یادداشتهای پریسا صحرانورد (12) پریسا صحرانورد 1404/1/20 قول: فاتحه ای بر رمان پلیسی فریدریش دورنمات 3.9 28 «عدالت شاید هرگز به طور کامل برقرار نشه، اما بیعدالتی اگر دیده بشه و نادیده گرفته بشه، دیگه تقصیر ماست.» 1 2 پریسا صحرانورد 1403/11/13 بوف کور صادق هدایت 3.7 232 این کتاب، این بار خواندنِ این کتاب، انقدر برایم عجیب و شگفتانگیز بود که هر بار به آن فکر میکنم قلبم در مقابل این نبوغ و سواد تعظیم میکند... کتابی است که زیاد خوانده شده، اما من از امروز آن را دست هر کسی ببینم آرزو میکنم آن طور که بایسته است فهمش کند. 6 24 پریسا صحرانورد 1403/10/26 دور از دیار و قلمرو آلبر کامو 3.0 3 از داستان گنگها "و خشم و ناتوانی گاه چنان آدم را آزار میدهد که حتی نمیتواند فریاد بزند." خشم و ناتوانی وقتی با هم توأم میشوند، معجون عجیبی میسازند. شبیه وقتی که نارنجک را قورت دهی تا از درون متلاشیات کند. داستان را که میخواندم صحنههای زیادی یادم آمد که دقیقاً مثل کارگران بشکه سازی، از خشم و ناتوانی گنگ شده بودم. 0 4 پریسا صحرانورد 1403/9/22 تونل ارنستو ساباتو 3.9 62 کتاب را با گروه میخوانیم. شخصیت کاستل محور گفتگوهاست. این که چه میشود که چنین شخصیتی شکل میگیرد؟ ما را یاد مرد زیر زمینی داستایفسکی و تا حدی مورسو انداخت. اما من از ابتدا با ماریا بیشتر درگیر بودم. دوست دارم ماریا را بیشتر بشناسم. شاید اگر روزی این دو را در خیابان ببینم از ماریا با سرعت بیشتری فرار کنم تا کاستل. 0 13 پریسا صحرانورد 1403/9/8 پرنده ی من فریبا وفی 3.4 20 پر از کم بودن، نادیدنی بودن، داستان تکراری زنهای زیادی است.. زنی که حتی اسم ندارد. نگاه میکند، روایت میکند اما زبانش بسته است از مطالبه، مخالفت، طغیان و حقخواهی.. حتی در برابر بوی شنبلیله پردهها.. نامت را بگو زن.. خستهام کردی.. دوست داشتم در صفحه آخر داستان کاغذی بردارد و دادخواستی بنویسد که با نامش شروع شود. این کار را خواهد کرد.. 0 8 پریسا صحرانورد 1403/9/6 سخن عاشق: گزیده گویه ها رولان بارت 4.2 4 این کتاب رو به خاطر اطمینان و علاقهم به روژان و صفورا میخونم.. و به نظرم کتابی که با اطمینان و علاقه به کسی شروع کنی، کلمه به کلمه به جانت مینشینه.. تنهایی واژهایه که گاهی شبیه شبنم روی تنم میشینه، گاهی شبیه سوزن در قلبم فرو میره و گاهی مثل تکههای آووکادو به نرمی از گلوم پایین میره.. سخن عاشق امروزه گفتاری از منتهای تنهایی است.. پس شروع میکنیم :) 1 15 پریسا صحرانورد 1403/8/29 داستان پداگوژیکی آنتوان سمیونویچ ماکارنکو 4.5 5 هر چند بار که از من بپرسند "تأثیرگذارترین کتاب زندگیت کدام کتاب بود؟" به طاعون و برادران کارامازوف و مرگ ایوان ایلیچ فکر میکنم و سرآخر میگویم داستان پداگوژیکی.. معلمی شغل عجیبی است. ماندن و گذشتنها و بالیدنها و حتی سقوط کردنها را تماشا کردن است. معلمی کردن واقعا لذت گسی دارد که من اولین بار با کلمات آنتوان سمیونویچ ماکارنکو آن را زیر زبانم چشیدم. 1 24 پریسا صحرانورد 1403/8/28 مهر پنجم فرنتس شانتا 5.0 3 بخشی از متن کتاب: کتابفروش گفت: صحبت سر ستون فقرات نیست همشهری بلا، سر لذتیه که خوندن کتاب به آدم اهل مطالعه میده؛ به آدمی که دلش میخواد سواد و معلومات خودشو بالا ببره؛ به روحی که میخواد خودشو از آلودگیهای زندگی پاک کنه. اگه اجازه بدین مثال خودمو براتون بزنم. شبا وقتی کتاب یه نویسنده بزرگ و مشهور رو دستم میگیرم، عین اینه که دارم حموم میکنم، انگار رفته باشم زیر دوشی که به جای قطرههای آب کلمه ازش میاد، کلمههایی که سطر به سطر، دنبال هم، رو روح آدم جاری میشه و زنگی رو که روش نشسته پاک میکنه. 