بریدههای کتاب سارا ایمانی سارا ایمانی 14 ساعت پیش فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 21 صفحۀ 54 به امید فردا روزمان را شب میکنیم و هیچوقت یادمان نمیماند که فردا همین امروز است. دنبال چیزی میگردیم که نمیدانیم چیست،یا میدانیم و میترسیم بگوییم،اسمش را گذاشتهایم فردا... 0 7 سارا ایمانی 1404/5/13 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 21 صفحۀ 23 0 4 سارا ایمانی 1404/5/13 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 21 صفحۀ 15 هر وقت گریهام میگیرد،یاد لحظهای میافتم که برای آخرینبار داشتم خانه را ترک میکردم.رفتم کنار جاکفشی،اشک امان نمیداد که کفشم را پیدا کنم.اصلاً چه رنگی بود؟شاید هم دلم نمیخواست پیدایش کنم،و به همهی کفشها دست میمالیدم. 0 4 سارا ایمانی 1404/5/4 انجمن شاعران مرده ان.اچ. کلاین بام 4.4 6 صفحۀ 146 ﻣﺎ در روﯾﺎی ﻓﺮا رﺳﯿﺪن ﻓﺮداﯾﯿﻢ و ﻓﺮدا ﻣﺎ در روﯾﺎی ﺷﮑﻮه و اﻓﺘﺨﺎری ﻏﻮﻃﻪورﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﻮد، ﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﯿﻤﺶ ﺧﻮابِ روزی ﻧﻮ را ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ، ﻏﺎﻓﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﻦ اﻣﺮوز اﺳﺖ آن ﻣﺎ روﯾﮕﺮدان از رزﻣﯿﻢ، آن دم ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ در آن ﻗﺪم ﻣﺎ ﻧﺪا را ﻣﯽﺷﻨﻮﯾﻢ اﻣﺎ ﺑﻪ آن وﻗﻌﯽ ﻧﻤﯽﻧﻬﯿﻢ، اﻣﯿﺪ ﺑﺮ آﯾﻨﺪه ﺑﺴﺘﻪاﯾﻢ؛ آﯾﻨﺪه ﻫﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻘﺸﯽ اﺳﺖ ﺑﺮ آب. در آرزوی ﺧ ﺮدی ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻮاره از آن ﺳﺮ ﺑﺎز ﻣﯽزﻧﯿﻢ. ﻇﻬﻮر ﻣﻨﺠﯽ را ﺑﻪ ﻧﯿﺎﯾﺶ اﯾﺴﺘﺎدهاﯾﻢ، اﻣﺎ ﻧﺠﺎت ﺧﻮد در دﺳﺘﺎن ﻣﺎﺳﺖ و ما همچنان در خوابیم... 0 7 سارا ایمانی 1404/4/30 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 180 0 6 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 115 رسول دلش میخواست به جای تمام کسانی که امشب در خانهاش بودند،نَوال تحسینش میکرد.تحسین آدمهای دیگرِ دنیا برایش کافی نبود... 0 2 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 107 0 1 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 107 رسول نشانی قبر شَرهان را به نَوال نداده بود.گفته بود نیست،نمیدانم،نشانهاش گم شده.روز مُردنش را هم به اون نگفته بود.نَوال یادش نمیآمد پسرش روز چندم جنگ مُرده.رسول نمیخواست یادش بماند.نمیخواست زنش بداند پسری داشته که مُرده،میخواست زندگیشان را از اول بسازد.امّا نتوانسته بود. چند روز آخر تابستان،هر وقت از سرکار برمیگشت،نوال را میدید که رفته ته حیاط پای تکه زمینِ مستطیل شکلِ سنگچینی که هیچوقت در آن سبزی نمیکاشت،نشسته و تکیه داده به دیوار،زانوها را بغل گرفته و انگار سر خاک کسی باشد برای خودش آن نوحه لُری که از دایهاش یاد گرفته میخواند و تاب میخورد. 