یادداشتهای زینب جابری (9)
1404/3/24

اگه یه کتاب میخواین که تا نصفه شب نتونید چشماتون رو از روش بردارید، این کتاب رو بخونید! کتاب رو به نصیحت مادرم خوندم و قصد و نیتش هم از معرفی کتاب فهمیدم، و باید اعتراف کنم که زندگی تلخ محبوبه هم دلمو شکوند هم ترس به دلم انداخت. ترس از اینکه چجوری این همه حس خوب و عشق نسبت به یه آدم میتونه در مرور زمان تبدیل به نفرت و کینه بشه؟ چجوری میشه که آدم گرفتار عشق اشتباه میشه؟ دل بیچاره ی آدم چه گناهی کرده؟ خلاصه که قلبم تیکه تیکه شد با خوندنش. البته فکر میکنم نویسنده یه ذره زیاده روی کرده بود. مثلا مردن منصور. مگه محبوبه چه گناهی کرده بود؟ الان که دارم این یادداشت رو مینویسم با خودم فکر کردم کاش بتونم یه داستان برای سودابه بسازم. خیلی دوست دارم بدونم بعد از شنیدن تجربه های عمه اش چیکار میکنه. احتمالا کمتر کسی داستانش رو ندونه ولی اگه بخوام خلاصه بگم: پیرزنی به نام محبوبه، داستان تلخ جوانی اش را برای برادرزاده ی جوان خود تعریف می کند و از عشق اشتباه و تباه شدن زندگی اش میگوید. تصویر یادداشت: محبوبه ی شب
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/9

تونستم با تموم شخصیت های کتاب به جز دکتر پارسا ارتباط بگیرم. سوالاشون، دغدغه هاشون و سوال مهم شخصیت اصلی کتاب:(آیا خدایی هست؟) این سوالیه که یه مدت طولانی ذهن منو درگیر کرده بود و مطمئنا خیلی دیگه از آدم ها هم درگیر این سوال بودن یا هستن. اما برای پاسخ این سوال باید رفت سراغ دکتر پارسا، کسی که می خواست برای عشق فرمول بنویسه ولی وقتی فهمید نمی تونه تمام آرمان های ذهنیش فروریخت. و اما خدا: خدا هم دقیقا مثل عشقه. این نتیجه گیری من بعد از خوندن این کتابه. کسی نمیتونه برای اثبات وجود خدا فرمول بنویسه یا دلیل مشخصی بیاره به این خاطر که خدا و عشق چیزی فراتر از علم و منطقن. ما نمی تونیم خدا رو ببینیم، همونطور که نمی تونیم عشق رو ببینیم. اما هممون یه جایی ته وجودمون خوب می دونیم که خدایی هست،همونطور که میتونیم صدای تپش عشق رو از اعماق قلبمون بشنویم. فقط نیاز به یه تلنگر داریم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.