یادداشت‌های فاطمه‌سادات نبوی ثالث (39)

          در تاریخ جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳ تمومش کردم.
داستان کم‌ادعاییه. پر زرق و برق یا پر از پلات توئیست نیست. ولی تصاویر زنده‌ای توی ذهنم ساخت. بیش‌تر داستان، روایت مسیر سفر از تهران تا بیرجنده:)) در واقع داستان تبعید مصدق از تهران به بیرجنده در اواخر دوره‌ی رضا شاه و داستان آدم‌هایی که توی این مسیر همسفرش بودند و اون رو به سمت تبعیدگاهش می‌بردند. شخصیت‌پردازی‌ها کاملا از خلال رفتارها و دیالوگ‌ها اتفاق میفتاد. هیچ توضیح اضافه‌ای مبنی بر اینکه راوی داستان بخواد شخصیتی رو توصیف کنه و این‌طوری برامون بسازتش نیست. از خلال رفتارها و دیالوگ آدم‌ها باهم، شخصیت‌ها رو می‌شناسیم. ولی به‌نظرم کشش داستانی‌ش در حد این شخصیت‌پردازی خوب نبود. 
فکر می‌کنم فیلم جاده‌ای خوبی ازش درمیاد:)
جعفر مدرس صادقی، داستان‌های مشهورتری از این کتاب مهجور داره ولی چون یه سر داستان به محل زندگی و تولدم می‌رسید:))، این کتاب رو به عنوان اولین کتاب از مدرس صادقی برای خوندن انتخاب کردم. ولی خب کتابی که لزوما بخوام توصیه‌ش کنم نیست. و واقعا فکر می‌کنم اگه کسی بخواد فیلم جاده‌ای بسازه، این کتاب و این داستان خیلی به دردش بخوره.
        

5

          کتاب صوتی‌ش رو گوش دادم به لطف کوثر. اولین کتابی بود که برای یک بوک‌کلاب که تازه عضو شدم خوندم. چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳ در حال رانندگی به سمت جلسه‌ی بوک کلاب تمومش کردم:)) 
خوب نبود. شاید یکم برای دوره‌ی نوجوونی مناسب باشه ولی الان نه. مدل نامه‌ای رو هم کلا خیلی دوست ندارم من. داستان درباره‌ی پسره‌ایه که سال‌ها پیش پدرش رو از دست داده و بعد از سال‌ها توی نوجوونیش نامه‌ای که پدرش براش نوشته‌بوده رو پیدا می‌کنه. نامه‌ی پدرش درباره‌ی ماجرای عاشقانه‌ش با دختر پرتقالی که آخرش می‌فهمیم مادر پسره است ولی از همون اول واضحه:) هست و یکم هم سوالات به ظن خودش فلسفی مطرح می‌کنه توی نامه. 
اون گِرِه دختر پرتقالی اصلا درنیومده‌بود و مدام با خودت می‌گفتی که چی؟ چه مسخره! حتی خود نویسنده هم به اسرارآمیزی دختر پرتقالی اعتقادی نداشت و یه جا از زبون پسرک همین "که چی؟" رو می‌گه. و خب عشقش هم واقعا دور از ذهن بود. یعنی حداقل منِ الان همچین چیزی رو نمی‌پذیره که یه دختری رو توی قطار ببینی با یه پاکت پرتقال و بعد با چهارتا نگاه، یه دل نه صد دل عاشقش بشی و کلی تئوری ببافی که چرا یه پاکت پرتقال داره (خب ازش می‌پرسیدی!) و بعد به خاطرش پاشی بری یه کشور دیگه و بعد در نهایت بفهمی عه این همون همبازی بچگی‌مون بود:/ خب حالا ممکنه یکی همین ماجرای دور از ذهن  رو واقعی بسازه جوری که حتی آرزوش هم بکنی! ولی نیازمند اینه که خوب پرداخته بشه و حداقل خود نویسنده به ایده‌ش وفادار باشه. 
فقط یه تیکه‌ی کوچکش که مامانه موقعی که پسره نامه رو تموم کرده میاد توی اتاقش و یه جمله‌ی آشنا بین خودش و شوهر مرحومش رو می‌گه یه‌کوچولو رقیق‌کننده و قشنگ بود. سوال فلسفی کتاب هم چیزی بود که هزاران نفر بهش پرداختن. اینکه زندگی ارزش زیستن داره یا نه و اگه امکانش بود انتخاب کنیم به دنیا میومدیم یا نه که به‌نظر من کلا سوال انحرافی‌ای هست. چه اهمیتی داره اگه حق انتخاب داشتی چه انتخابی می‌کردی در ازل. بپرس برای امروزت چه انتخابی می‌تونی بکنی! اصلا می‌تونی انتخابی بکنی یا نه؟! 