0 1 سارا ایمانی 1404/4/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 63 《اوره سیل کن عینی.او تَه.زنت پشت او نخل بلنده.》 رسول نگاه کرد به انتهای نخلستان.اندام خمیدهی زنی سیاهپوش را دید که پشتش به آنها بود،و به تنه یک نخل دست میکشید.بلندترین نخل سوختهِ نخلستان.قلب رسول درونش کوبید و زبانش را تلخ کرد،نَوال یک قدم برداشت و رسول دید که کنار نخلِ دگیری زانو زد.حرکاتش عادی نبود.کُند بود و عجیب.نوال پارچه سفید تن نخل را مرتب کرد و صورتش را به آن چسباند.انگار در گوشش چیزی میخواند.از این فاصله به این دوری درست معلوم نبود.همه توانش را جمع کرد که قدم به سوی نوال بردارد،راه نیوفتاده بود که امعقیل بازویش را گرفت توی گوشش گفت :《الان نه عینی.》 رسول گفته:《ولم کن امعقیل.》 《حبیبی،عینی...جان ئی پسرت حرفمه گوش کن؛او نخلِ بلنده میبینی؟سیلش کن.بچه داده.درست ببین عینی،او دور.همو نخلهِ که زنت نشسته بود سرش.ببین شاخهسبزایه؛از پایینش زده بیرون،درست ببین عینی.》 رسول تموم زور چشمهایش را جمع کرد،شاخهای نمیدید از این فاصله.امّا سبزی خوشرنگی ته چشمش برق میزد.رنگی که نمیشد ندیدش بین نخلستانی که تمامش سیاه بود،سوخته بود.نخلستان غیر از آن تکهی سبز،هیچ رنگ دیگری نداشت.همهاش سیاه بود و خاکستری. امعقیل گفت:《هفده ساله این نخلا سوختهن عینی.از اول جنگ تا الان.شیش ساله ئی زن داره مادری میکنه برا نخلای سوخته،هر روز کارش همینه.میآد میشینه باشون حرف میزنه،لباس تنشون می کنه،نازشون میکنه.سیلش کن عینی.نخلا جون گرفتن بعدِ ئی همه سال.دارن سبز میشن.میبینی عینی؟حالا که زنته دیدی،خیالت راحتِ راحت شد،بیا بریم خونه.》 0 2 سارا ایمانی 1404/4/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 57 نوال میدانست بچهاش پسر است،فقط دکتر نبود که گفته بود.مگر خواب ندیده بود رسول یک تفنگ قایم کرده و از وحشت پریده بود و مادرِ رسول که شنیده بود کِل کشیده بود که خواب تفنگ یعنی بچه پسر است؟مگر صورتش از زمانی که اَمَل و انیس،دخترانش را حامله بود زیباتر نشده بود؟مگر اسم پسرش را مهزیار نذر نکرده بود؟مگر رسول برای پسرش اتاق درست نکرده بود؟مگر جنگ تمام نشده بود؟مگر قرار نبود روزهای خوب بیایند؟مگر رسول نگفته بود مردها برمیگردند؟پس چرا امروز حتی یک مرد هم در خیابان نبود؟مگر نگفته بود پسرها به دنیا میآیند؟ او نمیگذاشت چیزی خراب شود.او یک پسر از دنیا میگرفت،چیزه زیادی که نمیخواست،فقط یک پسر به جای همانی که مرده بود؛به جای همان مردهایی که جنگ از او گرفته بود.در دنیا به این بزرگی یعنی فقط یک پسر سهم او نبود؟ 