حرف اول
مواجههی با آثار بزرگ هنری همیشه مرا غرق تفکر میکند. البته منظورم از «بزرگ»، مقیاس آنها نیست؛ ارزش حرفیست که میخواهند منتقلش کنند. آثاری مثل «Ikiru» که چکیده و عصارهی سالها زندگی، علمآموزی و کسب تجربهی خالق آن است. آثاری مثل «Eternity and a Day» که به مانند وصیتنامهای از پدری دلسوز، دست ما را میگیرد و تکتک پستی و بلندیهایِ زندگیِ پیش رویمان را نشان میدهد و از ما میخواهد که اشتباهات این پدر پیر و خطاکارش را تکرار نکنیم.
نکتهی مشترکی که تا حالا در تمامی این آثار هنری بزرگ دیدهام، سادگی پیام نهایی آنها بوده است. مهم نیست که اثرش مثل Synecdoche, New York پیغام را بیستبار دور سرش بچرخاند یا مثل «طعم گیلاس» حرفش را بدون کوچکترین ابهامی بزند؛ همهی آنها در نهایت مسیری که منِ مخاطب را با خود همراه کردهاند، ایدهای بسیار ساده برای انتقال دارند. همان ایدههایی که از دوران کودکی دیگران به من یاد دادهاند؛ «عشق و محبت»، «گذشت و بخشش»، «ایثار و از خود گذشتگی» و...
این مفاهیم، خیلی خیلی قشنگ و دلنشین هستند؛ اما بزرگتر که شدم، کمکم فهمیدم که دنیا به همان سادگیهایی که فکر میکردم، نبوده است. دنیا خیلی پیچیدهتر از آن است که «محبت» نقشی در آن بازی کند؛ محبت باعث میشود که افراد منفعتطلب با کوچکترین بهانهای از من سواری بگیرند. هر کسی شایستهی «بخشش» نیست؛ چون اگر اشتباهی ببینیم و آن را ببخشیم، رسماً اجازه دادهام که دوباره تکرار شود و قبحش بیشتر ریخته شود. به خاطر بازیهای دنیا همین ارزشهای کودکی کمکم محو میشوند و جستجوی من برای ارزشهای جدید آغاز میشود. حالا باید به هر در و پیکری بزنم و دنبال «معنا» و «ارزش» جدید بگردم که جای خالی ارزشهای قدیمی را پر کند. فلسفهی غرب چه حرفی برای زدن دارد؟ گفتههای روانشناسی تا چه حدی درست است؟ فلسفهی شرق چه میگوید؟ بودا چه گفته است؟ اسلام چه ادعاهایی دارد؟ آیا میتوانم بالاخره به ارزشهای واحدی برسم؟ اگر هم برسم، آیا میتوانم پایبند به آنها باشم؟ و هزار پرسش دیگر که آدم را حقیقتاً خسته میکند.
برگشتن به خانهی اول
با همهی اینها، زمانی که با آثار بزرگ هنر مواجه میشوم، فضایی کاملاً دور از این بیمعنایی را حس میکنم. آنها اصالت چندانی به «معنا» نمیدهند، که برعکس، هشدار میدهند که «اگر بخواهی مدام به دنبال معنای جدید بگردی، مطمئن باش که تا آخر عمرت هم به آن نمیرسی و در حال میمیری که نه معنایی برای زندگیات پیدا کردهای و نه فرصتی برای استفاده از زندگیات داشتهای». همهی آنها از بار معنا میکاهند و موضوع دیگری را پیش پای ما میگذارند: «ایمان»؛ آن هم ایمان به همان ارزشهای پیشِ پا افتادهای که از بچگی درِ گوشهای ما خواندهاند: «عشق و محبت»، «گذشت و بخشش»، «ایثار و از خود گذشتگی» و...
مثل این میماند که بعد از سالهای گشتن به دنبال معنا و دقیقاً مثل حرفی که «Eternity and a Day» به تصویر میکشد، بفهمیم که «کل معنا و ارزشی که به دنبالش بودم، در تمام این مدت جلوی چشمم بود و من آن را نادیده گرفتم». ما دانستهها را بیخیال شدیم و به جای عمل به آنها، دست به دامن نادانستهها شدیم.
