خودش یه هویت مستقل از پدرش.
هپی پسرر خوش گذرون خانواده ست.از نظر من تا حدودی زیر سایه ی بیف زندگی میکنه.اونم مثل ویلی عقده ی محبوب بودن داره و با اینکه احترام قبلی رو برای پدرش قائل نیست ولی هنوز می خواد دلشو خوش نگه داره.
لیندا زن فوق العاده ایه اون همیشه پشت ویلیه و برای اون هر کاری می کنه ولی احساس مب کنم ویلی لیاقتشو نداره.
بعضیا میگن ویلی یه قهرمان چون جون خودشو برا خونواده ش فدا کرد ولی من حس می کم ویلی دیده بود که دیگه برای بچه هاش مهم نیست برای همین خودشو کشت تا به اونها ثابت کنه دوست و رفیق زیاد داره و ومراسم ختمش شلوغ میشه ولی نشد.
ویلی همیشه فکر میکنه محبوب بودن کافیه باید بین مردم محبوب باشه شاید این فکر درست باشه و همین نمایشنامه ثابت می کنه که توی آمریکا این یه رویای شکست خوده ست.
این نمایشنامه از چیزی که مردم فکر میکنن عمیق تره و واقعا خیلی قشنگه
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

53

        خب یک نمایشنامه ی قشنگ دیگه از نیل سایمون.
این نمایشنامه هم داستان احمق هاست واقعا هست.تاحدی که حتی عاقل ترین فرد نمایشنامه هم احمق به نظر میاد.
داستان درمورد روستاییه که نفرین شده.این نفرین باعث میشه مردم اون روستا کله پوک باشن و هیچ کاری نتونن براش بکنن و حتی نمیتونن روستا رو ترک کنن.
یک دختری تو اون روستا هست به نام سوفیا تنها راه از بین رفتن نفرین اینه که اون یه چیزی یاد بگیره.برای همین آقا معلم به روستا اونها میاد...
روش گره گشاییه کتاب واقعا ساده بود خیلی ساده و همین خنده دارش می کرد.انتظار نداشتم انقدر ساده گره گشاییه شه.صحنه ی پایانی هم خیلی جالب نوشته شده بود و درکل نمایشنامه ی خوبی بود
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

          خب من این کتابو در اصل به عنوان یه تکلیف کلاسی خوندم ولی این به این معنی نیست که بهش راغب نبوده باشم.این کتاب یکی از مهم ترین نمایشنامه های شکسپیر به حساب میاد و جزو پایه ی نمایشنامه نویسی محسوب میشه.
خب راستشو بخواین اول که خوندم خیلی پر شور شوق بودم و خیلی هیجان زده شدم چون هملت اولین نمایشنامه ی معروفی بود که میخوندمومن حتی یه خلاصه ی 4-5 صفحه ای هم براش نوشتم.ولی یکم که بیشتر بهش فکر کردم احساس می کردم که نا امید شدم.خب به عنوان کسی که همیشه شنیده هملت یه اثر نمایشی فوق العاده ست انتظار خیلی بالایی داره ولی بعد خوندنش اینجوری بودم که:تموم شد؟همین بود؟ 
خیلی از شخصیت هملت یا حتی اوفیلیا خوشم نیومد.یکی از دلایل نا امیدیم همین بود.انتظار داشتم یه رابطه ی عاشقانه ی قوی و پرنگ ببینم با توجه به شنیده هام ولی هردو بی بخار بودن به نظرم.
شخصیت محبوب خودم هوراشیو ئه.واقعا شخصیت دلنشینی بود و دوست خوبی برای هملت بود برعکس روزنکرانتز و گیلدسترن.
خلاصه این نا امیدی ادامه داشت تا وقتی که قرار شد تم و موضوع نمایشنامه رو در بیاریم و این کار یک کوچولو تحلیل می خواد و بعد اون تحلیل حس بهتری پیدا کردم چون این نمایشنامه عمق و معنا ی زیادی داره.توی این نمایشنامه نباید دنبال شناختن ذات شخصیت ها به عنوان یک انسان باشی چون این نمایشنامه نماد گراست و هر شخصیت نمایش نماد یک چیز بزرگتر در زندگیه و اینه که بهش عمق میده نه خصلت هاش.در کل نمایشنامه ی خیلی قشنگی بود
        

