یادداشت‌های ساناز مهدوی (30)

ساناز مهدوی

ساناز مهدوی

3 روز پیش

           این کتاب در رشتهء روانشناسی، هم منبع تدریس کارشناسی و هم منبع کنکور ارشده. بیشتر، محتوای علمی و جاسازهای موجود در روان رو بررسی می‌کنه و مکمل اسلامی "روانشناسی فیزیولوژیک" هست که این یکی هم، از مواد درسی و کنکوری رشتهء روانشناسی هستش. 

درکل، کتابی هست که شما رو به فلسفه علاقه‌مند نمی‌کنه و من بعد از ۳بار بادقت خوندنش برای کنکور، نه تنها به فلسفه(چه اسلامی چه غربی) علاقه‌مند نشدم، که به این نتیجه رسیدم که این حوزه، منطقهء ممنوعه‌ای هست که نباید بهش نزدیک بشم. یعنی درواقع مهر تاییدی زد روی پیش‌داوری من دربارهء فلسفه و عرفان.
تااینکه بعدتر موقعیتی پیش اومد و استاد خوبی داشتم که از زاویه‌ای جذاب، دربارهء فلاسفه و عرفای اسلامی از جمله ابن‌سینا، سهروردی، ملاصدرا‌، محی‌الدین عربی و این‌ها برامون گفت. و من متوجه شدم که آشنایی و مواجههء اولیه‌ام با این حوزهء اسلامی از چه زاویهء کم‌نور و کم‌معنایی بوده...

ناگفته نماند همین تقسیم‌بندی علمی که کتاب از "حواس" و "قوا" ارائه می‌ده، اگر بعدش با منابع درست‌ودرمون و معناگرا مثل کتاب دوست‌داشتنی "سه حکیم مسلمان" دکتر نصر بخواین خوندن فلسفه و عرفان و آشنایی با اشراق رو ادامه بدین، یه مقدار خصوصا توی بخش مطالعهء ابن‌سینا و ملاصدرا می‌تونه پیش‌زمینه‌ای کمک‌‌حال باشه‌. 

الان هم که مشغول خوندن کتاب عرفانی "آداب الصلوه" هستم، وقتی دربارهء کنترل حواس و قوای باطنه و خیال صحبت می‌کنه، می‌بینم که باز این متن علمی( تکرار می‌کنم نه معنایی) به من خواننده در فهم سازوکار کنترل ذهن و نفس کمک‌هایی می‌کنه. 
ولی همچنان تاکید می‌کنم که اولین مواجهه‌تون با علم‌النفس این کتاب علمیِ کم‌احساس نباشه.

        

1

ساناز مهدوی

ساناز مهدوی

4 روز پیش

1

          حاج احمد کاظمی، شهید عزیز...

خط تماس را خواندم.

زمستان خواندم؛ شما هم زمستان رفتی... برای من که تازه همان روزها شناخته بودمت که اصلا همان زمستان و همان دی‌ماه بود که می‌رفتی.

یادم نیست کتاب را دقیقا چه‌وقتی و با چه پیش‌فرضی شروع کردم؛
اما از شروعش برایم آشنا از آب درآمد.

من از همان جملات اول به‌قدر "محمود" می‌شناختمت و دوستت داشتم؛ و دل‌شورهء رفتن و نرفتنت با من بود...

هوای سرد و مرطوب و مه‌آلودِ آن شبِ اول را می‌شناختم.
با تو آنجا بودم حتی. همان سال، همان زمستان، همان روز و شبِ قبل از روز شهادت.

می‌فهمیدم خط تماس را؛
دلتنگ مهدی‌ات بودی،
دلتنگ پری‌سایم بودم و هستم. به او می‌گفتم "عصای دستم".
به خودش می‌گفتم؛
من مثل تو خجالت نمی‌کشیدم در رفاقت با بهترین رفیقم... چون من دختر بودم؛ و تو مَردِ جنگ بودی.

می‌دیدم که می‌روی و می‌آیی در دههء خاطرات؛
در آن یک‌دهه از عمرِ به پنج‌دهه نرسیده‌ات؛
می‌روی به خاطرات بیست تا سی‌سالگی.
می‌روی و می‌آیی؛ پس و پیش... چراکه زمان ندارد دفاع مقدس و خاطراتش.
کلهم یک‌لحظهء عاشقانهء خدایی و باقیست....
همان که شهید آوینی هم کشف کرده:
که ما غیرِ شهدا را "زمان" با خود برده است؛ و بلکه دور خود چرخانده است و گیج کرده است...
ما گیج می‌شویم در هجوم خاطرات تو.

