یادداشتهای آمارا جفرسون، مدرسه مادریکال (9)
1404/5/14
تمومش کردم.(این یادداشت بیشتر شامل نظرات منفیه، ولی نمیگم نخونینش) تو این جلد به این نتیجه رسیدم که چقدر شبیه به آنی شرلی هستم. عاشق کمک کردن به بقیه، خیالپرداز، عاشق نوشتن،... اما چرا یه ستاره آخرش خالیه.. میدونین؟ بعضی موقعها خسته میشین از خوندنش، آنی تو این جلد همش داره به اینکه به بقیه چجوری میتونه کمک کنه فکر میکنه و این نظر منه، که تو بعضی چیزایی که اصلا بهش کوچکترین ربطی نداره دخالت میکنه... تازه ! موضوع کمک کردنشم چیز جز رسوندن دوتا جوون عاشق به هم نیست!! نمیدونم ولی بنظرم آنی هرچقدر که بزرگتر میشه، یکمی کسالت بار تر میشه... اما بیصبرانه منتظر عروسیش با گیلبرت هستم و مهمونا و ... واقعا احساس میکنم دعوت شدم به عروسیش..🫠🙃
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/4/23
حقیقتش به نتیجهای نسبتا تلخ رسیدهام.(این یادداشت خیلی حقیقت را فاش میکند) من کمی شبیه مادر تدی، خانم کنت هستم. تنها تفاوتم این است که برایم مهم نیست که تدی، کسی را بیشتر از من دوست داشته باشد، من تنها میخواهم تدی شاد باشد. ولی خانم کنت تدی را برای خودش میخواست. من اگر در نیومون بودم، فامیلی ام میشد: کنت-استار درهر حال.... مادر تدی هم آخرش خیلی بیچاره شد و دل من هم به اندازه امیلی برایش سوخت. ولی واقعا مادر تدی، یک جورهایی وابستگی اش بیش از اندازه بود و این برای داستان تا آخرش، ماجرا ساخت. من شبیه مادر تد هستم، ولی تنها در دوست داشتن بی اندازه تدی. من اگر جایش بودم میخواستم تد با امیلی ازدواج کند تا همیشه خوشحال بماند. بحای اینکه کنار من بی دل و دماغ بنشیند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.