بریدهای از کتاب نام تمام مردگان یحیاست اثر عباس معروفی
دیروز
صفحۀ 106
وقتی نورسا با دولیلی جایی میرفت همه دست از کار میکشیدند و محو تماشای او به درگاه مغازهشان مثل لاشهی گوشت آویخته میشدند. یکبار یک بنده خدایی خر شد سر دولیلی را دور دید،رفت جلو نورسا خیس عرق گفت:《این همه در کوچه و بازار رفتی و آمدی،گشتی و تماشا کردی،اقلاً یک مرد باب دلت نبود؟》 نورسا گفت:《ممکن است یکی پولی بیندازد دیگری پیدا کند ولی عشق را توی کوچه بازار نمیریزند.》
وقتی نورسا با دولیلی جایی میرفت همه دست از کار میکشیدند و محو تماشای او به درگاه مغازهشان مثل لاشهی گوشت آویخته میشدند. یکبار یک بنده خدایی خر شد سر دولیلی را دور دید،رفت جلو نورسا خیس عرق گفت:《این همه در کوچه و بازار رفتی و آمدی،گشتی و تماشا کردی،اقلاً یک مرد باب دلت نبود؟》 نورسا گفت:《ممکن است یکی پولی بیندازد دیگری پیدا کند ولی عشق را توی کوچه بازار نمیریزند.》
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.