3

10

          چطور می توانی عاشق شوی وقتی ممکن است فردا بمیری؟
چطورمیتوانی عاشق کسی شوی و بغلش نکنی؟
چطور میتوانی با ٣٠ درصد ریه هایت زندگی کنی؟
زندگی با فیبروزکستیک واقعا سخت و غیر قابل تحمله. حالا نه اینکه فیبروزکستیک داشته باشم ولی داستان حسشو بهم منتقل کرد. نفهمیدم آدم هایی مثل بیل و استلا چرا زندگی میکنن به قول بیل:ما مردنی هستیم استلا. و واقعا همینطور بود. ممکن بود شب بخوابن و صبح بیدار نشن. ولی با این اوصاف داشتن زندگی می کردن. عاشق می شدن دوست پیدا می کردن و این خیلی روحیه دهنده بود که:اون ممکنه هر لحظه بمیره پس داره الان هرچقدر میتونه از زندگیش لذت می بره از هر ثانیه ش و سعی میکنه مفید باشه پس تو که چهار ستون بدنت سالمه هم میتونی.
این کتاب از اون کتاب هایی بود که داشتم سرش گریه می کردم و وقتی خوندمش که سال 1403 فقط چند سانتی متر اونور تر بود. واقعا بهتون پیشنهاد میکنمش
هااینم بگم که کاری که بیل آخر داستان برای استلا میکنه بهترین و شایسته ترین کاریه که یه عاشق میتونه برای عشقش انجام بده.
تنها اشکال داستان وجود شخصیت هم جنس گرا بود(چرا آخه؟؟ ) 
        

0

          خب خب من خوره ی اسطوره شناسی ام که البته شروع علاقه م رو مدیون فیلم های مارولم. پس این کتاب از فضا ی ذهنیم خیلی دور نبود.هرچند ممکنه برای کسی که آشنایی نداره یکم گیج کننده باشه
آره آره!همه چیز گیج کننده ست. لوکی با دل و روده های پسر به سنگ بسته شده. لوکی یک بچه داره که خودش اونو به دنیا اورده درحالی که مرده و همه چیز کلا گیج کننده ست می فهمم. ولی بعد یک مدت گیج کنندگی ش هم جالبه
زبان کتابو دوست داشتم بوستونی بود. چون هر جای آمریکا لهجه و اینا ی خودشونو دارن و مترجم خیلی قشنگ برش گردونده بود به فارسی.
انتقادم از کل ماجرا و این کتاب و این حرفا اینه که ما یه نویسنده ی خلاق میبینیم که قراره تصورمون از اساطیر رو به کل تغییر بده. دارم میگم اونقدر خلاقیت داشته که وقتی همه از ثور بزرگ حرف میزنن اون فقط یه مرد هیکل گنده ی کم عقلو ببینه خب!؟ گرفتین؟ ولی بازم خلاقیتش راضیم نکرد. چون تونسته بود همه ی مسائل رو یه طور دیگه ببینه ولی نتونسته بود آدم بد ماجرا روعوض کنه چون توی این داستان و داستان های بعدی همه چیز  تقصیر لوکیه. خب از یک نویسنده که انقدر خلاق بودانتظار می رفت که از لوکی که آدم بده ی اسطوره هاست یه تصویر متفاوت نشون بده وقتی این کارو نتونست بکنه خورد تو ذوقم.
اشکال بعدی این شخصیت مسلمون داستان یعنی سمیرا العباس بود. به عنوان شخصیت مسلمون اشکال زیاد داشت و من نفهمیدم که چه اصراریه آخه وقتی بلد نیستی؟
مثلا سمیرا همیشه حجاب نداشت گاهی کلاه سرش بود که این حجاب قابل قبولی نیست. گاهی تو داستان مگنس رو بغل می کرد و حتی یه شب تو یه چادر خوابیدن. بیشتر انگار نویسنده سعی کرده بود مسلمون هارو عقب مونده و جاهل نشون بده. مثل اینکه سمیرا نامزد داشت و حس می کردن خانواده ش که این ته خوش شانسیه. یا اینکه اگه مگنس بیاد دیدنش نامزدش میزاره میره اصلا از این قضیه خوشم نیومد
اما درکل کتاب بد نبود
        

2