0 5 سارا ایمانی 1404/4/10 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 19 صفحۀ 106 وقتی نورسا با دولیلی جایی میرفت همه دست از کار میکشیدند و محو تماشای او به درگاه مغازهشان مثل لاشهی گوشت آویخته میشدند. یکبار یک بنده خدایی خر شد سر دولیلی را دور دید،رفت جلو نورسا خیس عرق گفت:《این همه در کوچه و بازار رفتی و آمدی،گشتی و تماشا کردی،اقلاً یک مرد باب دلت نبود؟》 نورسا گفت:《ممکن است یکی پولی بیندازد دیگری پیدا کند ولی عشق را توی کوچه بازار نمیریزند.》 0 5 سارا ایمانی 1404/4/4 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 19 صفحۀ 98 چه فرقی دارد آدم کجا باشد؟بهشت همین است که به آدم نشان میدهند.بهشت دلِ آدم است. هر چه کاشته درو میکند،هر چه سادهتر،قشنگتر. هر چه پروانهتر،خیالتر. هر چه پاکتر،پاکتر.مگر غیر این است؟ 0 2 سارا ایمانی 1404/4/4 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 19 صفحۀ 97 "اگر آدم بتواند تمام عزیزانش را یکجا ببیند،مرگ چه خواستنی است." 0 8 سارا ایمانی 1404/4/1 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 19 صفحۀ 15 0 4 سارا ایمانی 1404/3/25 سیر عشق آلن دوباتن 4.0 37 صفحۀ 193 0 4 سارا ایمانی 1404/2/12 سیر عشق آلن دوباتن 4.0 37 صفحۀ 132 استر مرتبا حدود ساعت دو صبح به اتاق خواب پدر و مادرش می رود،بین آنها دراز میشکد و غر میزند که خواب بدی راجع یک اژدها دیده است.ضعف او باعث میشود آن ها احساس قدرت کنند.آرامشی را که او نیاز دارد،قدرت آنها میتواند فراهم کند.اگر آن اژدهای ابله جرئت کند و سروکلهاش آن طرفها پیدا شود،پدر و مادر او را خواهند کشت. آنها او را تماشا میکنند که دوباره به خواب میرود و پلکهایش کمی میلرزد.پدر و مادر کمی بیدار میمانندآن ها به فکر فرو رفتهاند،چون میدانند دختر کوچکشان باید بزرگ شود،آنها را ترک کند،رنج بکشد،طرد شود و قلبش بشکند.او به جهان بیرون خواهد رفت،نیاز به قوت قلب خواهد داشت،اما از آنها دور خواهد بود.سرانجام اژدهایی واقعی وجود خواهد داشت و مامان و بابا قادر نخواهند بود آن را نابود کنند. 0 3 سارا ایمانی 1404/2/3 سیر عشق آلن دوباتن 4.0 37 صفحۀ 67 اگر واقعا عظمت جهان در نظر گرفته شود،به سختی میتوان مدتی طولانی عصبانی ماند. کشمکشی که اخیرا در ذهنشان آنقدر بزرگ جلوه کرده،در حقیقت جای چندان زیادی در نظام کیهانی اشغال نمیکند ودر واقع موضوعی هیچ است. آن دو که بیشتر روز به هم سرکوفت زدهاند،حال با درک عظمتی که در زندگیشان جاری است،احساس کوچکی میکند و در نتیجه آرام میشوند . آنان مهیا میشوند به ناچیز بودن خود بخندند همانگونه که نیروهای قدرتمندتر و شکوهمندتر از آنها به آنان متذکر میشوند. 0 4 سارا ایمانی 1404/1/21 چمدان جلد 8 بزرگ علوی 3.3 3 صفحۀ 168 0 6 سارا ایمانی 1404/1/21 چمدان جلد 8 بزرگ علوی 3.3 3 صفحۀ 149 زیبایی دنیا در همین ندانستگی است،در همین امید که فردا بهتر خواهد شد،دنیا آرام تر و زیباتر خواهد شد... 0 4 سارا ایمانی 1404/1/21 چمدان جلد 8 بزرگ علوی 3.3 3 صفحۀ 129 0 4