این آگاهی از غفلت، در عین حال هم خوشحال و هم ناراحتم میکند. خوشحال میشوم، چون میتوانم قدر فرصت دنیا را بیشتر بدانم؛ و ناراحت میشوم، از این مدتی که دور خودم چرخیدم و باز هم برگشتهام به خانهی اول. و ناامید میشوم، چرا که میدانم میلیونها نفر قبل از من به آگاهی از این غفلت رسیدهاند و باز وضع دنیا و کشور ما همین است. و امیدوار میشوم، چون تکیهگاهی به نام «ایمان» به من معرفی شده است.
داستان سه و نیم برادر
همهی اینها را گفتم که برسم به «برادران کارامازوف». داستان این برادرها و پدرشان، به شهری کوچکی یا روسیهی تزاری برنمیگردد. داستان آنها، روایت هرروزهی زندگی آدمهایی هست که هر چقدر هم به خیال خودشان «پیشرفت» کرده باشند، هنوز متوجه غفلت خودشان نشدهاند.
رمان «برادران کارامازوف» شرح انسانهای خوشطینتی است که بر اثر گذر روزگار، اتفاقات پیچیدهی آن و گیرافتادن در بازی عقل و احساس و شک و ایمان، به قدری بدکاره شدهاند که به کار بردن لفظ «حیوان» برای آنها، توهین به شان حیوان خواهد بود. (البته که در مقابل از این انسانهای حیوانصفت، گاهی رفتارهایی فرشتهمآبانه برمیخیزد که به ما سرشت پاک و معصومیت اسیرشدهی شخصیتها را یادآوری کند.)
روایت این سه نفر، آوردگاه احساس و عقل و ایمان است. کتاب به تکتک شخصیتها به خوبی میپردازد و جنبههای شخصیتی هر یک را با مواجهکردنشان با دیگر شخصیتها، از جنبههای گوناگون بررسی میکند. حضور نمایندههایی از طرز تفکرهای گوناگون در روند داستان و در بین شخصیتهای اصلی جایی برای ابهام باقی نمیگذارد و حرف اصلی نویسنده را به خوبی منتقل میکند.
برای بیان حرف اصلی نویسنده و نظراتش در مورد عشق و ایمان، به هیچ وجه قصد ندارم در مورد خود داستان یا شخصیتهای آن صحبتی بکنم و معتقدم که حداقل این داستان باید توسط خود فرد تجربه شود و صرفاً در مورد سه مورد از مواردی که شاکلهی اصلی معنایی کتاب را تشکیل میدهند به اختصار مینویسم:
1. نبرد میان شک و ایمان
میگفت به بشریت عشق میورزم ولی آنچه مرا به تعجب وامیدارد این است که بشریت را در جمع و به طور کلی دوست دارم، نه به طور انفرادی، یعنی جزا از دیگران و به عنوان یک فرد. در رویا همیشه میبینم که به نحوی خارقالعاده بشریت را دوست دارم، حتی تا آنجا که حاضرم به هر دلیلی که شده، اگر موقعیتی پیش بیاید که جان مردم در خطر باشد، به خاطر آنها جانم را فدا کنم؛ ولی حاضر نیستم حتی اگر برای دو شبانهروز هم که شده در اتاقی که شخص دیگری در آن بستری است، سر کنم. این را به تجربه دریافتهام. به محض اینکه فردی به من نزدیک میشود، وجودش عزتنفسم را از من میگیرد و استقلال فردیام را از بین میبرد. ظرف بیست و چهار ساعت از آن شخص، اگر از بهترین آدمها هم باشد، منزجر میشوم؛ به طور مثال به این خاطر که غذایش را به کندی میخورد، یا به این علت که سرماخورده و زکام شده است و دایماً بینیاش را میگیرد و فین میکند. آنوقت به همهی مردم دشمن میشوم. این امر هم برایم پیش آمده که وقتی از یک نفر بدم آمده، عشقم به بشریت به همان اندازه شدت گرفته است.
