بریده‌های کتاب زهره دزیانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 288

در گذشته آرزو می‌کردیم دل زنی را که عاشقش بودیم به دست آوریم، بعدها، همین حس که دل زنی با ماست می‌تواند برای عاشق کردنمان به او بس باشد. بدین گونه، از آنجا که در عشق پیش از هر چیز به جستجوی لذتی ذهنی‌ایم، در سنی که به نظر می‌رسد گرایش به زیبایی یک زن بزرگترین بخش دلدادگی باشد، عشقی - هر چه بدنی‌تر- می‌تواند پدید آید بی آن‌ که، در آغاز، تمنایی در کار بوده باشد. در این دوره زندگی، پیشتر چند باری دچار عشق شده‌ایم؛ و او دیگر خود به خود و به پیروی از قانون‌های ناشناخته بی‌چون و چرایش، در برابر دل شگفت‌زده و ناتوان ما، عمل نمی‌کند. ما هم کمکش می‌کنیم، با حافظه و با تلقین در آن دستکاری می‌کنیم. با شناختن یکی از نشانه‌هایش، نشانه‌های دیگرش را به یاد می‌آوریم و زنده می‌کنیم. از آنجا که ترانه‌اش را از بریم، و کلمه به کلمه به دل سپرده‌ایم، نیازی نیست زنی اولش را - سرشار از ستایشی که زیبایی برمی‌انگیزد- به ما بگوید تا دنباله‌اش را به یاد آوریم. و اگر او از میانه ترانه آغاز کند - آنجا که دل‌ها به هم نزدیک می‌شود، آنجا که می‌گوییم برای همدیگر زنده‌ایم- آن اندازه به این موسیقی آشناییم که بتوانیم بیدرنگ در همان جا که او می‌خواهد با او همنوا شویم.

1

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 158

درست است که آدم‌های آنها (کتاب ها) ، آنگونه که فرانسواز می‌گفت، ((واقعی)) نبودند. اما همه ی احساس‌هایی که خوشی یا بدبختی یک آدم واقعی در ما برمی‌انگیزد فقط به واسطه تصویری از آن خوشی یا بدبختی است؛ نبوغ نخستین رمان‌نویس در درک این نکته بوده‌است که چون در دستگاه عواطف ما تصویر تنها عنصر اساسی است، می‌توان خیلی ساده و آسان شخصیت‌های واقعی را حذف کرد و با این ساده‌سازی به کمالی بسیار مهم رسید. یک موجود واقعی‌را هر اندازه که دوستی‌مان با او ژرف باشد، بیشتر به وسیله احساس‌هایمان درک می‌کنیم، یعنی که برای ما حالتی مات دارد، وزنه بیجانی است که حساسیت ما نمی‌تواند آن را بلند کند. اگر اتفاقی برایش پیش بیاید، تنها در بخش کوچکی از برداشت کلی که از او داریم ممکن است دستخوش اندوه شویم؛ از این هم بیشتر خود او هم تنها در بخشی از برداشت کلی که از خودش دارد می‌تواند احساس غصه کند. ابتکار رمان‌نویس این بوده است که به جای چنین بخش‌هایی که روان ما نمی‌توان آنجا نفوذ کند، به اندازه مساوی بخش‌های غیر عادی بنشاند، یعنی آنچه روان ما می‌تواند دریابد. در این صورت دیگر چه اشکالی دارد که کارها و احساس‌های این انسان‌های نوع تازه در نظر ما واقعی جلوه کند، چون ما آنان را از خودمان کرده‌ایم، چون در درون ماست که پدید می‌آیند و در حالی‌ که بی‌تابانه کتاب را ورق می‌زنیم آهنگ نفس زدن ما و چگونگی نگاه کردنمان را تعیین می‌کنند؟ و همین که رمان نویس ما را در این حالت قرار می‌دهد که مانند همه ی حالت‌های صرفا درونی هر احساسی را ده برابر می‌کند، و کتاب‌هایش همانند یک رویا اما رویایی روشن‌تر از آنهایی که در خواب می‌بینیم ما را بر می‌انگیزد و یادش دیرتر می‌پاید، در طول یک ساعت توفانی از همه خوشی‌ها و بلاهای شدنی در درون ما برپا می‌شود که در زندگی عادی سال‌های سال طول خواهد کشید تا برخی‌شان را ببینیم، و شدیدترین آنها را هیچگاه نخواهیم شناخت زیرا کندی پدید آمدنشان ما را از درک آنها باز می‌دارد ( بدین گونه در زندگی دل ما با زمان دگرگون می‌شود و این بدترین درد است؛ اما این را تنها در کتاب، در تخیل می‌بینیم: در واقعیت تغییر آن مانند گونه‌گون شدن برخی پدیده‌های طبیعی چنان کند است که گرچه حالت‌های پیاپی دگرگون آن را می‌بینیم از دریافت خود حس تغییر معافیم.)

2

1