        

2

          مسخ رو خوندم. سر کلاس‌های کسالت‌بار بهداشت که این کسالت قطعا شرف داره به بیمارستان و کشیک وایستادن! ولی شروعش برمی‌گرده به آخرین کشیک‌های شب طب اورژانس:) وقتی نیمه شب به بعد، توی اورژانس مرغ پر نمی‌زد و فقط باید زمان رو می‌گذروندم تا تموم بشه. 

خیلی خوب بود. ناباکوف می‌گه برای فهم بهتر یک اثر هنری باید یک فاصله‌ای رو باهاش حفظ کرد. من خیلی نمی‌فهمم اینو. وقتی می‌خوندمش دلم کباب می‌شد برای گرگور. که هرچی می‌گذشت رقیق‌بودن و فداکاریش بیش‌تر دلم رو ریش می‌کرد. خانواده‌ش زالوهایی بودن که شیره‌ی جانش رو می‌مکیدن. مسخ‌شده‌های واقعی بودن. امان از خواهرش. اولش منم گول خوردم. کافکا اینقدر خوب ذهنیت مثبت گرگور نسبت به خونواده‌ش رو شکل داده‌بود که واقعا تا آخر که خواهرش ضربه‌ی نهایی رو زد من هنوز به انسانیت و مهربونیش باور داشتم. لعنت بهش! شرح ریش‌شدگی دلم برای گرگور و طفلکی‌بودنش یکم سخته. اینقدر گرگور در نقش فداکار ایثارگر فرو رفته‌بود که همون اول صبح که تبدیل شده‌بود باز به فکر این بود که اگه نرم سرکار خانواده‌م چه‌طور سر کنن! بخت‌برگشته... قسمت دیگه‌ای از داستان که رقیقم کرد صحنه‌ی ویولون زدن خواهر نامردش بود. اینکه گرگور داشت فکر می‌کرد اگه این اتفاق نمی‌افتاد می‌خواست خواهرش رو به کالج موسیقی بفرسته. و خب صحنه‌ی آخر داستان یه جوری بود برام. احساس کردم این بار خواهرش قراره طعمه‌ای بشه برای پدر و مادرش تا شیره‌ی جانش رو بکشن و ازش استفاده کنن! برداشت من این بود. نمی‌دونم درسته یا نه. 
و در نهایت الان که دارم فکر می‌کنم، شاید گرگور هم علاوه بر خونواده‌ش به نحوی مسخ‌ شده‌بود. مسخ شده بود که نمی‌دید چه ظلمی بهش روا شده. و فرو رفته بود در نقش اشتباهش.

چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳ داستان رو تموم کردم و یک‌شنبه ۸ مهر هم قسمت درباره‌ی مسخ که از نابوکف بود.
        