تو مَرد جنگ بودی؛ هجوم می‌آوردی به دشمن.
خاطراتت اما از دفاعی مقدس می‌گفت؛ حمله نمی‌کردی بهشان؛ بی‌دفاع می‌ماندی در برابر هجومشان، بارششان؛ که سیاهی‌های روزگاری را که در آن، خبری از شهادت نبود، می‌شست برای تو...
یقینا کله خیر...

آن یک دهه، خوب شنیده بودی‌شان، خیره بودی بهشان، دل سپرده بودی بهشان، و دل برده بودند از تو.
دل برده بودند و بی‌دفاع شده بودی...
خودت هم شاید خبر نداشتی،
تا گذر سال‌ها بی‌تاب‌ترت کرد و بی‌دفاع‌تر.

من فقط کمی درکت می‌کردم؛ چون خط تماسم جواب نمی‌داد با پری‌سا.
پری‌سایی که بیست تا سی سالگی من را با رفاقت، با خواهری ساخته بود.
می‌فهمیدمت؛ چون من هم دوست داشتم هرچه که بیست‌ تا سی‌سالگی‌ام را و تعریف من از خودم را ساخته بود.

می‌رفتی و می‌آمدی در خاطراتت.
و من گاهی آن‌قدر پابه‌پایت رفتم و آمدم که مسیرها را همه یادم مانده!

و یکبار طوری زمین‌گیرِ حالت شدم که کتابِ باز را روی صورتم گذاشتم و آن را و حا‌ل‌هوایش را فقط نفس کشیدم در سکوت...

وقتی با مهدی باکری‌ات از دشتِ بهاری می‌گذشتی،
وقتی با خرازی‌ات بیرون زده بودی از سنگرِ اتاقِ جنگ،
همهء آن وقت‌ها که می‌دیدم صحنه‌ها و احساساتش، آهسته می‌گذرد برایت؛
و گوشَت آنجا زیاد کار کرده
و نگاهت و قلبت بیش از حدِ طاقتِ جانت ثبت کرده‌اند ریز‌به‌ریز را،
همه اش را همراه تو بودم.

شنیدی پیغامم را در آن دشت بهاری؟ که برایت "عید مبارک" آرزو کردم؟
این را چطور؟ شنیدی؟
که یک‌طرفه از تو قول گرفتم روزی پشت‌‌سرت راه بیفتم و تمام خاطرات هشت‌ساله‌ات را لحظه‌به‌لحظه کنارت تجربه کنم؟
که به جایت زندگی کنم؟
که حریص‌تر از این‌ها هستم به شناختت، و به تجربهء آنچه خوب دیده‌ای و شنیده‌ای و آنچه دلت را آنچنان نازک کرده بود و یکتاپرست.
می‌خواهم باشم و ببینم که در دَم، چطور تصمیم می‌گرفتی و بر چه‌ها صبوری می‌کردی در همان دَم.
می‌خواهم درک کنم عاشقانه‌های رفاقت‌هایت را؛
که چطور به‌لطفِ عشق، تمرین کرده بودی یکتاپرستی را...

با سند شنیدم که برای این تجربه‌های پس از مرگ، لازم نیست حتما بهشتی باشم، تنها لازمست خواهشم باشد. پس نگران نیستم که نشود؛ و یقین دارم که می‌شود!

ممنون آمدنت در زندگی‌ام هستم.

سعی‌ات بین صفا و مروهء جهاد و خدمت، برای کارنامهء یمینی‌ گرفتنت از خدای روز عرفه در روز عرفه، قانعم می‌کرد که دلم نیاید از سرِ نگرانی و خودخواهی، ناراحت و ناشکر باشم که خدا جوابت را داد؛ و تو را به‌مقصدِ شهادت رساند.

یادم نیست در پایان شرح ماجرا در فصل آخر، گریه کردم یا نه؛
اما خودم را می‌شناسم... قانع نشده بود دلِ یتیمم.
و شاهدش چند وقت بعد خودش را نشان داد؛
وقتی در خواب، خودم به‌جایت سقوط کردم.
البته که تو پرواز کرده بودی نه سقوط...
و البته که کیف کرده بودی در آن لحظات، همان‌‌طور که به آقا محمدمهدی‌ات بعدتر گفتی...

در بالای همین صفحه از سالنامهء "یادگار" تو که درحال نوشتن آخرین جملاتم،
از امامی که سرسپرده‌اش بودی نوشته، و برای غمگین نماندنِ من و همهء دل‌سپرده‌هایت از رفتنت، ای شهید، حجت را تمام کرده وقتی فرموده:

"خوشا به حالِ آنان که با شهادت رفتند."
#اللهم_الرزقنی_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
        

1