بریدهای از کتاب فریدون سه پسر داشت اثر عباس معروفی
1404/5/13
صفحۀ 15
هر وقت گریهام میگیرد،یاد لحظهای میافتم که برای آخرینبار داشتم خانه را ترک میکردم.رفتم کنار جاکفشی،اشک امان نمیداد که کفشم را پیدا کنم.اصلاً چه رنگی بود؟شاید هم دلم نمیخواست پیدایش کنم،و به همهی کفشها دست میمالیدم.
هر وقت گریهام میگیرد،یاد لحظهای میافتم که برای آخرینبار داشتم خانه را ترک میکردم.رفتم کنار جاکفشی،اشک امان نمیداد که کفشم را پیدا کنم.اصلاً چه رنگی بود؟شاید هم دلم نمیخواست پیدایش کنم،و به همهی کفشها دست میمالیدم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.