بریدههای کتاب سارا ایمانی سارا ایمانی 14 ساعت پیش فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 21 صفحۀ 54 به امید فردا روزمان را شب میکنیم و هیچوقت یادمان نمیماند که فردا همین امروز است. دنبال چیزی میگردیم که نمیدانیم چیست،یا میدانیم و میترسیم بگوییم،اسمش را گذاشتهایم فردا... 0 7 سارا ایمانی 1404/5/13 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 21 صفحۀ 23 0 4 سارا ایمانی 1404/5/13 فریدون سه پسر داشت عباس معروفی 4.2 21 صفحۀ 15 هر وقت گریهام میگیرد،یاد لحظهای میافتم که برای آخرینبار داشتم خانه را ترک میکردم.رفتم کنار جاکفشی،اشک امان نمیداد که کفشم را پیدا کنم.اصلاً چه رنگی بود؟شاید هم دلم نمیخواست پیدایش کنم،و به همهی کفشها دست میمالیدم. 0 4 سارا ایمانی 1404/5/4 انجمن شاعران مرده ان.اچ. کلاین بام 4.4 6 صفحۀ 146 ﻣﺎ در روﯾﺎی ﻓﺮا رﺳﯿﺪن ﻓﺮداﯾﯿﻢ و ﻓﺮدا ﻣﺎ در روﯾﺎی ﺷﮑﻮه و اﻓﺘﺨﺎری ﻏﻮﻃﻪورﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﻮد، ﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﯿﻤﺶ ﺧﻮابِ روزی ﻧﻮ را ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ، ﻏﺎﻓﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﻦ اﻣﺮوز اﺳﺖ آن ﻣﺎ روﯾﮕﺮدان از رزﻣﯿﻢ، آن دم ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ در آن ﻗﺪم ﻣﺎ ﻧﺪا را ﻣﯽﺷﻨﻮﯾﻢ اﻣﺎ ﺑﻪ آن وﻗﻌﯽ ﻧﻤﯽﻧﻬﯿﻢ، اﻣﯿﺪ ﺑﺮ آﯾﻨﺪه ﺑﺴﺘﻪاﯾﻢ؛ آﯾﻨﺪه ﻫﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻘﺸﯽ اﺳﺖ ﺑﺮ آب. در آرزوی ﺧ ﺮدی ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻮاره از آن ﺳﺮ ﺑﺎز ﻣﯽزﻧﯿﻢ. ﻇﻬﻮر ﻣﻨﺠﯽ را ﺑﻪ ﻧﯿﺎﯾﺶ اﯾﺴﺘﺎدهاﯾﻢ، اﻣﺎ ﻧﺠﺎت ﺧﻮد در دﺳﺘﺎن ﻣﺎﺳﺖ و ما همچنان در خوابیم... 0 7 سارا ایمانی 1404/4/30 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 180 0 6 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 115 رسول دلش میخواست به جای تمام کسانی که امشب در خانهاش بودند،نَوال تحسینش میکرد.تحسین آدمهای دیگرِ دنیا برایش کافی نبود... 0 2 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 107 0 1 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 107 رسول نشانی قبر شَرهان را به نَوال نداده بود.گفته بود نیست،نمیدانم،نشانهاش گم شده.روز مُردنش را هم به اون نگفته بود.نَوال یادش نمیآمد پسرش روز چندم جنگ مُرده.رسول نمیخواست یادش بماند.نمیخواست زنش بداند پسری داشته که مُرده،میخواست زندگیشان را از اول بسازد.امّا نتوانسته بود. چند روز آخر تابستان،هر وقت از سرکار برمیگشت،نوال را میدید که رفته ته حیاط پای تکه زمینِ مستطیل شکلِ سنگچینی که هیچوقت در آن سبزی نمیکاشت،نشسته و تکیه داده به دیوار،زانوها را بغل گرفته و انگار سر خاک کسی باشد برای خودش آن نوحه لُری که از دایهاش یاد گرفته میخواند و تاب میخورد. 