یادداشت‌های آمنه آزاد (7)

        درخت زیبای من را به سفارش دوستان کتابخوانم خواندم، و چه خوب پیشنهادی بود.
حتما نباید در خانواده‌ای فقیر و پرجمعیت بزرگ شده باشید یا هر روز کتک خورده باشید تا با زه‌زه کوچک شش ساله همزادپنداری کنید. اگر در کودکی فقط کمی خیالباف بوده باشید، اگر دنیای خیالی خودتان را به دنیای بی‌رحم واقعی ترجیح داده باشید، اگر با آرزوهای "وقتی بزرگ شدم..."  شب و روزتان را گذرانده باشید، حتما زه‌زه می‌تواند سرکی به احساساتتان بکشد و کمی قلقلکش دهد.
نویسنده خودش این داستان را زندگی کرده و کودکی خودش را به تصویر کشیده است؛ بنابراین عجیب نیست که توانسته این قدر خوب و دقیق احساسات یک پسربچه‌ی پنج، شش ساله را بیان کند.
زه‌زه در خانواده‌ی فقیر و پرجمعیتی در برزیل زندگی می‌کند. مادرش سرخپوست است. مدتی است پدرش بیکار شده و مادر برای گذران زندگی در کارخانه کارگری می‌کند. زه‌زه کوچک ما تمام رؤیاهایش را در عالم خیال زندگی می‌کند. سوار بر شاخه‌ی پاجوش پرتقال شیرینش می‌شود و در دشت‌های وسیع می‌تازد و به شکار می‌رود. یا دست برادر کوچکش را می‌گیرد و در باغ وحشی خیالی قدم می‌زنند. 
زه‌زه در مدرسه شاگرد مؤدب و درسخوانی است، اما در بیرون از مدرسه گاهی شیطان در جلدش می‌رود و خرابکاری می‌کند. مثلا یکهو به سرش می‌زند پرچین خانه‌ی همسایه را آتش بزند یا تمام سطح پیاده‌رو را شمع‌اندود کند و در جایی دورتر به تماشای سر خوردن اولین کسی که از آنجا رد می‌شود بنشیند. دیگر تمام محل می‌دانند این خرابکاری‌ها فقط از دست زه‌زه برمی‌آید. 
به همین دلیل همیشه و هر روز، و بعضا روزی چند بار از بزرگترهایش کتک می‌خورد؛ و یک بار از پدرش بد جوری کتک می‌خورد...
او دو دوست عزیز دارد. پاجوش پرتقال شیرین در باغ خانه‌ی جدید که نامش را مینگوئینهو گذاشته و ساعت‌ها با او حرف می‌زند و بازی می‌کند. و مرد پرتغالی تنها و ثروتمندی که صاحب زیباترین اتومبیل آن اطراف است و زه‌زه پرتوگا صدایش می‌زند.
یک روز زه‌زه در مدرسه از همکلاسی‌اش می‌شنود که قطار (مانگاراتیبا) با اتومبیل پرتوگا تصادف کرده و اتومبیل تکه تکه شده. زه‌زه با حال بسیار بد از مدرسه بیرون می‌زند و شروع به دویدن در خیابان‌ها می‌کند اما دیگران مانع رفتنش به محل تصادف می‌شوند. می‌گویند پرتوگا در بیمارستان است و نمرده، اما زه‌زه که می‌داند او مرده حالش بدتر و بدتر می‌شود. چون زه‌زه پرتوگا را بیشتر از هر کسی دوست داشت و فکر می‌کرد پرتوگا تنها کسی است که دوستش دارد. 
حال زه‌زه هر روز بدتر می‌شد، طوری که همه فکر می‌کردند دارد می‌میرد. اما نمی‌توانست راز دلش را برملا کند، چون او و پرتوگا سوگند خورده بودند هرگز دوستیشان را فاش نکنند. 
مدتی زه‌زه در بستر بیماری ماند تا آنکه کم‌کم به پذیرش رسید و با از دست دادن کنار آمد، حتی با قطع کردن مینگوئینهو...
زه‌زه کوچک و بازیگوش ما، حالا بزرگ شده، حالا درد کشیده و واقعیت زندگی مثل سیلی به صورتش خورده است.
کتاب را با شادی و خنده از دست خرابکاری‌های زه‌زه کوچک شروع می‌کنی، اما صفحات آخر بی آنکه بدانی چرا، داستان را از پشت پرده‌ای از اشک دنبال می‌کنی.
زه‌زه خوب بلد است احساسات و غم‌های ته‌نشین شده در قلب را تکان دهد و رو بیاورد، خوب می‌داند چطور از بهشتی شاد و پرهیاهو به دنیای خالی و ساکت و غم‌زده پرتت کند. 
خواندن این رمان دوست‌داشتنی را به همه توصیه می‌کنم. بد نیست بعد از خنده، کمی هم گریه کنیم...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