0 6 پریسا صحرانورد 1403/8/26 نان و شراب اینیاتسیو سیلونه 4.0 21 گرگها برای خود کنامی دارند و پرندگان آسمان آشیانی، ولی آدمیزاد جایی ندارد که در آنجا سر راحت بر بالین بگذارد. مدتها بود کتابی انقدر باعث بالا رفتن ضربان قلبم نشده بود.. 0 8 پریسا صحرانورد 1403/8/25 کافکا در کرانه هاروکی موراکامی 3.9 98 "هر خانهای که او بسازد خانه مرگ خواهد بود، هزارتویی با دیوارهایی از سنگهای بدقواره.." قهرمان هزار چهره ردِّ دعوتِ ماجراجویی، کفاره عظیمی در پی خواهد داشت. "هر روز که میرسید، فقط زندگی میکرد. تا زنده بودم، چیزی بودم. بله، اوضاع از این قرار بود. اما یک جا توی راه همه چیز عوض شد. زندگی مرا به هیچ بدل کرد. عجیب است.. مردم به دنیا میآیند که زندگی کنند، درست؟ اما هر چه بیشتر زندگی کردم، بیشتر آنچه را که در درونم بود از دست دادم. و کارم به جایی رسید که خالی شدم. شرط میبندم هر چه بیشتر زندگی کنم، خالیتر و بی ارزشتر میشوم. در این تصور یک چیزی غلط است. از زندگی توقع نداریم اینطور بشود. آیا ممکن نیست تغییر جهت بدهد و مقصد عوض شود؟" کافکا در کرانه 0 1 پریسا صحرانورد 1403/8/24 مترجم دردها جومپا لاهیری 3.7 46 برقها رفته. آمدهام خانه مادرم. نشسته است زیر نور شمع برای سوپ جعفری پاک میکند. جعفری را من خریدم از سر کوچه. نگاهم به شمع و جعفری و مامان و درخت خرمالوی پشت پنجره است. وقتی خانه خودم برق میرود دوست ندارم، اما اینجا دلم میخواهد برق نیاید. ۶ ساله میشوم و مامان ۲۸ ساله. خانه خیابان نوفل لوشاتو. برق زیاد میرفت. اواخر جنگ بود. مامان هر روز میرود کوشا را از مدرسه بر میدارد و میروند خرید. یا غروب با خودش میبرد مسجد. در تاریکی برایم تعریف میکند که دیروز از طبقه دوم مسجد کوشا را در مردانه نگاه میکرده که مهر جلویش گذاشته و الکی بلند میشده و دوباره مینشسته. نماز خواندن بلد نیست کوشا.. دلم نمیخواهد برق بیاید که حرفها جنسشان عوض شود. نمیدانم چرا در تاریکی و نور شمع همه چیز راحتتر است. اولین داستان کتاب مترجم دردها را هم برای همین حال و هوا دوست دارم. برقها که میرود مهربانتر میشویم؟ زبانمان نرمتر میشود؟ صداقت بیشتر میشود؟ نمیدانم چرا در تاریکی راحتتر خودمانیم. شاید هنوز به اختراع برق عادت نکردهایم. گمانم نکردهایم. یاد اشباح دشتهای ساوانا میافتم. ما هنوز مفتون نور ماه و شبهای تاریکیم. کاش برق نیاید. مامان جعفری سوپ را ریخت. وضو گرفت که برود مسجد. 6 27 پریسا صحرانورد 1403/8/23 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 56 برای من در هر داستانی شخصیتی چشمگیر میشود. شازده احتجاب گلشیری، در پس پشت خسرو خان احتجابی که محو میشود، تصویر زنی را به نمایش در میآورد که مدام در ذهنم پررنگتر و پرصلابتتر ظاهر میشود. فخرالنساء زنی است که به آرامی ایستاده است. صدا دارد. رنگ دارد. و مهمتر این که فکر دارد. ببینید گلشیری چطور او را وارد داستان میکند: دهان فخرالنساء چه کوچک بود! آنقدر کوچک که وقتی میخندید فقط چند دندان سفیدش پیدا میشد. از بالا نگاه میکرد، از پشت آن شیشههای درشت عینک. دو خط قاطع گردنش هیچ وقت خم نمیشد. این را بگذارید در مقابل دهان باز و دندانهای بزرگ فخری.. فخرالنساء با همین دهان کوچک برای شازده از اجدادشان میگوید، کتاب میخواند و نظم مردسالارانه و استبداد زمان خودش را به انتقاد میگیرد. آن هم فقط با روایت کردن. روایت با آن دهان کوچک و دیدن از پشت آن شیشههای بزرگ عینک. 0 28