14

          بعد از مدت نسبتا مدیدی، ریویو برای این کتاب. 
این کتاب اولین کتابیه که توی اینترنی خوندنش تموم شد. البته از خیلی وقت قبل شروعش کرده‌بودم ولی خب تموم‌شدنش افتاد به دوران اینترنی. مثل اینکه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲ اولین باری بوده که کتاب رو برداشتم بخونم:) و اینکه این کتاب هدیه محمد به من به مناسبت روز دانشجو در تاریخ ۴ دی ۱۴۰۰ بود. از قهستان خریدیم.
حقیقتش مدت‌ها بود که داشت خاک می‌خورد توی کتابخونه‌م و یه روز که احتمالا خسته و دل‌مرده بودم، این کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندنش. دلم برای توصیف‌های فراوون از طبیعت تنگ شده‌بود؛ برای این مدل رمان کلاسیک فرانسوی. برای همین این کتاب بالزاک رو انتخاب کردم و خب انتخاب غلطی نبود. پر از توصیفات مناظر طبیعی فرانسه است. روح آدم رو جلا می‌ده. و منم مدت ها بود این مدل رمانی نخونده‌بودم و دلم تنگ شده‌بود. ولی خب دیگه از یه جایی به بعد حجم عظیم توصیف‌ها، حوصله‌ی من رو سر برد:) کتاب به شدت پرو ناپلئونه:)) و بخش زیادی از کتاب دلاوری‌های ناپلئون و سپاهیانش رو در جنگ‌های مختلف تعریف می‌کنه. بخش زیاد دیگه‌ای هم از کتاب توصیف تحولیه که یک پزشک در در یک دهکده و منطقه باعثش می‌شه و آبادانی وسیعی که در اون منطقه رخ می‌ده. جالب بود در مجموع ولی خب مثل اوژنی گرانده، کتابی نیست که پیشنهادش کنم! تا این‌جا که بالزاک چنگی به دل نزده:) 

دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ خوندن این کتاب رو تموم کردم به گواه یادداشت‌هام. اینترنی بخش نورو. جایی که بعد از قلب یکم نفس کشیدیم. 

        

3

          داستان قابل قبولی بود. یک نویسنده‌ی ایتالیایی داستانی نوشته در خارج از جغرافیای خودش و به‌نظرم تا حد قابل قبولی تونسته فضای ژاپن رو ملموس تصویر و توصیف کنه. کتاب خالیه از هرگونه توصیف خاص و اضافه‌ای:)) برخلاف رمان‌های کلاسیک که معمولا سرشار از توصیف اند، چه توصیف جهان بیرون و چه توصیف جهان درون شخصیت‌‌ها. در صرفه‌جویانه‌ترین حالت ممکن نویسنده ما رو با شخصیت‌ها آشنا می‌کنه و همین هم پاشنه‌ی آشیل داستان و هم شاید نقطه‌ی متمایزکننده‌ش هست. ص آخر با یک پیچش داستانی مواجه می‌شیم که واقعا من انتظارش رو نداشتم. ولی خب حقیقتش نمی‌شه انتظار داشت برای زنی که چند جمله و کنش محدود ازش دیدی حالا خیلی متاثر بشی. البته شاید دلیل آشنایی کم با شخصیت هلن همین ضربه‌ی نهایی باشه. برای همین هم به‌نظرم این صرفه‌جویی نویسنده هم نقطه‌ی قوت داستان و هم پاشنه‌ی آشیلشه. 
اما در هر صورت تجربه‌ی جالبی بود و یک روزه در تاریخ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ خوندمش. 
        

