بریده‌ای از کتاب هرس اثر نسیم مرعشی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 107

رسول نشانی قبر شَرهان را به نَوال نداده بود.گفته بود نیست،نمی‌دانم،نشانه‌اش گم شده.روز مُردنش را هم به اون نگفته بود.نَوال یادش نمی‌آمد پسرش روز چندم جنگ مُرده.رسول نمی‌خواست یادش بماند.نمی‌خواست زنش بداند پسری داشته که مُرده،می‌خواست زندگیشان را از اول بساز.امّا نتوانسته بود. چند روز آخر تابستان،هر وقت از سرکار برمی‌گشت،نوال را می‌دید که رفته ته حیاط پای تکه زمینِ مستطیل شکلِ سنگ‌چینی که هیچوقت در آن سبزی نمی‌کاشت،نشسته و تکیه داده به دیوار،زانوها را بغل گرفته و انگار سر خاک کسی باشد برای خودش آن نوحه لُری که از دایه‌اش یاد گرفته می‌خواند و تاب می‌خورد.

رسول نشانی قبر شَرهان را به نَوال نداده بود.گفته بود نیست،نمی‌دانم،نشانه‌اش گم شده.روز مُردنش را هم به اون نگفته بود.نَوال یادش نمی‌آمد پسرش روز چندم جنگ مُرده.رسول نمی‌خواست یادش بماند.نمی‌خواست زنش بداند پسری داشته که مُرده،می‌خواست زندگیشان را از اول بساز.امّا نتوانسته بود. چند روز آخر تابستان،هر وقت از سرکار برمی‌گشت،نوال را می‌دید که رفته ته حیاط پای تکه زمینِ مستطیل شکلِ سنگ‌چینی که هیچوقت در آن سبزی نمی‌کاشت،نشسته و تکیه داده به دیوار،زانوها را بغل گرفته و انگار سر خاک کسی باشد برای خودش آن نوحه لُری که از دایه‌اش یاد گرفته می‌خواند و تاب می‌خورد.

5

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.