یادداشت‌های یگانه ونارچی (23)

          زمانی که این کتاب را میخواندم ۱۶، ۱۷ ساله بودم. در گودریدز متنی درباره‌ی این کتاب گذاشتم که اینجا هم خواهم گذاشت:
«"وقتی نیچه گریست" یکی از انقلاب‌های بزرگ زندگی من است. کتابی که نزدیک به یک ماه با او زندگی کردم.
شب ها با فکر به جملاتش به خواب رفتم و صبح ها در اثر رویاهای نشأت گرفته از آن از خواب پریدم .
کتابی بسیار عجیب و در عین حال پر مفهوم و دارای معنا.کتابی که از گشودنش واهمه داشتم سرم را به درد می آورد اما توان کنار گذاشتنش را هم نداشتم .
هر جمله ای که میخواندم شل شدن مغزم را بیشتر حس میکردم. شاید برایم سنگین بود اما هرچه بود باید تمامش می‌کردم. گاه هنگام مطالعه‌اش آنقدر سرم باد می‌کرد وسنگین می‌شد که هر لحظه منتظر بودم صدای بوم ترکیدنش را بشنوم.
خودم هم می‌دانستم بیش از حد درگیرش شده‌ام اما انگار می‌خواستم با خواندن این کتاب به درمان خودم بپردازم . 
من هم دچار سرگشتگی بودم، دچار ترس، ترس از بی خدایی ، مرگ و ... .
انگار تمام این افکار درون مغزم دفن شده بودند و حالا با خواندن این کتاب و وارفتن مغزم دوباره سر از بین گوشت و چربی‌ها بیرون آورده بودند.
حال و روزم خوش نبود اما انگار از این عذاب به طریقی لذت می‌بردم که سعی در خاتمه بخشیدنش نداشتم.
دیدم نسبت به خودم تغییر کرده بود خودم را آدم ضعیف النفسی احساس می‌کردم و در لابه لای کاغذ‌های کتاب به دنبال راه چاره‌ای بودم .
 می‌خواستم از درمان‌های نیچه و برویر به نفع بیماری خودم استفاده کنم. در این بین به شدت به روانشناسی علاقه مند شده بودم و خود را بسیار عقب مانده و تهی می‌دیدم .
با خواندن این کتاب افکارم ، دیدگاهم و احساساتم دستخوش تغییر شد و یگانه‌ی دیگری را به دنیا آوردم .
یگانه‌ای که بیماری‌های نهفته در وجودش تازه خود را نشان داده بودند و او هیچ راه درمانی برایشان نداشت .»
اما حالا تنها یک جمله می‌توانم راجع به این کتاب بگویم:
«کتاب خوبی‌ست.»
        

1

یگانه ونارچی

یگانه ونارچی

1404/5/7 - 14:28

          داستان اینطور شروع می‌شود: 
«بسیار خوب، تا وقتی او هنوز اینجاست همه چیز خوب است. مدام می‌روم جلو و نگاهش می‌کنم. فردا می‌برندش و این یعنی تنها می‌مانم؟ 
الان در سالن روی میز خوابیده، در واقع دو میز ورق بازی که به هم چسبانده‌اند. تابوت فردا می‌رسد با یک پارچه‌ی ابریشمی سفید سفید...» 
سرتاسر داستان یک هذیان‌گویی طولانی‌ست. 
داستان عاشقانه‌ی غم‌انگیزی که با نفرت از شخصیت اصلی شروع می‌شود و به ترحم و دلسوزی برای او ختم می‌شود. داستانی که نشان می‌دهد آدم‌ها _حتی عجیب‌ترینشان_ در مقابل عشق، کودکی معصوم و بی‌دفاع می‌شوند. نویسنده گاه شما را مخاطب قرار می‌دهد و تو انگار دوست نویسنده هستی و میخواهی پای درد دل‌هایش بنشینی و دلداری‌اش بدهی و سعی کنی آرامش کنی و او بریده بریده و پراکنده داستان غم انگیزش را برایت تعریف کند، دلدادگی اش را با علت و دلیل مشروعیت ببخشد. همان طنزهای ناخوداگاه و زیرزیرکی مکالمه های دوستانه را هم داشته باشد. 
حتی نام بخش‌های مختلف داستان گویی یک خاطره نویسی ست: 
من کی بودم و او کی بود
پیشنهاد ازدواج
نجیب‌ترین مرد دنیا البته خودم هم باورم نمی‌شود
مدام نقشه و نقشه
دخترک سر به زیر شورش می‌کند
خاطره‌ی وحشتناک
رویای غرور 
ناگهان پرده برافتاد
حالا میفهمم
فقط پنج دقیقه دیر رسیدم... 

در عشق همیشه امیدی نهان وجود دارد! امید به بهبودی، امید به شروع تازه! اما حیف که پایان عشق همیشه نامشخص است! 
در نهایت آب دستتان است زمین بگذارید و این داستان کمتر از صد صفحه را بخوانید!
        

4