4

          فکر کنم کتاب رو با پستی از کانال تلگرام امیرمحمد قربانی شناختم! پاراگرافی از داستان "تاریکی در پوتین" رو عکس گرفته‌ و گذاشته‌بود که توصیفی از chest pain بود. خاطرم نیست کتاب رو از قبل داشتم یا با همین بخشش، ترغیب شدم بخرم. بار اول که کتاب رو خواستم بخونم، به گفته‌ی گودریدز سال ۲۰۲۱، تا داستان "روز اسبریزی" دوام آوردم و دیگه خوشم نیومد! داستان‌ها رو مخصوصا همین روز اسبریزی رو متوجه نمی‌شدم دقیق و زبان غلیظ از توصیف‌ و تشبیه و تشخیصش، سرگردونم می‌کرد. در همین داستان مذکور، چندبار ناگهانی زاویه‌ی دید از اول شخص به سوم شخص تغییر می‌کنه و اون زمان من متوجه نمی‌شدم که یعنی چی؟! چرا این‌طوری شد و گیج می‌شدم. اما این دفعه که کتاب رو شروع کردم و کامل خوندم، خبری از اون گیجی و سرگردونی نبود. متوجه داستان‌ها و اتفاقات و تشخیص‌های فراوون کتاب و حتی تغییر زاویه‌ی دیدها می‌شدم. دیگه متوجه می‌شدم چرا در داستان اسب‌ریزی زاویه‌‌ی دید از منِ اسب به اوی غایب تغییر می‌کنه (چون اسب دیگه خودش نیست!) و خب این خوشحالم کرد و باعث شد خوندن داستان‌ها، این‌بار، لذت‌بخش و حتی همراه با کشف‌های کوچیک باشه. فضای حاکم بر تقریبا همه‌ی داستان‌ها، تلخ و غم‌انگیزه؛ توصیفی از نداشتن و حسرتش. زبان داستان‌ها بسیار شاعرانه و سرشار از تشبیه و تشخیص و حس‌آمیزیه. به نظر من گل‌درشت و جلوتر از خود داستان‌ها نبود. موقعیت اولیه هر داستان و سیرش فارغ از زبان و شیوه‌ی روایت، شاعرانه و تقریبا بکر بود. چندتا داستان رو بیش‌تر دوست داشتم. "تاریکی در پوتین"، "شب سهراب‌کشان" و "سه‌شنبه‌ی خیس". "شب سهراب‌کشان" داستان پسرک کر و لالی بود که مشتاق فهمیدن پایان داستان رستم و سهرابه. فکر می‌کنم توی این داستان به زیبایی فقدان شنیدن رو به تصویر می‌کشه. بین داستان‌ها چندتا وضعیت پاتولوژیک مثل حمله‌ی قلبی و سوریازیس توصیف شدن که برای من خوندنشون جالب بود. در مجموع تجربه‌ی خوبی بود خوندن داستان های کوتاه این مجموعه. 
مطالعه‌ی کتاب هم در یکی از آخرین شب‌های زمستان ۱۴۰۲، ۱۴ اسفندماه تمام شد. در یک شب سرد و سنگین زمستونی، معلق بین استاژری و اینترنی:)))

        

6

          اول کتاب برای خودم نوشته‌بودم: شبی که با محمد احتمالا به دنبال دلایلی خوب برای احساس‌های بد بودیم! یک پنج‌شنبه شب خنک بهاری، بی‌وزنی. 
و خب مطالعه‌ی کتاب رو در یک شب پاییزی تموم کردم. کمی دل‌مرده و روزمره؛ جایی که پاییز هم معجزه‌گری و افسون‌گری‌ش رو از دست داده‌بود. 
کتاب رو دوست داشتم. نگاه تکاملی کتاب برام جالب بود. کتاب از این نقطه به مشکلات روان می‌پردازه. و خب یه نقطه‌نظر جدید، یه مدل فکری جدید بهم داد. خوشم اومد. کتاب، تلاشیه برای جواب دادن به چراهایی که خیلی وقت‌ها تو ذهنمون میاد. چرا این‌قدر آسیب‌پذیریم؟ چرا غمگین و افسرده می‌شیم؟ چرا احساس گناه می‌کنیم؟ چرا مضطرب می‌شیم؟ این چه تکاملیه؟! مگه قرار نبود ژن‌های ناسازگار برن دنبال کارشون؟! و خب بی‌شمار سوال دیگه. نویسنده، در طی ۱۴ فصل سعی می‌کنه سوالات جدیدی درباره‌ی ریشه‌های اختلالات روانی مطرح کنه و از زاویه‌ی تکاملی فرضیات مختلف رو بررسی کنه. کتاب پره از نتایج مطالعات مختلف و ارجاع به پژوهشگرهای دیگه و خب من این ارجاعات رو دوست دارم. باعث می‌شه کلی آدم دیگه و کلی کتاب و مقاله‌ی خوب دیگه پیدا کنم. 
شش دلیل تکاملی برای آسیب‌پذیری بدن/ذهن در برابر بیماری‌ها: 
۱. عدم تناسب: بدن انسان برای تحمل شرایط مدرن آمادگی ندارد.
۲. عوامل بیماری‌زا: باکتری‌ها و ویروس‌ها سریع‌تر از ما تکامل پیدا می‌کنند‌.
۳. محدودیت‌ها: کارهایی است که انتخاب طبیعی از عهده‌ی انجام‌شان برنمی‌آید. 
۴. تهاترها: هرچیزی در بدن مزایا و معایبی دارد. 
۵. تولیدمثل: انتخاب طبیعی در جهت حداکثر کردن امکان تولیدمثل عمل می‌کند، نه حداکثر کردن سلامتی. 
۶. پاسخ‌های دفاعی: پاسخ‌هایی مثل درد و اضطراب در موقعیت‌ خطر و تهدید سودمند هستند. (ص ۶۳ کتاب)
از همه بیش‌تر فصل‌های مرتبط با بی‌حوصلگی و افسردگی رو دوست داشتم. جایی از کتاب افسردگی رو "شکست‌خوردن در شکست" تعریف کرده بود! فرضیه‌ی جالب و تامل‌برانگیزی بود! جای دیگه‌ای اشاره کرده‌بود به مطالعه‌ای درباره‌ی زنان میان‌سال بدون فرزند. این‌‌زن‌ها هنوز امیدوار بودن تا بچه‌دار بشن و هرچه به سن منوپاز نزدیک می‌شدن آشفتگی و پریشانی‌شون بیش‌تر می‌شده. اما بعد از منوپاز، زن‌هایی که فکر بچه‌دار شدن رو از ذهنشون بیرون انداخته بودن (طبیعتا!)، علائم افسردگی‌شون خوب شده‌بود. یه جمله‌ی خیلی جالب در توصیف این شرایط نوشته‌بود: "طنز تلخ ماجرا این است: اغلب امید ریشه‌ی افسردگی است." !!!
" تلاش برای تغییردادن جهان‌بینی افراد مثل تلاش برای تعویض تیرآهن‌ها در طبقات فوقانی یک آسمان‌خراش است. دلیل و منطق آوردن و بحث کردن فایده‌ای ندارد. آنچه ممکن است اثر کند، پیداکردن رابطه‌ای است که با همه‌ی رابطه‌های پیشین متفاوت باشد." (ص ۲۳۴.)
شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲. 
        