19

          نویسنده یک روزنامه‌نگار مصری است که در سال 1996 طی یک مأموریت کاری به فلسطین سفر کرده، به تمام فلسطین؛ هم مناطق فلسطینی‌نشین و هم سرزمین‌های اشغالی. 
همانطور که مترجم در مقدمه گفته، عاطف حزین طرفدار صلح است و باید کتاب را با این پیش‌فرض بخوانی. اما جالب است که همین طرفدار صلح، در خلال سفرش و آنچه که به چشم می‌بیند و نیز مصاحبه با شخصیت‌های مختلف، به این نتیجه می‌رسد که اسرائیل دنبال صلح نیست و صلح فقط یک کلمه است برای بازی‌های سیاسی. 
عاطف حزین با شخصیت‌های مختلفی گفتگو می‌کند، اعم از اسرائیلی و فلسطینی. شخصیت‌های فلسطینی (از رئیس پلیس حکومت خودگردان گرفته تا عماد الفالوجی عضو جدا شده از حماس) هر کدامشان از ظن خود قضیه‌ی فلسطین را نگاه می‌کند، و البته که نگاه هیچ کدام منطبق بر واقعیت نیست. هر کدام از صلح دم می‌زنند در حالی که دقیقا در همان لحظه تحت اشغال رژیم صهیونی هستند! واقعیت چیزی است که جهان در تمام این سالهای پس از نوشته شدن کتاب دیده... اینکه رژیم غاصب به هیچ عهد و پیمان و قاعده و قانونی پایبند نیست و فقط خون می‌ریزد تا خودش زنده بماند.
خیلی جاهای کتاب حرص‌درآر است؛ تمام آنجاهایی که مصاحبه شوندگان می‌گویند ملت اسرائیل، مردم اسرائیل، کشور اسرائیل و عباراتی از این قبیل. یعنی خود فلسطینی‌هایی که طرف گفتگوی عاطف حزین قرار می‌گیرند و همه از رهبران و شخصیت‌های مؤثر گروههای فلسطینی‌اند، رژیم غاصب را به رسمیت شناخته‌اند و حتی به آن حق می‌دهند که امنیتش را تأمین کند، ولی در آن گوشه و کنار حقی هم برای ملت فلسطین قائل باشد! 
حال آنکه عقیده‌ی قاطبه‌ی مردم با این افراد متفاوت است و برخلاف ادعای اینان، مردم با حماس و عملیات‌های استشهادی آن کاملا موافق و همراهند.
در مجموع کتاب را دوست داشتم، چون نگاهی است بدون روتوش از تفکرات مختلف پیرامون قضیه‌ی فلسطین.
        

27

          آخرین روزهای تابستان 1403 بود که خبری عجیب تیتر یک تمام رسانه‌های جهان شد؛ انفجار دسته‌جمعی پیجرها در لبنان! 
خبر آنقدر عجیب و هولناک بود که با حال جسمی‌ آن روزهایم، زیاد پیگیرش نشدم و فقط جسته و گریخته می‌شنیدم که جوانان حزب‌الله از ناحیه‌ی چشم و دست آسیب دیده‌اند؛ جنایتی دیگر از رژیم صهیونی.
ولی تصویری که فائضه غفارحدادی جلوی رویم گذاشت، تکانم داد. عمق فاجعه فراتر از تصورم بود. شوخی نیست مجروح شدن چند هزار نفر در یک لحظه، که پشت هر کدام داستانی است و خوف و رجایی و... 
غفارحدادی نشسته پای روایت زنانه‌ی 40 زن از مادران و همسران مجروحین حزب‌الله که برای درمان به ایران سفر کرده بودند. همه‌ی روایت‌ها نقطه‌ی مشترکی دارند که به هم شبیهشان کرده؛ محبوبی که مقابل دیدگان دلدارش در خون خود غلتیده، زنی که تکه‌های انگشت عزیزش را از روی زمین جمع کرده، مادری که دریایی از خون را در اتاق پسرش تمیز کرده و... 
ماجراها شبیهند اما دلت را که بگذاری کنار دل این زن‌ها، می‌توانی چهل بار از استرس و فشار روحی جان بدهی، چهل بار با دستان لرزان رانندگی کنی و خودت را به بیمارستان مملو از مجروح‌های یک‌شکل برسانی، چهل بار دعا کنی حداقل یکی از چشم‌های محبوبت ببیند...
و اما نقطه‌ی اشتراک دیگر، روحیه‌ی مقاوم و صبور و شاکر مجروحین و خانواده‌هایشان است، آنگاه که مادر به پسر می‌گوید پیش امام حسین روسفیدم کردی و مرد به زن می‌گوید خدا را شکر شرمنده‌ی اباالفضل العباس نیستم که من چشم داشته باشم و او...
دشواری مبارک را بخوانید و بیش از پیش برای نابودی رذل‌ترین و خبیث‌ترین موجودات عالم دعا کنید.
        