0 1 سارا ایمانی 1404/4/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 63 《اوره سیل کن عینی.او تَه.زنت پشت او نخل بلنده.》 رسول نگاه کرد به انتهای نخلستان.اندام خمیدهی زنی سیاهپوش را دید که پشتش به آنها بود،و به تنه یک نخل دست میکشید.بلندترین نخل سوختهِ نخلستان.قلب رسول درونش کوبید و زبانش را تلخ کرد،نَوال یک قدم برداشت و رسول دید که کنار نخلِ دگیری زانو زد.حرکاتش عادی نبود.کُند بود و عجیب.نوال پارچه سفید تن نخل را مرتب کرد و صورتش را به آن چسباند.انگار در گوشش چیزی میخواند.از این فاصله به این دوری درست معلوم نبود.همه توانش را جمع کرد که قدم به سوی نوال بردارد،راه نیوفتاده بود که امعقیل بازویش را گرفت توی گوشش گفت :《الان نه عینی.》 رسول گفته:《ولم کن امعقیل.》 《حبیبی،عینی...جان ئی پسرت حرفمه گوش کن؛او نخلِ بلنده میبینی؟سیلش کن.بچه داده.درست ببین عینی،او دور.همو نخلهِ که زنت نشسته بود سرش.ببین شاخهسبزایه؛از پایینش زده بیرون،درست ببین عینی.》 رسول تموم زور چشمهایش را جمع کرد،شاخهای نمیدید از این فاصله.امّا سبزی خوشرنگی ته چشمش برق میزد.رنگی که نمیشد ندیدش بین نخلستانی که تمامش سیاه بود،سوخته بود.نخلستان غیر از آن تکهی سبز،هیچ رنگ دیگری نداشت.همهاش سیاه بود و خاکستری. امعقیل گفت:《هفده ساله این نخلا سوختهن عینی.از اول جنگ تا الان.شیش ساله ئی زن داره مادری میکنه برا نخلای سوخته،هر روز کارش همینه.میآد میشینه باشون حرف میزنه،لباس تنشون می کنه،نازشون میکنه.سیلش کن عینی.نخلا جون گرفتن بعدِ ئی همه سال.دارن سبز میشن.میبینی عینی؟حالا که زنته دیدی،خیالت راحتِ راحت شد،بیا بریم خونه.》 0 2 سارا ایمانی 1404/4/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 106 صفحۀ 57 نوال میدانست بچهاش پسر است،فقط دکتر نبود که گفته بود.مگر خواب ندیده بود رسول یک تفنگ قایم کرده و از وحشت پریده بود و مادرِ رسول که شنیده بود کِل کشیده بود که خواب تفنگ یعنی بچه پسر است؟مگر صورتش از زمانی که اَمَل و انیس،دخترانش را حامله بود زیباتر نشده بود؟مگر اسم پسرش را مهزیار نذر نکرده بود؟مگر رسول برای پسرش اتاق درست نکرده بود؟مگر جنگ تمام نشده بود؟مگر قرار نبود روزهای خوب بیایند؟مگر رسول نگفته بود مردها برمیگردند؟پس چرا امروز حتی یک مرد هم در خیابان نبود؟مگر نگفته بود پسرها به دنیا میآیند؟ او نمیگذاشت چیزی خراب شود.او یک پسر از دنیا میگرفت،چیزه زیادی که نمیخواست،فقط یک پسر به جای همانی که مرده بود؛به جای همان مردهایی که جنگ از او گرفته بود.در دنیا به این بزرگی یعنی فقط یک پسر سهم او نبود؟ 