1

          مطالعه‌ی کتاب (یا شاید کتابک:)) رو در یک شب پاییزی از مهرماه ۱۴۰۲ تمام کردم. شروعش هم برمی‌گرده به وقتی مشهد بودیم، چند روزی که تعطیل بود و خب من هم کاری نداشتم و غمگین و آشفته بودم از اینکه اونچه که می‌خواستم اتفاق نیفتاد! بخش کمی از کتاب، باقی‌مونده بود که امروز خوندم. 
کتاب قابل قبولی بود. مختصر بود و قطعا انتظار تفصیل نمی‌شه داشت ازش. در حد خودش سوالات خوبی رو مطرح کرد. اما مثل خیلی از کتاب‌ها، عمیق نبود. شاید اصلا خودشناسی لابه‌لای کتاب‌های روان‌شناسی نیست و باید توی فلسفه دنبال خودمون بگردیم. شاید بهتر باشه بگم "با" فلسفه‌ورزیدن دنبال خودمون بگردیم. اما خب هر مسیری یه نقطه‌ی آغازی داره. و به عنوان نقطه‌ی عزیمت شاید کتاب بدی نباشه. 
کتاب، شناخت خود رو یه جورایی مساوی با شناخت احساسات خودمون دونسته و خب شاید به همین دلیل نتونسته اونقدر که باید و شاید پیش بره. 
این کتاب، دومین کتاب مرتبط با سلامت روان هست که امسال خوندم! باعث شد به سال‌های جدی عمرم و تغییراتم، فکر کنم. یاد حرف سیلویا پلات افتادم. "ناگهان متعجب شدم! زنی که سال پیش بودم، کجاست؟ یا آن که دوسال پیش بودم؟ و در فکر آن زن من اکنون، چگونه آدمی هستم؟" رفتم نوشته‌های دوسال پیش و سال پیشم در مهر رو پیدا کردم و خوندم. نوشتن مداوم روزانه، چه کار خوبی بود که شروعش کردم. باعث شد تو این چند سال، صادق‌تر باشم با خودم. کم کم خودم رو بهتر بفهمم. 
زن سال پیش و دو سال پیش قطعا با زنِ امسال متفاوت بود. 
زنِ امسال توجهش به جزئیات بیش‌تر شده. هم‌چنان علیه سانتی‌مانتالیسم مبتذلِ "در لحظه زندگی کن" هست اما فهمیده جدا از اون تصور مبتذل، یک وجه منطقی هم وجود داره. جزئیات زندگی‌ش، اطرافش، اطرافیانش، فرمِ زندگی‌ش رو می‌سازن؛ پس خیلی مهمن. به جای گذشتن از این جزئیات و بی‌اهمیت‌دونستن‌شون، مکث می‌کنه، با دقت تماشا می‌کنه و لذت می‌بره. هنوز هم گاهی غمگین و خشمگینه، اما کم‌کم داره می‌فهمه با غم‌ها و خشم‌ها چه کنه. هنوز مسئله‌هاش زیادن و هر روز هم بهشون اضافه می‌شه! مستاصل می‌شه و فرار می‌کنه. هنوز جسور نیست. حتی خیلی راه داره برای جسور بودن. اما در حال تلاشه برای ساختن ورژن بهترش. و خب جز این چاره‌‌ی دیگه‌ای هم نداره. 
"چه فکر می‌کنی؟ 
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروبِ تنگ
که راه بسته می‌نمایدت. (چه‌قدر این تصویرسازی رو دوست دارم.)
زمان بی‌کرانه را 
تو با شمار گام عمر ما مسنج. 
به پای او دمی‌ست این درنگِ درد و رنج.
به سان رود 
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند،
رونده باش. 
امید هیچ معجزی زِ مرده نیست
زنده باش... 
سه‌شنبه ۲۵ مهرماه ۱۴۰۲. 
        

