بریدهای از کتاب هرس اثر نسیم مرعشی
3 روز پیش
صفحۀ 63
《اوره سیل کن عینی.او تَه.زنت پشت او نخل بلنده.》 رسول نگاه کرد به انتهای نخلستان.اندام خمیدهی زنی سیاهپوش را دید که پشتش به آنها بود،و به تنه یک نخل دست میکشید.بلندترین نخل سوختهِ نخلستان.قلب رسول درونش کوبید و زبانش را تلخ کرد،نَوال یک قدم برداشت و رسول دید که کنار نخلِ دگیری زانو زد.حرکاتش عادی نبود.کُند بود و عجیب.نوال پارچه سفید تن نخل را مرتب کرد و صورتش را به آن چسباند.انگار در گوشش چیزی میخواند.از این فاصله به این دوری درست معلوم نبود.همه توانش را جمع کرد که قدم به سوی نوال بردارد،راه نیوفتاده بود که امعقیل بازویش را گرفت توی گوشش گفت :《الان نه عینی.》 رسول گفته:《ولم کن امعقیل.》 《حبیبی،عینی...جان ئی پسرت حرفمه گوش کن؛او نخلِ بلنده میبینی؟سیلش کن.بچه داده.درست ببین عینی،او دور.همو نخلهِ که زنت نشسته بود سرش.ببین شاخهسبزایه؛از پایینش زده بیرون،درست ببین عینی.》 رسول تموم زور چشمهایش را جمع کرد،شاخهای نمیدید از این فاصله.امّا سبزی خوشرنگی ته چشمش برق میزد.رنگی که نمیشد ندیدش بین نخلستانی که تمامش سیاه بود،سوخته بود.نخلستان غیر از آن تکهی سبز،هیچ رنگ دیگری نداشت.همهاش سیاه بود و خاکستری. امعقیل گفت:《هفده ساله این نخلا سوختهن عینی.از اول جنگ تا الان.شیش ساله ئی زن داره مادری میکنه برا نخلای سوخته،هر روز کارش همینه.میآد میشینه باشون حرف میزنه،لباس تنشون می کنه،نازشون میکنه.سیلش کن عینی.نخلا جون گرفتن بعدِ ئی همه سال.دارن سبز میشن.میبینی عینی؟حالا که زنته دیدی،خیالت راحتِ راحت شد،بیا بریم خونه.》
《اوره سیل کن عینی.او تَه.زنت پشت او نخل بلنده.》 رسول نگاه کرد به انتهای نخلستان.اندام خمیدهی زنی سیاهپوش را دید که پشتش به آنها بود،و به تنه یک نخل دست میکشید.بلندترین نخل سوختهِ نخلستان.قلب رسول درونش کوبید و زبانش را تلخ کرد،نَوال یک قدم برداشت و رسول دید که کنار نخلِ دگیری زانو زد.حرکاتش عادی نبود.کُند بود و عجیب.نوال پارچه سفید تن نخل را مرتب کرد و صورتش را به آن چسباند.انگار در گوشش چیزی میخواند.از این فاصله به این دوری درست معلوم نبود.همه توانش را جمع کرد که قدم به سوی نوال بردارد،راه نیوفتاده بود که امعقیل بازویش را گرفت توی گوشش گفت :《الان نه عینی.》 رسول گفته:《ولم کن امعقیل.》 《حبیبی،عینی...جان ئی پسرت حرفمه گوش کن؛او نخلِ بلنده میبینی؟سیلش کن.بچه داده.درست ببین عینی،او دور.همو نخلهِ که زنت نشسته بود سرش.ببین شاخهسبزایه؛از پایینش زده بیرون،درست ببین عینی.》 رسول تموم زور چشمهایش را جمع کرد،شاخهای نمیدید از این فاصله.امّا سبزی خوشرنگی ته چشمش برق میزد.رنگی که نمیشد ندیدش بین نخلستانی که تمامش سیاه بود،سوخته بود.نخلستان غیر از آن تکهی سبز،هیچ رنگ دیگری نداشت.همهاش سیاه بود و خاکستری. امعقیل گفت:《هفده ساله این نخلا سوختهن عینی.از اول جنگ تا الان.شیش ساله ئی زن داره مادری میکنه برا نخلای سوخته،هر روز کارش همینه.میآد میشینه باشون حرف میزنه،لباس تنشون می کنه،نازشون میکنه.سیلش کن عینی.نخلا جون گرفتن بعدِ ئی همه سال.دارن سبز میشن.میبینی عینی؟حالا که زنته دیدی،خیالت راحتِ راحت شد،بیا بریم خونه.》
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.