12

          اگر ما ایرانی‌ها در زمان صلح و آرامش ادعا داریم کودکانمان را با روحیه‌ی مقاومت و ظلم‌ستیزی بار می‌آوریم، لبنانی‌ها زیر بمب‌های دشمن و در شرایط ناامنی و جنگ داخلی و شهادت هر روزه‌ی اعضای خانواده و همسایه و فامیل، کودکانشان را با این روحیه تربیت می‌کنند. 
برای منِ تازه‌مادر، شاید جذاب‌ترین بخش زندگی عایده نوع مادری کردنش است. اینکه چگونه از زمان تولد و یا حتی قبل از مادر شدن، روحیه‌ی شجاعت و مقاومت و آرمانخواهی و عدالت‌طلبی را با ذره ذره‌ی وجود فرزندانش درمی‌آمیزد. چگونه محمدعلی و علی را با اشتیاق و یقین می‌فرستد به جنگ با دشمن صهیونیست و چطور روبه‌روی گنبد طلای امام رضا(علیه‌السلام) برای شهادت فرزندی که به جانش بسته است، دعا می‌کند. 
عایده مادر علیِ 17 ساله است که به حزب‌الله پیوست و در این راه مقدس شهید شد. 
کتاب از زمان کودکی عایده را روایت می‌کند تا ازدواج و مادری و بزرگ شدن بچه‌ها و شهادت علی.
در سراسر کتاب روحیه‌ی مقاومت موج می‌زند. تازه می‌فهمی جهاد و شهادت جزئی از فرهنگ و زندگی روزمره‌ی شیعیان لبنان است. 
اگر روزی گذرم به بیروت بیفتد، مطمئنا یکی از برنامه‌هایم دیدار با عایده سرور است. مادری که دوست دارم باشم!
        

10

        از آن کتاب‌هایی که نمی‌شود لحظه‌ای زمین گذاشتش...
در ناتا نویسنده دستت را می‌گیرد و پا به پای کنیزکی سیه‌چرده، از سرزمینی دور تو را عبور می‌دهد و تا به حجازِ جاهلیت می‌رساند و جرعه جرعه رنج بردگی را به کامت می‌ریزد. و بعد، با طلوع پیامبر آخرالزمان و مهربانی‌اش، حلاوت مسلمانی را به جانت می‌نشاند. مردان با زنانشان نرم‌خو می‌شوند و اربابان با بردگانشان هم‌سفره. ماریه‌ی مطبخ‌نشینِ تحقیرشده، حالا همسایه ی نورِ چشم پیامبر می‌شود و شاهد تمام وقایع کوچه‌های مدینه است. وفات پیامبر را به سوگ می‌نشیند و از سقیفه دلش خون می‌شود و از دیدن علیِ دست‌بسته بر سر می‌کوبد و از ماتم فاطمه جان می‌دهد.
آنجا که غدیر را روایت می‌کند، شوق تمام عالم به جانت می‌ریزد و آنجا که روضه‌ی درِ سوخته و پهلوی شکسته و بازوی کبود را می‌خواند، جگرت را می‌سوزاند...
ناتا رمانی‌ست که قطعا ارزش خواندن دارد و معرفت می‌افزاید.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

        شیرینی قلم صادق کرمیار در نامیرا هنوز زیر زبانم است و می‌دانستم این بار هم قرار است شگفت‌زده شوم. مردان نامرئی داستان مردان مظلوم و دلیر شناسایی است در سال‌های جنگ... کرمیار در مردان نامرئی جنگ را از زاویه‌ای جدید نگاه کرده، زاویه‌ای که تا امروز خیلی کمتر دیده‌ایم. در عین اینکه به روایت صحنه‌های شورانگیز ایثار و فداکاری رزمندگان می‌پردازد، جنگ را آسیب‌شناسی هم می‌کند، از نگاه فرماندهان هم به آن می‌پردازد، بعضا تحلیل‌ها و عملکرد فرماندهان را نقد می‌کند، تا آنجا که به جام زهر می‌رسد و پیام تاریخی امام و غم و حسرت مانده بر دل رزمندگان... 
روایت سالهای آخر جنگ است و عملیات عاشورا و کمبودهای مادی جبهه و جاسوسان ستون پنجم و شهادت‌ها و جانبازی‌های مظلومانه و منفعت‌طلبی عده‌ای در پشت جبهه...
شخصیت اصلی علی حسینی است که در حالی که چرخ ویلچرش لای میله‌ی پل روی نهر دزاشیب گیر کرده، ذهنش می‌پرد به خاطرات جنگ... و تمام کتاب فلاش‌بک‌های علی حسینی به جبهه است. روزهایی که با رفقایش دل از دنیا و مافیها بریده بوده‌اند و همه‌ی زندگیشان جنگ و جبهه بوده...
به صورت رفت و برگشتی به میان عراقی‌ها می‌رود و جنگ را از نگاه آنها و فرماندهانشان نیز روایت می‌کند.
مردان نامرئی را بسیااااار دوست دارم و خواندنش را به همه، اعم از نوجوان و بزرگسال پیشنهاد می‌کنم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3