- برادران کارامازوف، مجلد اول، کتاب اول
حرف اصلی رمان برادران کارامازوف، دعوای میان شک و ایمان است. شخصیتهای اصلی رمان به خوبی دو طرف این غائله را به تصویر میکشند. آلیوشا (برادر سوم) و «زوسیما» (سالک تارک دنیا و مراد آلیوشا) در سمت ایمان و «ایوان» (بردار دوم) و اسمردیاکوف (که خودتان باید با او آشنا شوید) در سمت عقلانیت محض. داستایوفسکی شک منطقی را زایندهی رد وجود خدا و در نتیجهی آن، رد مفاهیم پایهی اخلاقی میداند؛ به همین دلیل است که شخصیتهای شکگرای رمان او، به شدت سرد، ناامید و افسردهی از دنیا و مردم آن هستند. و در طرف مقابل، افراد باایمان رمان، امیدوار، خوشاخلاق و خوشحال به تصویر کشیده شدهاند.
البته نویسنده همواره طرف ایمان را نگرفته است. در روایتی چند صفحهای و طولانی به نام «بازجوی بزرگ» که ایوان برای آلیوشا شرح میدهد، انتقاداتی جدی به ساختار کلیسا و تصویری که از خدا برای مردم ساختهاند وارد میکند و ادعا دارد که تصمیم به داشتنِ ایمانِ دینی، همراه با قربانیکردن بخشی از منطق فکری و «آزادی» خواهد بود.
2. بارِ سنگین آزادی و رنج آزادی
وقتی که تو (عیسی مسیح) را بر فراز صلیب هو و مسخره میکردند و میگفتند: «از صلیب پایینآ، آنگاه ما به تو ایمان میآوریم.» پایین نیامدی، باز به این دلیل پایین نیامدی که نخواستی بشر را با معجزه به بردگی بکشانی و تو تشنهی ایمان آزاد بودی، نه ایمان ریشهگرفته از معجزه. تو با شود و حدت طالب عشق آزادانه بودی، نه خلسههای خاضعانه بردهای در برابر قدرتی که یکبار برای همیشه او را ترسانده است؛ ولی در این مورد هم تصوری بیش از اندازه متعالی از بشر داشتی. چون انسان هر چند هم یاغی آفریده شده باشد، باز هم ذاتاً برده است.
- برادران کارامازوف، مجلد اول، از روایت «بازجوی بزرگ»
روایت «بازجوی بزرگ» -که شاید مهمترین بخش این کتاب باشد- حول آزادی انسانها میچرخد. ایوان با نقل آن ادعا میکند که انسانها چه بخواهند و چه نخواهند، با طلسمی به نام «آزادی» آفریده شدهاند. و اگر به حال خودشان واگذار شوند، این آزادی در نهایت باعث نابودیشان میشود؛ چرا که مردم ضعیفند و نمیتوانند بار انتخابهای خودشان را به دوش بکشند. به خاطر همین هم به دنبال کسی یا چیزی میگردند که بخشی از این آزادی خود را به او واگذار کنند و در ازای آن، از نابودی خودشان جلوگیری کنند. به خاطر همین به ناچار خفت را به جان میخرند و خود را تسلیم کلیسا میکنند و تا پایان عمرشان از این ایمان خیالی و ضعفشان زجر میکشند. حرفی که مقابل این دیدگاه در کتاب مطرح میشود این است که اتفاقاً آزادی شرط ایمان است و ایمانی واقعی است که همراه با رنج و برخاسته از آزادی باشد و نه برخاسته از رنجِ آزادی و راهی برای فرار از آن.
3. مسئولیت اخلاقی و اجتماعی
بهویژه بهیاد داشته باش که تو نسبت به هیچکس نمیتوانی داوری کنی. چون هیچ فردی نمیتواند در مورد یک جنایتکار داوری کند، مگر اینکه درک کند که خودش هم نسبت به این کسی که میخواهد داوری کند، مقصر است. فقط موقعی که به این حقیقت پی ببرد میتواند داوری کند. چون اگر من آدم باانصاف و درستکاری بودم، شاید در دنیا هیچ مقصری پیدا نمیشد....
