یادداشت ساناز مهدوی
1404/2/8
من کتابو ده-دوازده سال پیش خوندم و همونموقع این برداشتی بود که اول کتاب یادداشتش کرده بودم: "«مرسو» پوچ انگار است و فلسفهء دنیای "بودن" را پوچ دیده است. اما یک ویژگی مثبت دارد و هم آن برگ برندهء اوست! او اهل ادا نیست؛ همان را زندگی میکند که صادقانه میاندیشد. این صداقت، یک روز در آینده اسباب نجاتش خواهد شد (همین اتفاقا بهعنوانِ ابزاری علیه خودش در دادگاه، دربارهء ماجرای نحوهء حاضر شدنش در مراسم سوگواری و خاکسپاری مادرش استفاده شد!). پوچ اندیشی این انسان، بیشتر از هرکسی خودش و حیات خودش را تهدید میکند! اما او حیاتستیز نیست... همین طرز تفکر و شیوهء «هرچه پیش آید خوش آید» که مرسو در پیش گرفته بود، در نهایت او را به سمت مرگ و نابودی کشاند. او بدون هیچ استدلال و سبکسنگین-کردنی و برگزیدنی، با آدمها و وقایع پیشآمده روبهرو میشد؛ مثلا «مارسون»..." هنوزم به نظرم "بیگانه" دربارهء پوچی هست؛ در عین اینکه زاویه دید و موضع نویسنده، خیلی هم پویاست و دلسوزانه و آسیبشناسانه. بخش زندانیشدن مرسو و رویاروییاش با اوضاعواحوال درونیاش و فرصتی که برای تحلیل خودش و دعوتی که ازطرف کشیش برای رهایی از شرایط دریافت میکنه، بسیار پرمعنا و زیباست. منم کتاب رو با ترجمهء جلال آل احمد خوندم. در کل اما اصلا اگه متن حتی چندخط سانسور-لازم باشه به کسی توصیهاش نمیکنم. چرا از هنر و فنّ برگردانِ کمآسیبتر مطلب، توی ترجمههامون کمتر بهره میبریم؟ یادمه خانم "ویدا اسلامیه" توی ترجمهء یکی از جلدهای هری پاتر، برای بخش رقصهای زوجیِ دانشآموزها از همین نوع برگردان استفاده کرده بود و "کنار هم قدم میزدند" یا همچین جایگزین مرتبطی به کار برده بود؛ چون مخاطب، کودک و نوجوان ایرانی بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.