یادداشت‌های یگانه ونارچی (6)

          داستان اینطور شروع می‌شود: 
«بسیار خوب، تا وقتی او هنوز اینجاست همه چیز خوب است. مدام می‌روم جلو و نگاهش می‌کنم. فردا می‌برندش و این یعنی تنها می‌مانم؟ 
الان در سالن روی میز خوابیده، در واقع دو میز ورق بازی که به هم چسبانده‌اند. تابوت فردا می‌رسد با یک پارچه‌ی ابریشمی سفید سفید...» 
سرتاسر داستان یک هذیان‌گویی طولانی‌ست. 
داستان عاشقانه‌ی غم‌انگیزی که با نفرت از شخصیت اصلی شروع می‌شود و به ترحم و دلسوزی برای او ختم می‌شود. داستانی که نشان می‌دهد آدم‌ها _حتی عجیب‌ترینشان_ در مقابل عشق، کودکی معصوم و بی‌دفاع می‌شوند. نویسنده گاه شما را مخاطب قرار می‌دهد و تو انگار دوست نویسنده هستی و میخواهی پای درد دل‌هایش بنشینی و دلداری‌اش بدهی و سعی کنی آرامش کنی و او بریده بریده و پراکنده داستان غم انگیزش را برایت تعریف کند، دلدادگی اش را با علت و دلیل مشروعیت ببخشد. همان طنزهای ناخوداگاه و زیرزیرکی مکالمه های دوستانه را هم داشته باشد. 
حتی نام بخش‌های مختلف داستان گویی یک خاطره نویسی ست: 
من کی بودم و او کی بود
پیشنهاد ازدواج
نجیب‌ترین مرد دنیا البته خودم هم باورم نمی‌شود
مدام نقشه و نقشه
دخترک سر به زیر شورش می‌کند
خاطره‌ی وحشتناک
رویای غرور 
ناگهان پرده برافتاد
حالا میفهمم
فقط پنج دقیقه دیر رسیدم... 

در عشق همیشه امیدی نهان وجود دارد! امید به بهبودی، امید به شروع تازه! اما حیف که پایان عشق همیشه نامشخص است! 
در نهایت آب دستتان است زمین بگذارید و این داستان کمتر از صد صفحه را بخوانید!
        

3