یادداشت‌های یاسین خسروی (51)

          جهان ازآن ابلهان است و بس!
مهربانان تا ابد زجر خواند کشید اما کجاست آن موعظه‌گری که یادآور شود، پاداش حماقت مهربانی زیباتری از شادی‌است،
ابله ما چیزی بدست نمی‌آورد جز مهربانی مهر بخش‌تر از خود، آرامش غایت خوشبختی‌است نه شادی! 
کتاب زیباست همانند دلی که حتی یک دوست خیالی را ترک نمی‌گوید!
متنی ثقیل ندارد، به سبکی  دل ساده (ژه)، پسرک این داستان است.
از کودکی‌ای پر ماجرا آغاز  می‌شود و با  ساخت خانه‌ای چوبی از جنس پدر بودن در میان غنچه‌های غم بینوایانی به پایان می‌رسد. بوبن در این کتاب همانند دوستی غم‌خوار سخن گفته که انگار در کنار ژه نشسته است و نصیحتش می‌کند، هیچ‌جا نمیبینیم که ژه را نکوهش کند.
بعد از خواندن این داستان این سوال را از خود پرسیدم که چرا نمی‌توانم دست از حسادت به ژه بردارم؟
چرا ژه هیچوشت اشک نریخت و خندید؟
چرا باید حسادت این پسرک سبک‌سر را در سر داشته باشم؟
آیا می‌خوام ژه باشم؟
آیا لیاقتش را دارم؟ معلوم است که  خیر!
تنها حسادت به یک شخص در دلم ماند و داستان به پایان رسید، پایان داستان حق ژه است، شاهانامه اینبار خوش است اما کجا رفت تنها محافظ ژه؟
لبخند زد و نگریست و از شور و شادی گریست!
و حسادت من به یک قلب مهربان تا ابد باقی خواهد ماند!
حسادت به ژه!
        

6

0

1

16

          می‌دونید...
همیشه از همون زمانی که اسکروچ رو شناختیم، همه اونو به چشم یک آدم بی‌احساس و بی‌وجود دیدیم.
خوبی کتاب خواندن اینه که همیشه می‌تونی به وجهه‌های مختلف برادشتشون کنی.
هر نویسنده‌ای چه دیکنز، چه تولستوی، چه دومآ همگی داستان‌هایی نوشته‌اند که می‌شه به شکل‌های متفاوتی برداشت بشن، برای اولین بار بیایم اسکروچ رو نه با دیدگاه دیکنز و مارلی بلکه از نگاه خودمون و خود اسکروچ ببینیم، مشکل دورانی که چارلز دیکنز باهاش درگیر بود، سردرگمی بود نه ناخن خشکی اسکروچ. یه بار هم شده بیاید از دنیای خودمان اسکروچ را ببینیم نه دنیای دیکنز و کریسمس‌.
اسکروچ همونطور که با روح دوم یعنی بعد مارلی، اولین روح کریسمس به گذشته و کودکی خودش برگشت، به دورانی که کودکی پیش نبود، مظلوم و معصوم. اگه دقت کرده باشید اسکروچ در خانواده‌ی جالبی بدنیا نیامده بود و در مدرسه هم کسی محل بهش نمی‌ذاشت چه درست، چه غلط؛ تنهایی در کودکی، بر اساس منطقه‌بندی‌های سیستم آموزش انگلستان به احتمال زیاد همه اشخاصی که در داستان هستند از خواهر و کارمندانش گرفته در اون مدرسه در یک ناحیه پیشش بودن، با اولین روح،  اسکروچ می‌بینیم که کسی به جز یه دختر بهش حتی کریسمس رو هم تبریک نمی‌گه، طبیعتا هم میره خونه کریسمس تو سرش کوبیده میشه و از همکلاسی‌ها و همه افراد دور و برش که در آینده میبینه متنفر میشه‌، کدوک که نمیتونه یه سری چیزها رو تحمل کنه!
با روح سوم به کریسمس حال میریم جایی که اسکروچ شادی خانواده‌اش رو میبینه و لذت می‌بره، برعکس چیزی که هممون فکر کردیم بی‌احساس نبود مخصوصا وقتی که دو بچه رو میبینه جهل و نادانی، اسکروچ می‌ترسه ، یعنی اینکه اون بچه‌ها رو خیلی خوب درک می‌کنه پس بی ذات نیست.
کسی مثل اسکروچ رو ما می‌سازیم، نه پول و ثروت.
اسکروچ در اول کتاب تمایلی به کمک به خیریه و مردم نداره چون هیچ کس به جز خواهرزاده کوچکش به خودش زحمت محبت به اونو نداده، در حالی که برای موفقیت تلاش می‌کرده تنها و بی‌کس بوده...
زندگی همه‌ی آدما مثل یک گل هستش در حالی که خارهایی بر ساقه اون قرار داره، سختی‌های زندگی آنقدر گلبرگ‌ها رو میکنن تا به جز یه تار خاردار و بد شکل چیزی نمونه، اسکروچ دیگه کارش به اونجا کشیده شده...
پس مارلی و ارواح به اون فرصتی دیگه میدهند و اسکروچ به ذات واقعی خودش برمی‌گرده‌.
هممون خیلی شبیه اسکروچیم مگه نه؟!
مواظب باشیم، شاید به ما فرصتی داده نشه! 
بیاید با دوران خودمون این داستان رو تحلیل کنیم، این داستان ماست که دیگه حتی نای گفتن سال نو مبارک! رو هم نداریم، فکر کردیم که خیلی از اسکروچ پاک‌تریم؟!
خب شاید، ولی با رفتارهایمان قراره اسکروچ‌های زیادی بسازیم، فکر کردید مارلی چرا اون همه یوغ به گردنش بود؟! 
صد در صد یکی یوغ‌ها به خاطر کمک نکردن به خودش و اسکروچ بود.
مهربونی و هدیه  یک گلبرگ تنها کاری که می‌تونیم انجام بدیم، بیاید همه‌امان مثل خواهرزاده اسکروچ باشیم
حتی در حد لبخند و فریادی محبت کنیم.