... اگر ناجوانمردی و جنایتکاری انسانها تو را به خشم بیاورد و دچار اندوهت سازد، تا آنجا که میل به انتقامجویی را در تو برانگیزد، از این احساس بیشتر از هر چیزی بترس، برو و همان رنجهایی را جستوجو کن که اگر گناهکار بودی، دچار آن میشدی. این رنجها را بپذیر و تحملشان کن تا دلت آرام گیرد و درک کنی که تو هم به نوبهی خود مقصری، چون به عنوان تنها فردی که میتوانسته راه را بنماید و خوب را از بد تشخیص دهد، از انجام آن غلفت ورزیدهای و اگر با نمودن راه متوجه شدی آدمها رهایی نیافتهاند، حتی در روشنایی، استوار بمان و در قدرت روشنایی آسمانی تردید نکن؛ یقین کن که اگر در حال حاضر نجات نیافتهاند، در آینده خواهند یافت.
- برادران کارامازوف، مجلد اول، کتاب ششم
یکی دیگر از حرف اصلی رمان، «گذشت، بخشش و فراموشکردن گناهان دیگری» است. زوسیما ادعا میکند که دنیا به قدری در هم پیچیده است که همهی ما به قدری مسئول گناهان همدیگر هستیم. یعنی اقدامات یک نفر به قدری نتایج مختلف در افراد مختلف در لایههای مختلف میگذارد که دنبالکردن آن دشوار میشود. کارها آدمها به شدت تاثیرگرفته از اعمال همدیگر است و همهی ما در قبال کارهای هم مسئولیم.
این ایده در جاهای مختلف از کتاب به شیوههای گوناگون بیان میشود و به نظر من یکی از لذتبخشترین بخشهای این کتاب، شیوهی مواجهه و تغییر احتمالی ایوان (به عنوان نمادی از عقلانیت محض) با این در هم تنیدگی و مسئولیت اجتماعی افراد است. :)
پایانبندی با دادگاهی به نام دنیا
شاید مهمترین نقدهای وارد به کتاب «برادران کارامازوف» را بتوان در بخشهای انتهایی خود کتاب پیدا کرد. نویسنده دیدگاه «بخشش» خودش را با مثال معروفی نقد میکند که از گذشته به مسیحیان وارد بوده است. به زبان ساده، «اینورش که چَک بخوره اونورش رو هم میآره و میگه اینم بزن». اما باز هم در قبال این استدلالهای عقلانی که او را محکوم به شکست میداند، ایمان خودش را به خدا و انسانیت علم میکند و مطمئن است روزی میآید که این افراد بدکار و سودجو هم در اثر بخشش دیگران به خودشان میآیند.
در بخشهای انتهایی کتاب دادگاهی برای محاکمهی یکی از شخصیتها برپا شده است. همانطور که «برادران کارامازوف» محدود به زمان و مکان خاصی نیست، این دادگاه هم برای آن شخصیت به پا نشده است. دادگاه نهایی مجالی است برای قضاوت در مورد انسان و انسانیت. دادگاهی که متهم، دادستان، وکیل مدافع، قاضی، هیأت منصفه، شواهد و تمامی اعضای آن را خود ما تشکیل میدهیم. ما در این دادگاه حاضر شدهایم تا گناهان خودمان را نظاره کنیم و بابت خرابکاریهایمان، حق را بر خودمان جاری کنیم. آیا میتوانیم با همهی اینها خودمان را ببخشیم یا نه؟
آقایان هیأت منصفه، ما این فرد را محکوم میکنیم، او هم توی دلش میگوید: «این آدمها سرنوشت مرا در دل ندارند، آنها برای تربیت و بزرگکردن من هیچ کاری انجام ندادهاند، به من نیاموختهاند چگونه باید یک انسان باشم، انسانِ واقعی. این آدمها به من نان و آب ندادهاند که رفع گرسنگی و تشنگیام را بکنند و حالا همین آدمها میخواهند مرا بفرستند زندان با اعمال شاقه. پس بیحساب میشویم، چیزی به هم مدیون نیستم و نه به هیچکس دیگری، حتی اگر قرنها و قرنها بگذرد، آنها بدطینتند، خوب من هم بدطینتم. آنها بیرحمند، خوب من هم بیرحم میشوم.» این است حرفهایی که او با خود خواهد زد، آقایان هیأت منصفه و سوگند میخورم، اگر محکومش کنید، کاری نکردهاید جز اینکه تسکینش دادهاید، بارِ عذاب وجدانش را سبک کردهاید، به جای تأسفخوردن به کاری که کرده، آن را تُف و لعنت میکند.