0 5 سارا ایمانی 1404/4/10 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 19 صفحۀ 106 وقتی نورسا با دولیلی جایی میرفت همه دست از کار میکشیدند و محو تماشای او به درگاه مغازهشان مثل لاشهی گوشت آویخته میشدند. یکبار یک بنده خدایی خر شد سر دولیلی را دور دید،رفت جلو نورسا خیس عرق گفت:《این همه در کوچه و بازار رفتی و آمدی،گشتی و تماشا کردی،اقلاً یک مرد باب دلت نبود؟》 نورسا گفت:《ممکن است یکی پولی بیندازد دیگری پیدا کند ولی عشق را توی کوچه بازار نمیریزند.》 0 5 سارا ایمانی 1404/4/4 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 19 صفحۀ 98 چه فرقی دارد آدم کجا باشد؟بهشت همین است که به آدم نشان میدهند.بهشت دلِ آدم است. هر چه کاشته درو میکند،هر چه سادهتر،قشنگتر. هر چه پروانهتر،خیالتر. هر چه پاکتر،پاکتر.مگر غیر این است؟ 0 2 سارا ایمانی 1404/4/4 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 19 صفحۀ 97 "اگر آدم بتواند تمام عزیزانش را یکجا ببیند،مرگ چه خواستنی است." 0 8 سارا ایمانی 1404/4/1 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 19 صفحۀ 15 0 4 سارا ایمانی 1404/3/25 سیر عشق آلن دوباتن 4.0 37 صفحۀ 193 0 4 سارا ایمانی 1404/2/12 سیر عشق آلن دوباتن 4.0 37 صفحۀ 132 استر مرتبا حدود ساعت دو صبح به اتاق خواب پدر و مادرش می رود،بین آنها دراز میشکد و غر میزند که خواب بدی راجع یک اژدها دیده است.ضعف او باعث میشود آن ها احساس قدرت کنند.آرامشی را که او نیاز دارد،قدرت آنها میتواند فراهم کند.اگر آن اژدهای ابله جرئت کند و سروکلهاش آن طرفها پیدا شود،پدر و مادر او را خواهند کشت. آنها او را تماشا میکنند که دوباره به خواب میرود و پلکهایش کمی میلرزد.پدر و مادر کمی بیدار میمانندآن ها به فکر فرو رفتهاند،چون میدانند دختر کوچکشان باید بزرگ شود،آنها را ترک کند،رنج بکشد،طرد شود و قلبش بشکند.او به جهان بیرون خواهد رفت،نیاز به قوت قلب خواهد داشت،اما از آنها دور خواهد بود.سرانجام اژدهایی واقعی وجود خواهد داشت و مامان و بابا قادر نخواهند بود آن را نابود کنند. 0 3 سارا ایمانی 1404/2/3 سیر عشق آلن دوباتن 4.0 37 صفحۀ 67 اگر واقعا عظمت جهان در نظر گرفته شود،به سختی میتوان مدتی طولانی عصبانی ماند. کشمکشی که اخیرا در ذهنشان آنقدر بزرگ جلوه کرده،در حقیقت جای چندان زیادی در نظام کیهانی اشغال نمیکند ودر واقع موضوعی هیچ است. آن دو که بیشتر روز به هم سرکوفت زدهاند،حال با درک عظمتی که در زندگیشان جاری است،احساس کوچکی میکند و در نتیجه آرام میشوند . آنان مهیا میشوند به ناچیز بودن خود بخندند همانگونه که نیروهای قدرتمندتر و شکوهمندتر از آنها به آنان متذکر میشوند. 0 4 سارا ایمانی 1404/1/21 چمدان جلد 8 بزرگ علوی 3.3 3 صفحۀ 168 0 6 سارا ایمانی 1404/1/21 چمدان جلد 8 بزرگ علوی 3.3 3 صفحۀ 149 زیبایی دنیا در همین ندانستگی است،در همین امید که فردا بهتر خواهد شد،دنیا آرام تر و زیباتر خواهد شد... 0 4 سارا ایمانی 1404/1/21 چمدان جلد 8 بزرگ علوی 3.3 3 صفحۀ 129 0 4