یادداشت آمنه آزاد
1404/4/27
درخت زیبای من را به سفارش دوستان کتابخوانم خواندم، و چه خوب پیشنهادی بود. حتما نباید در خانوادهای فقیر و پرجمعیت بزرگ شده باشید یا هر روز کتک خورده باشید تا با زهزه کوچک شش ساله همزادپنداری کنید. اگر در کودکی فقط کمی خیالباف بوده باشید، اگر دنیای خیالی خودتان را به دنیای بیرحم واقعی ترجیح داده باشید، اگر با آرزوهای "وقتی بزرگ شدم..." شب و روزتان را گذرانده باشید، حتما زهزه میتواند سرکی به احساساتتان بکشد و کمی قلقلکش دهد. نویسنده خودش این داستان را زندگی کرده و کودکی خودش را به تصویر کشیده است؛ بنابراین عجیب نیست که توانسته این قدر خوب و دقیق احساسات یک پسربچهی پنج، شش ساله را بیان کند. زهزه در خانوادهی فقیر و پرجمعیتی در برزیل زندگی میکند. مادرش سرخپوست است. مدتی است پدرش بیکار شده و مادر برای گذران زندگی در کارخانه کارگری میکند. زهزه کوچک ما تمام رؤیاهایش را در عالم خیال زندگی میکند. سوار بر شاخهی پاجوش پرتقال شیرینش میشود و در دشتهای وسیع میتازد و به شکار میرود. یا دست برادر کوچکش را میگیرد و در باغ وحشی خیالی قدم میزنند. زهزه در مدرسه شاگرد مؤدب و درسخوانی است، اما در بیرون از مدرسه گاهی شیطان در جلدش میرود و خرابکاری میکند. مثلا یکهو به سرش میزند پرچین خانهی همسایه را آتش بزند یا تمام سطح پیادهرو را شمعاندود کند و در جایی دورتر به تماشای سر خوردن اولین کسی که از آنجا رد میشود بنشیند. دیگر تمام محل میدانند این خرابکاریها فقط از دست زهزه برمیآید. به همین دلیل همیشه و هر روز، و بعضا روزی چند بار از بزرگترهایش کتک میخورد؛ و یک بار از پدرش بد جوری کتک میخورد... او دو دوست عزیز دارد. پاجوش پرتقال شیرین در باغ خانهی جدید که نامش را مینگوئینهو گذاشته و ساعتها با او حرف میزند و بازی میکند. و مرد پرتغالی تنها و ثروتمندی که صاحب زیباترین اتومبیل آن اطراف است و زهزه پرتوگا صدایش میزند. یک روز زهزه در مدرسه از همکلاسیاش میشنود که قطار (مانگاراتیبا) با اتومبیل پرتوگا تصادف کرده و اتومبیل تکه تکه شده. زهزه با حال بسیار بد از مدرسه بیرون میزند و شروع به دویدن در خیابانها میکند اما دیگران مانع رفتنش به محل تصادف میشوند. میگویند پرتوگا در بیمارستان است و نمرده، اما زهزه که میداند او مرده حالش بدتر و بدتر میشود. چون زهزه پرتوگا را بیشتر از هر کسی دوست داشت و فکر میکرد پرتوگا تنها کسی است که دوستش دارد. حال زهزه هر روز بدتر میشد، طوری که همه فکر میکردند دارد میمیرد. اما نمیتوانست راز دلش را برملا کند، چون او و پرتوگا سوگند خورده بودند هرگز دوستیشان را فاش نکنند. مدتی زهزه در بستر بیماری ماند تا آنکه کمکم به پذیرش رسید و با از دست دادن کنار آمد، حتی با قطع کردن مینگوئینهو... زهزه کوچک و بازیگوش ما، حالا بزرگ شده، حالا درد کشیده و واقعیت زندگی مثل سیلی به صورتش خورده است. کتاب را با شادی و خنده از دست خرابکاریهای زهزه کوچک شروع میکنی، اما صفحات آخر بی آنکه بدانی چرا، داستان را از پشت پردهای از اشک دنبال میکنی. زهزه خوب بلد است احساسات و غمهای تهنشین شده در قلب را تکان دهد و رو بیاورد، خوب میداند چطور از بهشتی شاد و پرهیاهو به دنیای خالی و ساکت و غمزده پرتت کند. خواندن این رمان دوستداشتنی را به همه توصیه میکنم. بد نیست بعد از خنده، کمی هم گریه کنیم...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.