در عین حال با این کارتان، انسانی را که ممکن بوده بشود، در او کشتهاید؛ چون بقیهی عمرش بدجنس و کوردل باقی خواهد ماند؛ ولی آیا میخواهید او را به بدترین و مهیبترین مجازاتها محکوم کنید و در عین حال نجاتش دهید و انسان جدید از او بسازید؟ اگر چنین است، با گذشت و بزرگواریتان او را زیر فشار عذاب وجدان خردش کنید. خواهید دید و خواهید شنید که روحش تکان خورده و به وحشت افتاده است؛ «آیا من هستم که این گذشت را دربارهام کردهاند؟ اینهمه عشق برای من است؟ آیا استحقاق و شایستگی آن را دارم؟» بله، او اینگونه با خودش حرف خواهد زد...
- برادران کارامازوف، مجلد اول، کتاب دوازدهم
حرف آخر
اگر چیزی به نظرتان بد و زشت میآید، همین اندازه که شما به بد یا زشتبودن آن پی بردهاید، مصفا و پاک میشود. ترس را هم به خودتان راه ندهید، چون ترس از دروغگفتن حاصل میشود. در راه عشق حتی از بزدلی و ضعف خودتان هم هراس نداشته باشید. حلی اگر عمل بدی هم از شما سر زد، باز بیش از اندازه نترسید. متاسفم که برای آرامکردن روح شما، بیشتر از این چیزی ندارم به شما بگویم، چون عشق عملی در کنار عشق تخیلی چیزی بیرحمانه و ترسناک است. عشق تخیلی تشنهی اقدامی فوری است تا خشنودی سریعی هم به وجود بیاورد، همچنین دوست دارد، همه آن را ببینند و به وجودش پیببرند. از این راه، آدم به جایی میرسد که حاضر میشود حتی جانش را فدا کند . به این شرط که این امر زیاد به درازا نکشد؛ بلکه خیلی سریع صورت بگیرد و مانند صفحهی نمایش همه شاهد آن باشند و تمجیدتان کنند. حال آنکه عشق عملی و فعای یک کار و رعایت یک انضباط است. حتی برای خیلیها میتواند عملی واقعی به شمار رود. ولی به شما یادآور میشوم، درست در همان لحظهای که با هراس میبینید به رغم همهی تلاشهاتان، نهتنها به هدفتان نزدیک نشدهاید؛ بلکه به نظرتان میآید از آن دور هم شدهاید، در آن لحظه است، این را یقین داشته باشید، که ناگهان به هدفتان میرسید و قدرت معجزهآسای خداوند را در وجود خودتان درمییابید. خدایی که در همهی احوال شما را دوست داشته و پنهانی هدایتتان کرده است.
برادران کارامازوف، جلد اول، کتاب اول
پس از مواجههی با این آثار بزرگ و انسانی هنر است که میل و علاقهی عجیبی در تاثیردادن ایمان و عشق در زندگی آدم ایجاد میشود. «حالا فرصت آن شده که همهکس را ببخشم و زندگی عاشقانهام را آغاز کنم»؛ اما غافل از آنکه همه قبلتر عاشق بودهایم و این سختیهای عاشقی بود که ما را از راهش به در کرد. و الا ما که از همان ابتدا هم گرایشی جدی به این ارزشهای متعالی داشتیم. اما حالا کورسوی امیدی میبینیم که برخاسته از آزادی ما در انتخاب عاشقیست. مشخص است که عشق رنجی بزرگ به همراه خودش میآورد که هرکسی توان تحمل آن را ندارد و تحمل آن تنها در صورتی ممکن میشود که در درد آن بسوزد و پشتوانهای محکم به نام «ایمان» داشته باشد.
زنده باد کارامازوف!
Jesus replied, “The time has come for the Son of Man to be glorified. 24 I tell you the solemn truth, unless a kernel of wheat falls into the ground and dies, it remains by itself alone. But if it dies, it produces much grain. 25 The one who loves his life destroys it, and the one who hates his life in this world guards it for eternal life. 26 If anyone wants to serve me, he must follow me, and where I am, my servant will be too. If anyone serves me, the Father will honor him.
John:12