16

          دقیق یادم نیست کتاب رو چه زمانی شروع کردم. گودریدز می‌گه دو سال پیش بوده! زمان زود می‌گذره! کتاب رو از وبلاگ امیرمحمد قربانی شناختم. البته قبلا کتاب "سرطان، امپراطور بیماری‌ها" رو از سیدهارتا موکرجی خونده بودم. خیلی سال پیش. وقتی اول دبیرستان بودم و تردید داشتم برم تجربی یا ریاضی‌فیزیک. تردیدهام رو محو کرده بود و به‌جاش، شوق آورده بود به دل کوچیکم. این کتابش رو اما در آخرین روزهای اولین سال ورود به بالین تموم کردم و خوندم! 
به جز توصیه‌ی امیرمحمد قربانی و خوندن یک کتاب مهم دیگه از نویسنده، ابتدای کتاب، چند جمله از هری پاتر! نوشته شده بود که من رو مشتاق‌تر کرد برای خوندن این کتاب کوچیک اما مهم. 
"Are you planning to follow a career in Magical Laws, Miss Granger?" asked Scrimgeour. "No, I'm not," retorted Hermione. "I'm hoping to do some good in the world!"
"هرماینی می‌دونست که قوانین جادویی برای جاودانه کردن جادو نیستند بلکه ابزاری اند برای تفسیر جهان!"
.
مسئله از اینجا شروع می‌شه که نویسنده بعد از یادگرفتن ریزترین جزئیات درباره‌ی چیزهایی که حتی نمی‌دونسته در بدنش وجود دارند!، به این نتیجه می‌رسه که دونستن این اطلاعات وقتی ندونه باهاشون چه کار کنه، فایده‌ای نداره! در روزهای پرفشار رزیدنتی، کتاب "The youngest science" رو می‌خونه و این سوال براش پیش میاد که پزشکی یک علمه؟ علم به معنای دانشی که قوانین خاص خودش رو داره. و این جرقه‌ای می‌شه برای فکر کردن به قوانین پزشکی! 
در این کتاب، سه تا قانون رو با مثال‌های پرکتیکال به زیبایی توضیح می‌ده. 
قانون اول:
A strong intuition is much more powerful than a weak test. 
قانون دوم: 
"Normals" teach us rules; "outliers" teach us laws. 
این برای من خیلی جالب بود. ایده‌ی مرکزی‌ش این بود که ما یه قانون، یک محدوده‌ی تعریف شده، تعریف می‌کنیم و این وسط یک‌سری از داده‌ها، تبدیل به استثناء، داده‌ی خارج از مرکز، می‌شن. باید به این فکر کنیم شاید اون قانون، rule و نرمالی که ما تعریف کردیم کامل نیست نه اینکه فقط اون داده‌ها استثناء باشن! یعنی باید به outlierها بیش‌تر توجه کنیم. مخصوصا توی کارهای پژوهشی بالینی. یک مثال جالبی که زده بود درباره‌ی کارآزمایی‌ بالینی مربوط به یک دارو بود. فکر کنم برای کنسر مثانه مثال زده بود. یک دارویی تولید شده و خب نتیجه‌ی مطلوبی نداشته و تعداد بسیار اندکی بعد از مصرفش رفتن تو فاز remission. خب اینجا معمولا اون پژوهش متوقف و اون دارو هم کنار گذاشته می‌شه. اما این بار یه پژوهشگر خلاق اومده فکر کرده اون "استثناهایی" که به دارو جواب دادن، چرا جواب دادن؟ بعد از بررسی‌های متمادی به این نتیجه رسیده بود که اون داروی کموتراپی روی کنسرهایی با mutation خاصی روی یک ژن جواب داده! و روی کنسرهایی که اون میوتیشن رو نداشتن طبیعتا جواب نداده و خب از قضا بیش‌تر شرکت‌کننده‌ها در clinical trial اون میوتیشن رو نداشتن!
قانون سوم: 
For every perfect medical experiment, there is a perfect human bias. 
این بخش هم جالب بود. خلاف سایر علوم، موضوع مورد مطالعه (subject) در علم پزشکی، passive نیست بلکه یک شرکت‌کننده‌ی active در مطالعه هست. وقتی یک بیمار رو وارد ترایال بالینی می‌کنیم، روان فرد و نتیجتا مطالعه تغییر می‌کنه! اون دستگاهی که برای اندازه‌گیری و بررسی subject هست، subject رو تغییر هم می‌ده! 