به قول حافظ:

پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟
معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟
        

5

          سلام
رمان کوتاه فوئنتس، رمانی که در وصف خانمی به نام اینس نوشته شده تا سختی‌های علاقه به حرفه و مهاجرت را به تصویر بکشد.
داستان رمان از جایی شروع می‌شود که اینس با استعداد خوانندگی به محفل گروه ارکستری وارد می‌شود، گروه ارکستری که فاوست را تداعی می‌کنند، فاوست را می‌نوازند و طرح می‌کنند و می‌آمیزند.
در این تلالوی صدای، آرشه‌ای بر ویالون زندگی رهبر ارکستر و اینس دمیده می‌شود، به طاق تالار تنیده می‌شود و دوباره در چشمانشان همانند کودکی معصوم اما خودخواه آرام می‌گیرد...
رمان همانند همیشه با قلم پر مهر فوئنتس که از توصیف و وصف بی‌کران خود، آغاز می‌گردد؛ با آگاهی کامل از جهان موسیقی، از ملت خودش مکزیک، از قلب اینس و ذهن رهبر ارکستر...
با وصف و خاطرات هر  یک پیش رفته  و پایان می‌یابد.
داستان رمانی‌است که سختی‌های یک خانم بااستعداد اما غربت‌زده را به تصویر می‌کشد، مسئله‌ای که شاید خیلی وقت‌ها از زندگی سخت انسان‌ها مورد غفلت قرار می‌گیرد؛ غم غربت، امید استعداد، درد عشق سه تاری هستند که بر صفحه چوبین زندگی اینس سوار اند و نواخته می‌شوند.
برای درک کمی از زندگی با تشبیه‌های زیبای فوئنتس از جهان موسیقی، اسطوره‌های یونانی و حسرت‌های خود فوئنتس، خوانش کتاب همراهی بی‌نظیری خواهد داشت.

        

3

11

          یک رمانک لمپین
داستانی غرق در وصف خواهر و برادری...
داستان با غم از دست دادن اولیا آغاز می‌شود با افسردگی شدید پسر، دلسوز بودن دختر ، دوستانی سیاه سیره و ... به سر می‌رسد.
روبرتو بولانتیو با نوشتن داستانی کوتاه در سبک رئالیسم غمناک تاثیر از دست رفتن پدر و مادر در خانواده را به ترسیم می‌کشد،  برادری که عزت نفس خود را از دست می‌دهد و خواهری که برای حفاظت خود و برادرش دست به هر کاری می‌زند، خود را فراموش می‌کند و از روح و روان، زندگی و نفس خود می‌گذرد تا شاید بتواند لبخندی ایجاد کند.
داستان بولانیو دغدغه‌های یک خانم را نشان می‌دهد که در تنهای بزرگسالی و بلوغ گمشده است و برای نجات خود دست به هر عملی می‌زند، در این داستان قدرت و شهامت دختر خانواده به زیبایی به تصویر کشیده شده است.
با ورود دو فرد ناشناس به زندگیشان زندگی آنان تغییر عمیق‌تری می‌یابد و پایه‌های زندگی خواهر و برادر را تنها با خود مظلوم‌نگاری‌های خود به سستگی می‌گرایانند، بولانیو به زیبایی تاثیر دوستان را در مواقع افسردگی و غم به تصویر کشیده است که هر دوست چگونه با شخص و خانواده او برخورد می‌کند، بولانیو معنای خط مشی‌های زندگی را به خواننده می‌آموزد که هر شخص باید جایگاه خود را حفظ کند.
عجیب اینجاست که این داستان از آخرین داستان‌اای روبرتو بولانیو است!
        