در نهایت هم کتاب برای من خیلی شیرین، روان و مفید بود. 
تاریخ پایان مطالعه: یک‌شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۱‌. احتمالا آخرین کتابی که در سال ۱۴۰۱ خوندم.
        

5

          مطالعه‌ی کتاب رو در دهمین روز رمضان ۱۴۰۲ تموم کردم. کوتاه، مفید و مختصر بود. تفسیری از سوره‌ی توحید برای توحید! روش کتاب در بررسی توحید و خلقت و اوصاف و اعمال خدا جالب بود. صفائی حائری می‌گفت گاهی سوالی که ما می‌پرسیم غلطه و طرح سوال درست و تشخیص درستِ مسئله و مسئله‌ی درست، خیلی مهمه. بخشی از کتاب به همین موضوع می‌پرداخت و یک‌جورایی یک نقشه‌ی راه برای جست‌و‌جو در مسئله‌ی توحید بود و این برای من جالب بود. 
یک نکته‌ای که جلب توجه می‌کرد، ارجاع‌های کتاب به سایر کتاب‌های خود نویسنده بود. مخصوصا وقتی بحث درباره‌ی ماتریالیسم بود. انگار اگر کتاب‌های دیگر نویسنده رو نخوانده بودی، متوجه یک‌سری چیزها نمی‌شدی! به نظرم بهتر بود به جای ارجاع به کتاب‌های دیگر نویسنده در پاورقی، یک توضیح کوتاه درباره‌ی اون مطلب در پاورقی داده می‌شد و مخاطب رو برای اطلاعات "بیش‌تر" به کتاب‌های دیگر نویسنده حواله می‌داد. 
در نهایت کتاب برای من مفید بود. یک‌سری نقاط تاریک در ذهنم رو روشن کرد! و بسیار خوشحالم که در این ماه رمضان خوندمش:) 
اَ فِی الله شک؟! 
تاریخ پایان مطالعه: شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۲.
        

2