16

          درد آن دوران که دستان در هم نهادیم، ز بهر یکدیگر ضربتی خوردیم و برادری نهادیم، بیست سال آزگارتر از زخم‌هایمان گذشت، باز کور می‌آیم، بپذیر مرا که جز امید شان‌هایت تکیه‌گاهی ندارم...

سلام و درود

جلد دوم رمان سه تفنگدار
داستان از سر گرفته می‌شود، بیست سال گذشته...
پروتوز در کاخش، آرامیس در کنامش و آتوز در بیشه‌اش.
باری دیگر با دارتین‌یان همراه می‌شویم.
انقلابی در فرانسه‌است باری دیگر کشورشان آنان را خواند، باری دیگر دست‌های زخمی آنان را خواهند.
دستان هر یکشان توان ندارد، در کوی جاودانان قدم نهادن از آن چهار نفر نیست، ذوق جوانی دیگر نیست، حتی دگر کلیه‌ها آنان را یاری نکند...
دارتین‌یان سوار بر اسبش به دنبال برادرانش رود...
همانند رودی خون‌آلود که می‌داند برای اصلاح دنیا، راهی جز ریشه‌کن کردن شیطانی به نام انسان نیست، به دنبال دیگر شیاطین هم صفتش می‌رود...
برجی فرسوده در فرانسه ۲۵ سال است پا برجاست، ۴ پایه و چهار تفنگدارمان، دو پایه مدور و دو پایه موازی، در صحن برج فرانسه قرار دارد و مردمش، سنگینی همه بر دوش این ستون‌های خسته است...
بارون‌ها، مارشال‌ها و ستوان‌ها شمشیرهایشان را به افتخار چهار اطلس فرانسه در بالای کاکل خروس کلاهشان قرار می‌دهند، لباس‌هایی به رنگ دریاهایی که وظیفه خنگ نمودن بازوان اطلاس را دارند، بر تن دارند، به افتخار آپولون و آتنا کلاه و کاکل و مرکبی سرخ حمل می‌کنند، به افتخار زئوس می‌تازند و به احترام هیدس اشک می‌ریزند.
سه تفنگدار همراه دارتین‌یان با فراموشی کوپید در بیست سال پیش به آلسست درود می‌فرستند، با فرزند مدوسا مقابله می‌کنند و هومر را از سرزمین گُل‌ها (فرانسه کهن) شادمان می‌سازند.
دارتین‌یان همانند هرمس چنگش را بر زمین می‌گذارد و دوستان اینبار با غم هلن یکدیگر را در آغوش می‌گیرند...
رمان الکساندر دوما با شکوهی زیبا به پایان می‌رسد، شکوهی که هر داغدار برادری را دلتنگ بردار از دست رفته‌اش می‌کند چه او که دیگر برادر را نبیند، چه او که برادرش از خونش نباشد، په او که خود برادی باشد؛ به دنبال خویشتن دلتنگ می‌گردد.
الکساندر دوما نه برای افتخار نه برای شهرت این رمان را نگاشته نه برای ستایش...
برای وداع با همرزمان، برادران و خانواده‌اش قلمش را با اشکش تر نموده، در جوهردان قلب دریده گذاشته و با شمع روحش آن را مهر زده..‌.
رمان سه تفنگدار، به حای عشق معشوقان فرانسوی، عشق برادران ناهم خون را روایت می‌کند.
آنتوان تادو (۱۹۲۵- ۱۸۴۶)، لژیون دونور (شوالیه) فرانسوی نمی‌تواند زیبایی این رمان را با کشیدن آرشه خود بر ویولنش وصف کند‌.
[باغِ بهشت و سایهٔ طوبی و قصر و حور]
[با خاکِ کوی دوست برابر نمی‌کنم]
[تلقین و درسِ اهل نظر یک اشارت است]
[گفتم کِنایتی و مکرر نمی‌کنم]
(حافظ)
        

4